@nightstory57.mp3
7.44M
ا﷽
🍃دوتا پیراهن
༺👕჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکــــرد:
مهربانی امام علی علیهالسلام 🌻
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت جانسوز امام موسی کاظم
علیه السلام
رو محضر ولی عصر امام زمان علیه السلام و شما همراهان همیشگی کانال تسلیت و تعزیت عرض میکنیم...🖤
#ماه_رجب
#شهادت_امام_کاظم
#یا_باب_الحوائج
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡••
فاصِـله
آزمونِ دلھـاسٺ
یادلتنگمۍشوی یافراموش..
تو فراموش نمیشوی...💔
#دلتنگتم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل هفتم
🍃برگ۸۸
عمرو رضایتمند لبخند زد و به نشان قدردانی از ابن زیاد،سر فرود آورد. در همین هنگام، دو نگهبان زیر بغل زبیربن یحیی را گرفته و وارد تالار شدند.عمرو از دیدن زبیر در آن حال جا خورد. ابن زیاد او را نمیشناخت. پرسید:
《این مرد کیست؟》
زبیر گفت: «سلام بر امیر کوفه!》
عمرو گفت:《 او زبیربن یحیی است، از بنی کلب!》
نگهبان گفت:《 او را نزدیک دروازهی کوفه دستگیر کردیم.»
زبیر گفت:《 من به پای خود آمدهام،برای بیعت با امیر! وقتی عمروبن حجاج به بنی کلب آمد و با عبدالله سخن گفت، حرف های او را شنیدم، همان شب از سکوت شبانهی کوچههای بنی کلب بهره بردم و از بنی کلب گریختم و یک نفس تا کوفه تاختم تا به خدمت امیر برسم.》
ابن زیاد با پوزخند به او نگریست و آرام جلو رفت. گفت:
《 از کی بنی کلب این قدر مطیع شدهاند که شبانه برای بیعت میآيند؟!»
رو به نگهبان با خشم گفت:
《او را به زندان بیاندازید!》
زبیر وحشت زده به التماس افتاد. گفت:
«به خدا سوگند حقیقت را میگویم،شبانه آمدم که عبدالله بن عمیر مرا نبیند.»
عمرو گفت: «او راست میگوید،امیر! من زبیربن یحیی را خوب میشناسم. 》
بعد آرام به زبیر نزدیک شد و با کنایه گفت:
《او برای حفظ خود و داراییاش،حاضر است سر پیامبران را برای امیر بیاورد، چه رسد به فرزند آنها را!》
ابن زیاد قهقهه زد. به سوی زبیر رفت و دست روی شانه او گذاشت. پرسید:
«بگو ببینم! از عبدالله و بنی کلب چه خبر داری؟》
زبیر گفت :《در بنی کلب همه آماده میشوند تا به کاروان حسین بپیوندند. عبدالله هر روز به جوانان و مردان تعلیم رزم میدهد. من چند روز تظاهر به بیماری کردم و در خانه ماندم ،اما دیگر تاب نیاوردم و شبانه خود را به امیر رساندم.》
ابن زیاد با خشم و کینه رو از او برگرداند و به عمرو نگریست. عمرو از خبرهایی که زبیر میداد،راضی به نظر نمیرسید. ابن زیاد گفت:
《من دیگر نمیتوانم عبدالله را تحمل کنم. فردا با تمام یارانت به بنی کلب برو و عبدالله را به اینجا بیاور، یا خودش را یا سرش را!》
عمرو دوست نداشت این مأموریت به او واگذار شود. گفت:
«من با عبدالله دوستی دیرینه دارم. مرا از جنگ با او معاف کنیدکه...»
كثيربن شهاب جلو آمد و گفت:
《اگر امیر اجازه دهند، من کار عبدالله را یکسره میکنم.»
ابن زیاد با تحقیر به او گفت:
《تو اگر میتوانستی از دست او نمی گریختی!》
زبیر گفت: 《او حق داشت که بگریزد.من شاهد بودم که وقتی عبدالله شمشیر به دست گرفت، چون توفانی که آتش حمل می کند، بر آنها تاخت.»
ابن زیاد به عمرو نزدیک شد. گفت:
《این توفان وقتی به کوهی استوار برخورد کند، به نسیم ملایم صبح تبدیل میشود. فردا همه در نخیله خیمه میزنند و عمرو بن حجاج با یارانش به سوی بنی کلب میرود. من جز سر عبدالله چیز دیگری از عمرو نمیپذیرم. 》
خورشید رو به غروب داشت و دو کودک در سایه روشن دیوارها و نخلها،ترسیده و هراسان از پیچ یکی از گذرهای اصلی بنی کلب گذشتند و در حال فرار،گاه به پشت سر خود نگاه میکردند. در انتهای گذر، هر یک به سویی پیچیدند و گریختند. به دنبال آنها، گروه سواران عمروبن حجاج وارد گذر شدند. عمرو پیشاپیش آنها بود و از این که هیچ کس در بنی کلب دیده نمیشد تعجب کرده بود:
《اینجا گرد مرگ پاشیده اند؟!》
به در خانهی ربیع رسیدند و توقف کردند. عمرو به یکی از سربازان اشاره کرد که در بزند. سرباز پیاده شد و با مشت بر در کوفت. لحظهای بعد،ام ربیع در را باز کرد و از دیدن عمرو بن حجاج تعجب کرد و با ترسی کینه مند به او نگریست. عمرو گفت:《 سلیمه را صدا کن! که دوست ندارم دخترم قربانی حماقت تو و پسرت شود.»
ام ربیع گفت:《 هیچ کس در خانه نیست!»
عمرو گفت: «دروغ میگویی!»
ام ربیع در را کامل باز کرد و کنار کشید و با دست اشاره کرد که میتوانند وارد خانه شوند. بعد گفت:
《با ربیع به دیدن عزیزترین فرزند رسول خدا رفتهاند که تو او را به کوفه دعوت کردی و سپس از او رو برگرداندی!»
عمرو با خشم و کینه به ام ربیع نگریست. گفت:
《کاش هرگز تو و پسرت را در خانهام پناه نمیدادم؛ که اکنون این چنین دخترم را به سوی مرگ روانه کنید.》
ام ربیع گفت:《کاش قدری از اراده و ایمان سلیمه در وجود پدرش بود، تا این چنین اسیر حیلههای پسر زیاد نمیشد. 》
و محکم در را به هم کوفت. سرباز میخواست هجوم ببرد که عمرو با اشارهی دست مانع شد.
#داستان_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
وقتی زمان ارتقاء یافتنت فرا میرسد،
بیشتر از همیشه آزمایش می شوی...
نشکن دوست من..❤️
شبتون سرشار از آرامش..😘
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
عشــق همین اسـت
تُـــو می شوی
نیکترین بَهـــانه
برای تبِ تند قَلــبی که
مَجــنون توســت...💕
#خاصترین_مخاطب_قلبم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❄️☃️❄️☃️
زمستان است دیگر
دلِ زمین
به برف گرم است
دلِ من
به بودن تــو!❤️
#دلم_بند_توعه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7