🔍 نان سنگک سرشار از آهن، روی، منیزیم و کلسیم است و از مشکلات گوارشی، قلبی عروقی، دیابت و سرطان جلوگیری میكند !
🔸️ نان سنگک برای کودکان نیز بسیار مفید است، بهخصوص در دورانی که سلولهای عصبی در حال رشد هستند، آهن موجود در نان سبوس دار سبب باهوشی و رفتار خوب کودکان میشود.
#جان_شیرینم
#تغذیه_سالم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🔘 نسل بچههای امروزه، با بحران هویت مواجه هستند که یک علت مهم آن فیلمها و بازیهای انیمشینی است.
🔘 وقتی شما به فرزندت هویت ترزیق نکنی، دشمن به راحتی از طریق رسانه هویت اش را به کودکان تزریق میکند.
#جان_شیرینم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
️محدودیت ممنوع🚫
برخی فکر میکنند زندگی مشترک یعنی زندگی کردن مثل دوقلوهای به هم چسبیده
هرفردی لازمه درکنار همسرش دوستانی داشته باشد که گاهی با آنها وقت بگذراند وگاهی تنها باشد.
#همسرانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
هستم زهست تو عشقم برای توست
🌱برگ بیست و هشتم
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها،وسط کارتوضیح می دادم:«اول اینجا رو برش می دیم،حواسمون باشه که پوست مرغ رو اینجوری باید جدا کنیم،این قسمت به درد بال کبابی می خوره و....»،درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد،طوری که کامل چمو خم کار را یاد گرفت،بقیه مرغ هارا حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد.
شام را که خوردیم حمیدطبق معمول نگذاشت مادرم ظرف ها را بشورد،گفت:«من و فرزانه می شوریم،کنار ظرف شستن حرفامونم می زنیم»،من ظرف ها را می شستم و حمیدآن ها را آب می کشید،این وسط گاهی از اوقات شیطنت می کرد و روی سر و صورت من آب می پاچید.
بهحمیدگفتم:«می دونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟»،با خنده گفت:«چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟»،گفتم:«اون که نیاز به نقشه کشیدن نداره،حمید آقا هر چی داره مال منه،منم هرچی دارم مال حمید آقاست»،گفت:«حالا بگوببینم چیه آرزوهات،کنجکاوشدم بشنوم.
گفتم:«اولین آرزوم این هستش که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و با هم باشیم،دومی هم اینکه تا بالای کوه میلدارباهم بریم،من اونموقع که کوچیک بودم با داییم تا پای کوه رفتم ولی نشد بالا بریم»،حمیدگفت:«خوشم میاد آدم قانعی هستیا،آرزوهای ساده ای داری،دانشگاه تا خونه رو هستم ولی کوه رو قول نمی دم،چون الان شده بخشی از پادگان و محل کار ما،سخت اجازه بدن که بخواییم بریم بالای کوه».
خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید،حمیدگفت:«فردامرخصی گرفتم برم سنبل آباد،می خوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم،بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم»،گفتم:«تو روخدا مراقب باش،من همیشه از جاده الموت می ترسم،آهسته رانندگی کنید هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن».
ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام داد:«صبح آلبالوییت به خیر»،حدس زدم که از سنبل آباد کناردرختهای آلبالو و گیلاسشان پیام می دهد.
از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود،روستایی در منطقه الموت بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه هاداخل مه گم می شود،خانه پدری حمیدداخل این روستا کنار یک رود خانه باصفاست.
تماس که گرفتم متوجه شدم حدسم درست بوده است،بعد از احوالپرسی گفت:«ببین فرمانده این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایسادم مال شماست،کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه»، من را به القاب مختلف صدا می زد،من پیش دیگران حمید صدایش می کردم ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست برای من هم هست!
سر شوخی را باز کردم و گفتم:«پسر سنبل آبادی از کی تا حالا من شدم فرمانده؟»،خندید وگفت:«توخیلی وقته فرمانده هستی خبرنداری».
اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید!از پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کردو به شوخی گفت:«حمید تودیگه خیلی زن ذلیلی،آبروبرای ما نذاشتی!»،حمیداحترام بزرگتربودن برادرش راداشت،چیزی به حسن آقانگفت،ولی به من گفت:«من زن ذلیل نیستم،من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!»،مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم فرشته ها باهم می آیند بود:«مرد بایدنوکر زن و بچه اش باشد».
از سنبل آباد که برگشته بودکلی گردو و فندق آورده بود،یک پارچه وسط آشپزخونه انداخته بودیم ومشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم:«عزیزم اگه یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟»،گفت:«نه بابا راحت باش»،گفتم:«میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتواون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟دوست دارم مدل محاسن وموهاتو عوض کنی»،گفت:«چه مدلی دوست داری بزنم؟ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن،هرمدلی که می پسندی»،گفتم:«حمید دست بردار!حالامن یه حرفی زدم،خودم بلد نیستم که،خراب میشه موهات»،گفت:«خودم یادت می دم چه طور با ماشین کار کنی،تهش این میشه که موهام خراب بشه،میرم ازته میزنم،گفتم:«آخه من تا حالا این کار رو نکردم،حمید جواب داد:«اشکال نداره یادمی گیری،ظاهروتیپ همسر باید به سلیقه همسرباشه».
آن قدر اصرارکرد که دست به کار شدم ،خودش یادم داد چه طور با ماشین کار کنم،محاسن و موهایش را مرتب کردم،از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود،تقریبأ همان طوری شده بود که من دوست داشتم،از آن به بعدخودم کف اتاق زیر انداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقه ای که دوست داشتم موهایش را کوتاه می کردم.
تقریباً هر روز همدیگر را می دیدیم،خیلی به هم وابسته شده بودیم،یا حمید به خانه ما می آمد یا من به خانه عمه می رفتم یا با هم می رفتیم بیرون،آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهی در ایـن
🌧شب زمستانی
✨سـلامتی را
🌧نصیب خانواده هایمان
✨دلخوشی را
🌧نصیب خانہ هایمان
✨و آرامــش را
🌧نصیب دلهایمان بگـردان
شبتون ستاره بارون دوستان نازنینم
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
گاهی؛
نه گریه آرامت میکند و نه خنده
نه فریاد آرامت میکند و نه سکوت
آنجاست که با چشمانی خیس
رو به آسمان میکنی و میگویی:
من فقط تو را دارم…!
شبت بهشت همنفس ❣
#دلبر_جانم
#دل_آرامم
#دورت_بگردم
#الهی_بمونی_برام
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz