فصل یازدهم🌹
🍃برگ بیست ونهم
پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود. صندوقچه ای چوبی در دست داشت. با صدایی نازک فریادی کشید و به عقب جست. امینه پشت سرش بود. او هم برای چند لحظه وحشت کرد. خجالت زده راه را باز کردم. با دست پاچگی غلاف را بیرون کشیدم. خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار،سرجایش آویزان کردم.
مرا ببخشید!حوصله ام سر رفته بود. برای همین...
امینه گفت:《شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک برده سیاه،معذرت خواهی کنید. 》
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به سر پیچیده بود،تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.《جوهر》 کرولال است. در کارها به شما کمک خواهد کرد.
گفتم:《یک برده کرولال به جه درد من می خورد!این اتاق برای کاری که باید انجام دهم،خیلی مجلّل و بزرگ است. وسایل لازم کجاست؟هیچ چیز اینجا نیست شاید محل کار من،جای دیگری است. 》
امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از تاقچه ها بگذارد. بدون نگاه کردن به من گفت:《این چیزها به من مربوط نیست. وقتی بانویم قنواء آمدند،از ایشان بپرسید.》
جوهر،صندوقچه را ناشیانه روی تاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی،همان جا ایستاد. امینه با اشاره از او خواست درِ صندوقچه را باز کند. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گرانبها بود.
این یکی از چند صندوقچه ای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده. همه این ها برای بانویم قنواء است. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام تعمیر یا صیقل می خواهد. فردا که آمدید،خواهید دید آنچه را لازم دارید در دسترس تان است.
امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینجا که آن بیچاره ها باید روزی صدبار تعظیم می کردند خنده ام گرفت. جواهرات را زیرورو کردم. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما،میان آنها بود. هیچ کدام نیازی جدی به تعمیر یا صیقل نداشتند. رو به جوهر گفتم:《یکی مثل ریحانه،مرتب گلیم می بافد. آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد. یکی هم مثل قنواء آنقدر طلا و جواهر دارد نمی داند با آنها چه کند. تازه ریحانه کجا و بانویت قنواء کجا؟》
جوهر لب ورچید و شانه بالا انداخت. نمی فهمید چه می گویم. به ظرف های میوه اشاره کردم و گفتم:《اگر میل داری
می توانی از این میوه ها بخوری. این ها برای بیست نفر هم زیاد است.》
لبخند زد و سرتکان داد. بدون آنکه به من فرصت عکس العملی بدهد،صندوقچه را برداشت و برد و روی سکو،میان ظرف های میوه خالی کرد. باورم نمی شد آنقدر خنگ باشد. اشاره کردم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند. سرتکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرف ها را توی صندوقچه ریخت. برای خوش خدمتی دوتا انار و چند انبه هم روی انگورها گذاشت و درِ صندوقچه را به زحمت بست. به من نگاه کرد. وقتی دید خشکم زده است، لبخند زد و جواهرات و زینت آلات را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت. خواستم جلویش را بگیرم،ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم دیوانه است. با عصبانیت اشاره کردم همان جا سرجایش بنشیند و تکان نخورد. ظرف را روی طاقچه خالی کرد. رفت نشست و ظرف خالی را روی پایش گذاشت. مبهوت ماندم!اگر قنواء یا مادرش در آن حال وارد اتاق می شدند،روزگارم سیاه بود. ممکن بود ما را یک راست به سیاه چال بفرستند. مانده بودم با آن دیوانه خرابکار چه کنم. به درِ اتاق اشاره کردم و فریاد زدم:《برو بیرون!همین حالا!》
دستش را از ترس،جلوی صورت گرفت. با بالا رفتن آستینش،ساعد سفیدش پیدا شد. جاداشت از حیرت،شاخ در بیاورم. عقب عقب رفتم. روی سکو نشستم و له او خیره شدم.
تو کی هستی؟
#رویای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فصل یازدهم🌹
🍃برگ سی ام
متوجه آستین بالا رفته و سفیدی دستش شد.با افسوس سرتکان داد. مشت های گره کرده اش را روی پا کوبید. با لکنت و صدایی خش دار گفت:《خیلی بی احتیاطی کردم. دلم می خواست کمی تفریح کنم،ولی این کار به قیمت جانم تمام شد. 》داشتم می رفتم که دوباره سرگیجه بگیرم و حالم مثل روزهای قبل،خراب شود.
