شهید کر و لالی که امام زمان(عج) به او مژده شهادت داد و محل دفنش را هم به وی نشان داد ...
شهيد عبدالمطلب اكبري كسي بود كه قبل از شهادتش قبرش را نشان همرزمانش ميدهد.
فاطمه سلام الله علیها بانوی عالمین
بسم الله الرحمن الرحیم “
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند…
یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند…
یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف میزدم …
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد…
راوی حجت الاسلام انجوی نژاد
منبع: هفته نامه صبح صادق شماره 540
https://eitaa.com/banoyealam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید کر و لالی که امام زمان(عج) به او مژده شهادت داد و محل دفنش را هم به وی نشان داد ...
https://eitaa.com/banoyealam
این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود .ایشان پسر عمویی داشت به نام غلامرضا اکبری . می گویند غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب با تعدادی از همرزمان شهید به زیارت گلزار شهدا رفت و سر قبرپسرعمویش نشست ، بعد با زبون کرولالی خودش سعی کرد چیزی را حالی رفقایش کند
رفقا گفتند: چی می گی بابا ؟!
مثل همیشه ، زیاد محلش نذاشتند. عبدالمطلب اما اصرار داشت که منظورش را به بچه ها بفهماند. اما چون فهمیدن اشاره ها و سر و صداهای عبدالمطلب سخت بود
بچه ها زیاد جدی نگرفتند. آخرش دید نمی فهمند ، بغل دست قبرِ غلامرضا ، روی خاک با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری
بعد به ما نگاه کرد گفت و با همان زبان گنگش گفت : نگاه کنید!
رفقا خندیدند، گفتند آره بابا ! نگهش داشتن واسه تو و... از این دست شوخی ها. واقعا کسی جدی اش نگرفت.
می گویند ، عبدالمطلب که دید همه دارند می خندند، مثل همیشه ساکت شد و رفت توی لاک خودش. سرش را انداخت پائین . نگاهی به نوشته های خاکی اش انداخت و بادست پاکشان کرد
می گویند، عبدالمطلب ، فردای همان روز رفت به جبهه. حدود ده روز بعد هم جنازه اش برگشت. رفقا ، هیچ کدام در حال و هوایی نبودند که ده روز قبل را به خاطر بیاورند ، اما بعد از پایان مراسم خاکسپاری ، یواش یواش یادشان آمد. عبدالمطلب را درست همان جایی دفن کرده بودند که ده روز پیش با انگشت نشان داده بود
می خوام چند جمله خطاب به امثال خودم بنویسم
آی اونایی که فکر می کنین هر کی فقیر شد ارزش رفاقت نداره
آی اونایی که عارتون میشه با یه رفتگر و کارگر و … همکلام و همنشین بشین
آی اونایی که ارزش رو توی شیک پوشی و موقعیت اجتماعی و پول و خوشکلی و … می دونین
اگه تمام افتخارات عالم رو داشته باشی و امام زمانت بهت نگاه نکنه هیچی نداری
کمی به خودمون بیاین
نکنه همون رفتگر و همون فقیر و ندار محله و شهر بشه سنگ صبور مهدی فاطمه اما من و شما که ادعا داریم …. بگذریم!😭😭😭😭
تو رو خدا بیایم معیار ارزشمندی آدما رو انسانیت قرار بدیم ، نه تیپ و شغل و پول …
وقتی کنار فقیر و رفتگر و آدم ساده ای گذشتیم ، یه احتمال بدیم که شاید اون پیش خدا و امام زمان از ما عزیزتر باشه… اونوقت قشنگتر زندگی می کنیم…
https://eitaa.com/banoyealam
نثار ارواح طیبه شهدا لطفا صلواتی قرائت فرمایید ...
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
وقت بارش باران درهای رحمت باز است و دعا به استجابت نزدیکتر
وقتی دعا میکنی
معلوم نیست دعای تو از زبانت و یا حتی قلبت که خارج میشود، به کجا میرود!
دعایت به آن عالم میرود؟
دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود؟
و یا شاید،
تقدیرنویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت مینویسد!
پس،
جوری دعا کن که بیشترین بهره را خودت ببری و دیگران!
میتوانی برای لقمه نانی و یا برای گیر و دار دنیایت و یا برای تحصیل مال و درمان دعا کنی!
اما یادت باشد، دعایی کن که جمع کنندهی همهی دعاها باشد و با خودش همهی خوبیها را بیاورد!
دعا برای ظهور و فرج امام زمان، همان دعایی است که اگر به هدف بنشیند با خودش همهی خوبیها را میآورد!
عدالت، صلح، محبت، ثروت، آبادانی و .... از همه مهمتر خود امام زمان را!https://eitaa.com/banoyealam
حجابت را محکمتر کن و رو به قبله بایست و اقتدا کن به مادرت #زهرا(سلام الله علیها)..
روایتی ازدوست شهید: بعد از نماز ظهر بود حدود ساعت ۲ بعدازظهر کوچهها خیلی خلوت بود من و کمیل روبروی کوچه زیر سایه یک درخت مشغول صحبت کردن بودیم ناگهان دیدم که کمیل رنگش پرید و سرش را پایین انداخت چند لحظهای بود که سرش پایین بود سرش را بالا آورد و گفت مهدی همینجا بمان من گفتم چی شده گفت: گفتم همینجا بمان،
من گفتم چی شده گفت: گفتم همینجا بمان، جلو نیا به پشت سر خودم نگاه کردم و دیدم که خانم و آقایی در حال نزدیک شدن به ما هستند مردی ورزشکار و درشتاندام بود؛ با خودم گفتم فکر کنم کمیل هوس کتک خوردن کرده همچنان که کمیل جلو میرفت من خودم را برای کتک خوردن آماده کردم گفتم کمیل تو ورزشکاری من چی بگویم من که کتک را خوردم به سمت آنها رفت و من هم پشت سر او حرکت کردم به آنها رسید
سلام کرده همینطوری که سرش پایین بود گفت ببخشید میشود خواهشی از شما بکنم؟ اجازه بدهید چند لحظهای به همسر شما نگاه کنم و از آن لذت ببرم آن مرد بهشدت عصبانی شد و گفت: حرف دهنت را بفهم. کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد. اجازه بدهید چند لحظه به همسر شما نگاه کنم از آن لذت ببرم، مرد بهشدت عصبانی شده و سیلی محکمی بهصورت کمیل زد
کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد و این دفعه سیلی محکمتری بهصورت کمیل زد همسرش گفت «نه به سرپایینت نه به این حرفت خجالت بکش چرا چنین درخواستی میکنی؟»
کمیل گفت: نمیدانستم اگر از شما اجازه بگیرم شما ناراحت میشوید و الا مثل دیگران که بدون اجازه از همسر شما لذت میبردند من هم لذّت میبردم جوان بهشدت عصبانی شد سیلی محکمی با دست چپ بهصورت کمیل زد
آن لحظه کمیل دستش را جای سیلی گذاشت و نشست روی زمین شروع به گریه کردن کرد؛ فکر کنم یادش افتاد به مادر شایدم با خودش میگفت «مادر! من مرد جوانم، ورزشکارم، ولی شما...»