❣مامان مهربون
بابای عزیز
قطعا همه ما دوست داریم فرزندانی با اعتماد بنفس و قوی داشته باشیم. این موضوع زمانی خودش را بیشتر نشان میدهد که فرزند ما وارد مهد کودک و مدرسه میشود. کودکی که اعتماد بنفس پایینی داشته باشد استرس دارد، از سرزنش و مقایسه شدن میترسد، نمیتواند با سایر دوستان خود ارتباط برقرار کند و در کل اعتماد بنفس پایینی دارد. این اعتماد بنفس پایین هم برمیگردد به تربیت در خانه، زمانی که فرزند شما دارد کاری انجام میدهد و اگر نتواند آن کار را به درستی به پایان برساند از سمت شما پرخاشگری و عصبانیت بیند موجب اعتماد به نفس پایین میشود.
به نتیجه کار کودکتان توجه نکنید بلکه نکات مثبت او را اول ببینید به تلاشهای آن توجه کنید به فرزندانتان روحیه مثبت دهید. به هیچ عنوان او را با دیگر همسالانش مقایسه نکنید، این را قبول کنید هر فردی استعداد و توانایی خاص خودش را دارد و برای بهتر انجام دادن کارهایش او را راهنمایی کنید. در مقابل فرزندانتان صبور باشید پس تقویت اعتماد به نفس یکی دیگر از ۱۰ نکته مهم تربیت فرزندان بود.❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
7.44M
ا﷽
🍃دوتا پیراهن
༺👕჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکــــرد:
مهربانی امام علی علیهالسلام 🌻
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت جانسوز امام موسی کاظم
علیه السلام
رو محضر ولی عصر امام زمان علیه السلام و شما همراهان همیشگی کانال تسلیت و تعزیت عرض میکنیم...🖤
#ماه_رجب
#شهادت_امام_کاظم
#یا_باب_الحوائج
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡••
فاصِـله
آزمونِ دلھـاسٺ
یادلتنگمۍشوی یافراموش..
تو فراموش نمیشوی...💔
#دلتنگتم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل هفتم
🍃برگ۸۸
عمرو رضایتمند لبخند زد و به نشان قدردانی از ابن زیاد،سر فرود آورد. در همین هنگام، دو نگهبان زیر بغل زبیربن یحیی را گرفته و وارد تالار شدند.عمرو از دیدن زبیر در آن حال جا خورد. ابن زیاد او را نمیشناخت. پرسید:
《این مرد کیست؟》
زبیر گفت: «سلام بر امیر کوفه!》
عمرو گفت:《 او زبیربن یحیی است، از بنی کلب!》
نگهبان گفت:《 او را نزدیک دروازهی کوفه دستگیر کردیم.»
زبیر گفت:《 من به پای خود آمدهام،برای بیعت با امیر! وقتی عمروبن حجاج به بنی کلب آمد و با عبدالله سخن گفت، حرف های او را شنیدم، همان شب از سکوت شبانهی کوچههای بنی کلب بهره بردم و از بنی کلب گریختم و یک نفس تا کوفه تاختم تا به خدمت امیر برسم.》
ابن زیاد با پوزخند به او نگریست و آرام جلو رفت. گفت:
《 از کی بنی کلب این قدر مطیع شدهاند که شبانه برای بیعت میآيند؟!»
رو به نگهبان با خشم گفت:
《او را به زندان بیاندازید!》
زبیر وحشت زده به التماس افتاد. گفت:
«به خدا سوگند حقیقت را میگویم،شبانه آمدم که عبدالله بن عمیر مرا نبیند.»