اینجا چه خبر است؟تو کی هستی؟
برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم. جوهر،روی زانو به طرفم آمد. با ناله گفت:《رحم کنید!امینه می گفت شما جوان مهربانی هستید. 》
پشت در متوقف شدم. هم چنان که روی زانو ایستاده بود گفت:《نام من هلال است.》می بینید که کرولال نیستم. نامزد امینه ام. حاکم می خواست امینه را به پسر وزیر بدهد. من هم پسر وزیر را کشتم و خودم را به این شکل درآوردم. امینه شایع کرد که هلال،شبانه از گذرگاه مخفی زیر دارالحکومه فرار کرده.》
پرسیدم:《اگر پسر وزیر کشته شده،چرا مردم حلّه خبر ندارند؟》
حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش باخبر نشود. شبانه او را دفن کردند و سرزبان ها انداختند که پسر وزیر از ترس ازدواج با امینه،به همراه من،شبانه از راه نقب فرار کرده.
امینه که زیبا و مهربان است. ترس از ازدواج با او یعنی چه؟به ظاهرش نگاه نکنید. تا به حال دوتا از خواستگار هایش را با رها کردن افعی در خوابگاه شان کشته.شاید سرنوشت من هم همین باشد!امینه قسم می خورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد. به حرف زن ها نباید اطمینان کرد. می بینید که زیبا نیستم. آه!اگر مثل شما زیبا بودم،دیگر هیچ غمی نداشتم!
راست می گفت. زیبا نبود. ناگهان درِ اتاق باز شد. گروهی از زنان،هیاهوکنان به داخل هجوم آوردند. نزدیک بود بی هوش شوم. چشمانم از وحشت،دو دو زد. مادر قنواء و خواهرانش میان آنها بودند. پشت سرشان مرد چاق و اخمویی وارد وارد شد. زنان خدمتکار تعظیم کردند. لابد او مرجان صغیر بود. امینه با تشتی که آفتابه ای نقره ایدر آن بود،گوشه ای ایستاد. با نگرانی به هلال خیره شد. حاکم پوزخندی به جواهرات روی طاقچه نگاه کرد. به طرفم آمد. سلام کردم. جوابم را نداد. نگاهش را به سمت هلال چرخاند.
امینه بسیار وفادار است،اما نسبت به ما. او به ما خبر داد که تو چگونه خود را به شکل برده ای سیاه درآورده ای و نام جوهر را بر خود گذاشته ای.
هلال با ناله به امینه گفت:《چطور توانستی این کار را با من بکنی؟》امینه با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. با اشاره حاکم،امینه،تشت را جلوی هلال گذاشت.
دست و روی خود را بشوی تا همه،بار دیگر،قیافه زشت و بد فرجام تو را ببینیم.
امینه با ابریق آب ریخت و هلال دست و روی خود راشست. عجیب بود که امینه نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. حق را به هلال دادم. ذره ای وفاداری در وجود امینه نبود. شاید داشت از آن صحنه لذت می برد. زن ها هم لبخند و خنده خود را پشت دستمال های ابریشمی پنهان می کردند. حاکم فریاد زد:《ساکت!》
#رویای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فصل یازدهم🌹
🍃برگ سی ویکم
همه ساکت شدند و مرتب ایستادند. امینه ابریق را میان تشت که حالا آب تیره ای در آن بود گذاشت. کنار هلال زانو زد و با دستمال،مشغول خشک کردن دست ها و صورت او شد. هنوز بعضی از قسمت های دست و صورتش سیاه بود. با چنان علاقه ای سرگرم خشک کردن صورت هلال بود که باورم نمی شد. پس او را دوست داشت. امینه رو به حاکم کرد و گفت:《من سال هاست که صادقانه به دخترتان قنواء خدمت کرده ام. خواهش میکنم هلال را به پاس خدمت صادقانه من ببخشید!》
حاکم غرید:《امکان ندارد. 》
امینه هلال را در آغوش کشید و گفت:《من بدون او می میرم. اگر قنواء اینجا بود،دل شما را برای بخشیدن هلال،نرم می کرد. 》
حاکم باز غرید که:《همان بهتر که اینجا نیست. همه این بازی ها زیر سر اوست. 》
به اطراف نگاه کرد.
