چشمانم را میبندم...
چشمانت را ببند!
دست دلم را میگیرم...
درست روبروی ایوان طلایی...
میایستم و میخوانم:
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْمُسْلِمِينَ
وَ يَعْسُوبَ الْمُؤْمِنِينَ
وَ إِمامَ الْمُتَّقِينَ
وَقائِدَ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ
وَ رَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ!
عقب عقب میآیم...
از خانهی پدری...
تا مقصدِ دلم...
که بهشت رویِ زمین است؛
راهی نیست!
تسبیح، به دست میگیرم و...
حَیِّ عَلَیالنّور...
حَیِّ عَلَیالحُسین میخوانم!
مقصد، کربلاست!
آنجا که از آدمِ ابوالبشر...
تا ملائکهی الهی...
دخیلِ توسل خود را...
به آستانهی آستانش...
گره میزنند!
آنجا که باید دل به دریا زد...
همینجاست!
زائر... همیشه بعد نجف، کربلا رود!
یعنی غدیر، اذندخول محرم است!
#بابی_انت_و_امی را میشنوید