عمرو گفت: «او راست میگوید،امیر! من زبیربن یحیی را خوب میشناسم. 》
بعد آرام به زبیر نزدیک شد و با کنایه گفت:
《او برای حفظ خود و داراییاش،حاضر است سر پیامبران را برای امیر بیاورد، چه رسد به فرزند آنها را!》
ابن زیاد قهقهه زد. به سوی زبیر رفت و دست روی شانه او گذاشت. پرسید:
«بگو ببینم! از عبدالله و بنی کلب چه خبر داری؟》
زبیر گفت :《در بنی کلب همه آماده میشوند تا به کاروان حسین بپیوندند. عبدالله هر روز به جوانان و مردان تعلیم رزم میدهد. من چند روز تظاهر به بیماری کردم و در خانه ماندم ،اما دیگر تاب نیاوردم و شبانه خود را به امیر رساندم.》
ابن زیاد با خشم و کینه رو از او برگرداند و به عمرو نگریست. عمرو از خبرهایی که زبیر میداد،راضی به نظر نمیرسید. ابن زیاد گفت:
《من دیگر نمیتوانم عبدالله را تحمل کنم. فردا با تمام یارانت به بنی کلب برو و عبدالله را به اینجا بیاور، یا خودش را یا سرش را!》
عمرو دوست نداشت این مأموریت به او واگذار شود. گفت:
«من با عبدالله دوستی دیرینه دارم. مرا از جنگ با او معاف کنیدکه...»
كثيربن شهاب جلو آمد و گفت:
《اگر امیر اجازه دهند، من کار عبدالله را یکسره میکنم.»
ابن زیاد با تحقیر به او گفت:
《تو اگر میتوانستی از دست او نمی گریختی!》
زبیر گفت: 《او حق داشت که بگریزد.من شاهد بودم که وقتی عبدالله شمشیر به دست گرفت، چون توفانی که آتش حمل می کند، بر آنها تاخت.»
ابن زیاد به عمرو نزدیک شد. گفت:
《این توفان وقتی به کوهی استوار برخورد کند، به نسیم ملایم صبح تبدیل میشود. فردا همه در نخیله خیمه میزنند و عمرو بن حجاج با یارانش به سوی بنی کلب میرود. من جز سر عبدالله چیز دیگری از عمرو نمیپذیرم. 》
خورشید رو به غروب داشت و دو کودک در سایه روشن دیوارها و نخلها،ترسیده و هراسان از پیچ یکی از گذرهای اصلی بنی کلب گذشتند و در حال فرار،گاه به پشت سر خود نگاه میکردند. در انتهای گذر، هر یک به سویی پیچیدند و گریختند. به دنبال آنها، گروه سواران عمروبن حجاج وارد گذر شدند. عمرو پیشاپیش آنها بود و از این که هیچ کس در بنی کلب دیده نمیشد تعجب کرده بود:
《اینجا گرد مرگ پاشیده اند؟!》
به در خانهی ربیع رسیدند و توقف کردند. عمرو به یکی از سربازان اشاره کرد که در بزند. سرباز پیاده شد و با مشت بر در کوفت. لحظهای بعد،ام ربیع در را باز کرد و از دیدن عمرو بن حجاج تعجب کرد و با ترسی کینه مند به او نگریست. عمرو گفت:《 سلیمه را صدا کن! که دوست ندارم دخترم قربانی حماقت تو و پسرت شود.»
ام ربیع گفت:《 هیچ کس در خانه نیست!»
عمرو گفت: «دروغ میگویی!»
ام ربیع در را کامل باز کرد و کنار کشید و با دست اشاره کرد که میتوانند وارد خانه شوند. بعد گفت:
《با ربیع به دیدن عزیزترین فرزند رسول خدا رفتهاند که تو او را به کوفه دعوت کردی و سپس از او رو برگرداندی!»
عمرو با خشم و کینه به ام ربیع نگریست. گفت:
《کاش هرگز تو و پسرت را در خانهام پناه نمیدادم؛ که اکنون این چنین دخترم را به سوی مرگ روانه کنید.》
ام ربیع گفت:《کاش قدری از اراده و ایمان سلیمه در وجود پدرش بود، تا این چنین اسیر حیلههای پسر زیاد نمیشد. 》
و محکم در را به هم کوفت. سرباز میخواست هجوم ببرد که عمرو با اشارهی دست مانع شد.
#داستان_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
وقتی زمان ارتقاء یافتنت فرا میرسد،
بیشتر از همیشه آزمایش می شوی...
نشکن دوست من..❤️
شبتون سرشار از آرامش..😘
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7