راستی،این دختربازی گوش ما کجاست؟》
برای من هم جای سؤال بود که قنواء را میان آنها نمی دیدم. حاکم به طرف سکو رفت و درِ صندوقچه را باز کرد. با دیدن میو های توی آن،فریاد کشید:《اینجا چخبراست؟این مسخره بازی ها چیست؟چرا جواهرات،روی طاقچه ریخته؟این میوه ها توی صندوقچه چه می کند؟این جوان کیست؟با هلال توی این اتاق چه کار دارد؟یکی توضیح بدهد!》
داشت به من نگاه می کرد. نفسم به شماره افتاد. امینه گفت:《راستش همه چیز،زیر سر این غریبه است. هیچکس نمی داند اینجا چه می کند. شاید دزد باشد؛شاید هم جاسوس. 》
موی تنم راست شد. می خواستم خود را از پنجره پایین بیندازم و اگر زنده می ماندم،پا به فرار بگذارم. هلال گفت:《اجازه بدهید!زود قضاوت نکنید!این جوان،نامش هاشم است. پسر وزیر را کشته و بعد قنواء را دزدیده و جایی که تنها خودش می داند قایم کرده.》
امینه گفت:《حقیقت همین است. حالا هم می خواست جواهرات و زینت آلات بانویم قنواء را بردارد و ببرد. 》
گیج شده بودم. خواستم از آنها فاصله بگیرم که حاکم،چشم های پف آلودش را از هم دراند و گفت:《تکان نخور!》
کنار هلال نشست و به او گفت:《می دانستم بی گناهی. تو خیلی سختی کشیده ای. برای جبران آنچه بر تو رفته، حاضرم هر بلایی که بگویی،سر این جوانک بیاورم. 》
زن ها به هلال نزدیک شدند. اطراف تشت نشستند و به او چشم دوختند. به پدربزرگم فکر کردم که در آن احوال،راحت توی مغازه نشسته بود و از آنچه به سرم می آمد،خبر نداشت. هلال از روی خشم،نگاهی به من انداخت و گفت:《بگذاریدش به عهده خودم. می دانم با او چکار کنم.》
صدایش یک مرتبه نازک و زنانه شده بود. با ناخن،دو تکه پارچه فتیله شده را از سوراخ های بينی اش بیرون کشید بينی اش از حالت متورم در آمد و کوچک و متناسب شد. از زیر لب ها چيزهایی را که شبیه تکه های چرم بود،بیرون آورد و توی تشت انداخت. باورش برایم سخت بود. او قنواء بود. دستار از سر برداشت. موهایش روی شانه ریخت. نگاهم را پایین انداختم. امینه پارچه ای روی سر او انداخت. حاکم و زن ها از خنده منفجر شده بودند. قنواء نمی خندید. صورتش را بالا گرفت تا امینه،دوده های دور صورتش را پاک کند.
#رویای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فصل یازدهم🌹
🍃برگ سی ودوم
نتوانستم لبخند بزنم. هنوز از وحشت،زانوهایم می لرزید.از آن همه هوش و شیطنتی که در قنواء بود،مبهوت مانده بودم. حاکم برخاست و به من نزدیک شد. در اطرافم چرخی زد. خوب وراندازم کرد. به نشانه رضایت،سر تکان داد. زن ها ایستادند و دورم حلقه زدند. حاکم حلقه زن ها را شکافت و به طرف در حرکت کرد .
حکومت کار سختی است. احساس و عاطفه در آن جایی ندارد. این نمایش کوچک،باعث تفریحم شد. امیدوارم امروز چیزی خاطرم را مکدّر نکند!
حاکم بیرون رفت و در را پشت سرش بست. زن ها پس از چند دقیقه،به همراه همسر حاکم و خواهران قنواء که هنوز می خندیدند و ادای او را در می آوردند،رفتند. قنواء روی سکو نشست و دست ها را به پشت تکیه داد. خسته شده بود. امینه مشغول مرتب کردن اتاق شد. بلاتکلیف ایستاده بودم.
بهتر است بروم. به اندازه کافی باعث سرگرمی تان شدم.
از این نمایش خوشت نیامد؟
به اشاره قنواء امینه رفت جلوی در ایستاد و دست ها را در هم انداخت. از پنجره بیرون را نگاه کردم.
همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم. امروز به اندازه کافی دیدم. برای هفت جدم بس است.
این جشنی به افتخار تو بود،وگرنه ما برای هر کسی اینقدر خود را به زحمت نمی اندازیم.
نمی خواهم با من بازی کنید.
خمیازه ای کشید و به خودش کش و قوس داد.
گاهی کمی تفریح لازم است تو با تفریح و سرگرمی مخالفی؟مرا آورده اید برای تفریح؟
به خاطر تو،امروز بعد از نماز نخوابیدم و ترتیب این نمایش را دادم. سعی کن قدران باشی!
من یک زرگرم،نه یک دلقک!
به هرحال،حق الزحمه ات محفوظ است.
به چنین پولی نیاز ندارم.
ایستاد و به من نزدیک شد. انگار هنوز بازی ادامه داشت.
به بهای جواهراتی که از مغازه ابونعیم خریدیم چی؟ متوجه نمی شوم.
فکر کردی برای چه به مغازه شما آمدیم و آنقدر خرید کردیم؟
آمد کنارم ایستاد و به دور دست چشم دوخت.
من یک بازی را شروع کرده ام که باید تمام کنم،وگرنه ابونعیمِ بیچاره به این سادگی ها نمی تواند بابت جنسی که فروخته،پولی دریافت کند.
حق دارم بدانم این بازی چیست.
به تو مربوط نیست.
نمی خواهم در این بازی،قربانی ام کنید.
تو برای این نقش،انتخاب شدی. صدمهای نمی بینی.
نقشم چیست؟
کسی که من به او علاقه دارم. بیشتر از این توضیح نمی دهم. رفت سرجایش نشست و به امینه اشاره کرد کنار برود.
این ریحانه دیگر کیست؟
یادم آمد که از او حرف زده بودم.
کسی است که به او علاقه دارم. همین. به هیچ سؤال دیگری هم درباره اش جواب نمی دهم. لحظه ای در سکوت گذشت. امینه جواهرات را آهسته و بی صدا به صندوقچه برمی گرداند. قنواء پرسید:《شما که گوشواره زیاد دارید،چرا یکی به او نمی دهید؟هر چند وقتی عروسی کردید،او صاحب بهترین جواهرات می شود. راستی چرا جوان زیبا و ثروتمندی مثل تو،به یک دختر فقیر و گلیم باف،علاقمند شده؟چرا عروسی نکرده اید؟
نگاهم به پُل بود. بین من و ریحانه،رودخانه ای بزرگ فاصله بود،بی آنکه پُلی وجود داشته باشد تا از آن بگذریم و به هم برسیم.
او هرگز حاضر به زندگی با من نخواهد شد. شوخی میکنی،شاید ابونعیم راضی به این وصلت نیست. هرچه باشد تو جوان متشخصی،و او دخترکی فقیر.
#رویای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فصل یازدهم🌹
🍃برگ سی وسوم
به طرفش چرخیدم. سیبی برایم انداخت. آن را گرفتم.
او شیعه است.
خندید.پس بهتر است فراموشش کنی. شک ندارم که هر کدام از دختران دل فریب حلّه،آرزو دارند شوهری مثل تو داشته باشند.
پدربزرگم همین را می گوید،اما چطور می توانم او را فراموش کنم!
آهی کشید.
کسانی که ثروت و قدرت ندارند،خیال
می کنند اگر این دو را داشته باشند،به هر چیزی می توانند دست پیدا کنند. اشتباه می کنند. نمونه اش عشق است. گاهی یک دختر و پسر فقیر عاشق هم می شوند و با هم عروسی می کنند و عمری را به خوشی می گذرانند که پادشاهان و شاهزادگان از این سعادت،بی بهره اند.
به طرف در رفتم.
من هم آرزو داشتم یک شاگرد زرگر معمولی باشم،اما بتوانم با کسی که دوستش دارم زندگی کنم!
فردا می بینمت.
دقیقه ای بعد داشتم از باغ دارالحکومه می گذشتم. مطمئن بودم که قنواء از کنار پنجره دارد نگاهم می کند. می توانست همان طور مرا زیر نظر داشته باشد تا به پل فرات برسم. هوس کرده بودم از بالای پل،جریان آب را تماشا کنم.
فصل ۱۲
ماجرای آن روز را برای پدربزرگ تعریف کردم.
کاش نُعمان را به جای من به دارالحکومه فرستاده بودید!گرفتاری ام کم بود،این یکی هم اضافه شد.
عجله نکن. بالأخره کارت را شروع می کنی. زن های دارالحکومه کارشان همین است. به دنبال بهانه ای می گردند تا تفریح کنند و سرگرم شوند. از مُشتی آدم بیکار که از قضا ثروت و قدرت دارند،چه انتظاری داری!من هم نمی خواهم به آنجا بروی،اما می ترسم اگر نروی،بلایی به سرمان بیاورند. بیشتر از خودم نگران تو هستم.
بعدازظهر به حمام رفتم. ابوراجح در رخت کن نبود. مسرور لبه سکو نشسته بود. گرفته و عصبانی به نظر می آمد. جواب سلامم را نداد. نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است. معلوم بود حوصله ام را ندارد.
ابوراجح در اتاق خودش مطالعه می کرد. اتاق کوچکی بود در پاگرد پله هایی که به پشت بام می رفت. کنارش نشستم،کتاب را بست و روی طاقچه گذاشت. پس از احوالپرسی گفتم:《خوش به حالتان که گوشه دنجی برای خودتان دارید و فارغ از گرفتاریهای دنیا،مطالعه می کنید!》
من به چنین اتاقکی دل خوشم؛به شرط آنکه دارالحکومه بگذارد.
چرا مسرور اینقدر کلافه بود؟جواب سلامم را نداد.
آهی کشید و گفت:《یادت هست که از ریحانه خواستگاری کرده بود؟》
خون به مغزم فشار آورد.
بله خودتان به من گفتید.
موضوع را به ریحانه گفتم. چه گفت؟
جوابش یک کلمه بود:《نه》
خیالم راحت شد. خدا را در دل،شکر کردم. خبر خوبی بود. به مسرور حق دادم ناراحت باشد.
#رویای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فصل یازدهم🌹
🍃برگ سی وچهارم
به ریحانه گفتم،پس از مهلتی که تعیین کرده ام،اگر خوابت تعبیر نشد،باید روی خواستگاری مسرور،جدی تر فکر کنی. خطر هنوز کاملا رفع نشده بود. باز هم اضطراب به سراغم آمد،اما همین قدر که فهمیدم ریحانه،مسرور را به خواب ندیده،خوشحال شدم. اگر ریحانه،مسرور را به خواب دیده بودم،پاک از او ناامید می شدم. مسرور در شأن ریحانه نبود. به خودم فکر کردم. آیا من در شأن ریحانه بودم؟صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدربزرگم،چه امتیازی داشتم؟
از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در دارالحکومه کار کنی.
معلوم می شد امّ حباب راست می گفت که در این باره چیزهایی به ریحانه و مادرش گفته بود.
همسرتان چطور خبردار شده ؟
پیرزنی که گویا از همسایههای شماست به آنها گفته.
آنچه را آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود،برایش تعریف کردم. نظر پدربزرگم را هم گفتم.
ارتباط تو با دارالحکومه می تواند مفید باشد؛به شرط آنکه به گناه نیفتی. اجازه نده تو را آلت دست خودشان قرار دهند و مثل یک اسباببازی با تو بازی کنند. اگر تسلیم آنها بشوی،ازت سواری می گیرند و تحقیرت می کنند. اگر وقار خودت را حفظ کنی،آنها هم مجبور می شوند به تو احترام بگذارند.
وقتی نمی خواهم با قنواء ازدواج کنم، چطور ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد؟
به نقطهای خیره شد.
تو شیعه نیستی،اما خوب می دانی که گروهی از بهترین و درست کارترین مردمان حلّه،تنها به جرم شیعه بودن،در سیاه چال های مرجان صغیر زندانی اند. خبر آورده اند که حال بعضی از آنها وخیم است. یکی از دوستانم به نام 《صَفوان》و پسرش 《حَماد》مدتی است زندانی اند. به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه،از قنواء بخواه که به نگهبان ها بگوید شما را به سیاه چال راه دهند. اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری،مرا مدیون خودت کرده ای.
حاضر بودم برای خشنودی او،هرکاری بکنم دلم میخواست بگویم این کار را به شرطی می کنم که بپذیری ریحانه با من عروسی کند و یا اینکه اهمیت آن کار را گوش زد کنم،پرسیدم:《کار خطرناکی نیست؟ممکن است حاکم خبردار شود و مجازاتم کند.》
نمی خواهم تو را به چنین کاری وادارم. اختیار با خودت است. از خدا کمک بخواه و هوشت را به کار بگیر. امیدوارم امام زمان یاورت باشد!
به یاد ماجرای شفا یافتن اسماعیل هرقلی افتادم.
اگر می خواهید مطالعه کنید،بروم.
خندید و گفت:《می دانی که تو را دوست دارم و صحبت با تو برایم شیرین است. احساس می کنم چیزی را می خواهی بگویی،اما تردید داری.》
دلم می خواست اعتراف کنم که ریحانه را دوست دارم،ولی در آن لحظه می خواستم موضوعی را بپرسم که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود و برایش جوابی نداشتم. درست فهمیدم. چرا من نمی توانم با دختری شیعه ازدواج کنم؟مگر همه ما مسلمان نیستیم؟چرا مسلمانی نمی تواند با مسلمانی ازدواج کند؟شما حتی یک بار هم نپرسیدید او کیست. شاید بشود کاری کرد.
#رویای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7