2_5190651909190451619.mp3
4.09M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر پنجم
✍پنجمین سحر است؛
که آرام، پلکهایم را باز میکنی،
و خودت اولین لبخندی میشوی،
که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید...
eitaa.com/banoyealam
2_5195332504420090278.mp3
4.05M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر ششم
✍امشب؛
شرمِ سیاهیِ تمامِ عمرم را
پشت قشنگ ترین نامِ تو پنهان میکنم...
و دل به دلِ دریا می سپارم...
من حتما تطهیر خواهم شد؛
eitaa.com/banoyealam
4_5775952893894984987.mp3
5.04M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر هفتم
✍ تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود.
بیماری دلم، یک سو
و گم کردن های مکرر تو،از سوی دیگر
تمام حجم دلم را آلوده کرده!
2_5199803217482875947.mp3
3.86M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر هشتم
✍ دلبر که تو باشی؛
جرات بیراهه رفتن، چقدر آسان است.
✨آنقدر مهربان و دلواپس،
به انتظار برگشتنم می نشینی،
که گویی جز من، بنده دیگری نداری...
2_5206647492682187202.mp3
4.63M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر دهم
✍می نویسم برایت از ماجرای من و...
راهی که هزار فراز و نشیب، احاطه اش کرده است...
eitaa.com/banoyealam
2_5211207691388584298.mp3
4.86M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر یازدهم
✍لااله الّا اللّه هایِ من؛
فریادِ بلندِ اعتراف هایِ من است....
من معشوقی جز تو ندارم...
2_5213459491202269486.mp3
5.09M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر دوازدهم
✍رمضان سرشار از نشانه هاست!
در هر لحظه اش،خودت نشانه ای میشوی و فرود می آیی!
با اولین جرعه ی آب در لحظه افطار
با اولین تشنگیِ میان روز...
2_5215365696472482398.mp3
4.33M
#دلنوشته سحر سیزدهم.
✍دلمان تنگ است!
تنگ همه دقایقی که، وقتی زمین می خوریم؛
زیر بازوانمان را بگیری،
و خاک از روحمان بتکانی و...
آرام بگویی؛ برخیز و نترس،
من پشت سرت ایستاده ام....
2_5217588127299797513.mp3
4.65M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر چهاردهم
✍غضب مکن بر من؛ حبیبم...
غضب مکن؛
که من حتی، لایق غضب کردنت هم نیستم.
✨ناخواسته بود، هرآنچه کردم،
نادانسته بود، هرآنچه گفتم...
2_5222091726927168053.mp3
4.94M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر پانزدهم
✍سحر پانزدهم هم رسید.
و قرص ماه، از خانه ی فاطمه طلوع کرد!
و سهم من
در این شادی عظیم، بزرگترین سهمِ عالم است؛
آخر من نیز فرزندِ مادرم هستم.
2_5233219454615159452.mp3
5.55M
#حرفهای_من_و_خدا ❤
#دلنوشته سحر نوزدهم
✍پشت و پناه محکم من
ستون آهنین من،
و تمام عزت دنیا و آخرت من؛
پیش چشمانم
به سمت مسجدی میرود؛
که قرارگاه ملاقاتِ آخرِ و اولِ او با دلبر است...
فاطمه سلام الله علیها بانوی عالمین
#دلنوشته
من از دیشب که دارید در مورو راهیان نور_ مطلب و خاطره می ذارین _خیلی دلم گرفت
منم دوست دارم برم راهیان ، ولی تا حالا قسمت نشده
دوست دارم برم اونجایی که پدرم جانباز شدن
الان پدرم پیشمون نیستن و در یک شب پاییزی پر کشیدن واز پیش ما رفتن
اونچیزی که می خواستم بگم و اشکم را جاری کرده این هست👇👇
پدرم چندین بار مجروح شدن _کربلای پنج ، شلمچه و...
اخرین بار هم شیمایی شدن
ولی هرگز دنبال جانبازی و این چیزا نبودن و مادرم میگن که همیشه می گفتن برای خدا رفتم و خدا باید از من قبول کنه شبی که پدرم از دنیا رفت ، شب اول محرم بود و جمعیت فراوانی برای مراسم اومده بودن
ولی من یه دخترم _ دلم همش می خواست بابام که این همه زجر کشیده 😭😭😭 لااقل کاش رو مزارش می نوشتن شهید..
کاش مردم می دونستن که بابای منم شهید شده
از همه اینها گذشته ، چه طعنه هایی که نمی شنیدیم هر چیزی که به خونه می اوردیم می گفتن از طرف بنیاد بهتون دادن ........😔😔😔
وقتی بابا از دنیا رفت و رو مزارش اسمی از شهید نبود باز طعنه هایی نبود که گوشه کنار به ما می گفتن که اصلا معلوم نبود اون چند سال کجا بوده ، ؟؟که ایا اصلا رنگ جبهه را دیده یا نه😔ای مردم با اشک اینهارا می نویسم ،ترا خدا هرگز کسی را قضاوت نکنید 😭😭یه روز که اینقدر با حرفهای مردم دلم شکسته بود ، شب با حضرت زهرا سلام الله دردو دل کردم 😭😔
همون شب خواب دیدم که در کوچه های خاکی می گردم ، تا رسیدم به یه خونه گِلی ، وارد خونه شدم. دیدم دیوارهای خونه از داخل هم گِلی هستند
ولی عکسهای شهدا روی اون دیوارها نصب بودن
دیوار به دیوار ، تو در تو. ، عکسهای زیادی بودن همه شهید
تا یه جا رسیدم دیدم رو دیوار تکی یه عکس هست نزدیک شدم دیدم عکس پدرم هست😭😭
در عالم رویا گفتم حضرت زهرا س _ اینها که همه عکسهای شهید هست
عکس پدرم اینحا چه می کند
صدایی فرمودند که در خواب برام اینطور بود که صدای خانوم فاطمه زهرا سلام الله هست که فرمودند پدرتون شهید هستند و ما باید تایید کنیم شهادت را برای هر کس 😭😭😭 از اون به بعد دیکه نه طعنه برام مهم هست نه حرف همین برام بس که خانوم ،پدرم را خریدن و پدرم پیش خانوم روسفید شدن ببخشید طولانی شد
التماس دعای شهادت
#ارسالی_کاربران
#دلنوشته
گفتند از شلمچه بگو....از طلاییه بگو....از هویزه بگو....
چی بگم؟!
مگه دیگه میشد چیزی گفت؟!
هیچی جز دلتنگی نمیمونه...
من قبلاً دچار یه گناه بزرگ بودم...گناه کبیره!!!!
ترک کردم.... ولی نمیدونستم قبولم کردند. یانه؟!
تا اینکه دعوتم کردند...خودشون بودند....
رفتم طلاییه و داغون شدم....خیلی سخت بود پا بذاری روی خاکش آخه خاکش مقدسه.....
بعد رفتیم هویزه....رفتم سر مزار یک شهید گمنام ....گفتم میام سر مزار تویی که گمنامی نه اسمی داری که جذبم کنه و نه تصویر.....خیلی گریه ام گرفت..اصلا دست خودم نبود....زار میزدم....ازش خواستم بهم نشون بده اگر من قبول شدم....
وقتی اومدم خونه....فرداش مامانم باهام صحبت کرد...و گفت از خوابی که دیده....از جوونی که بهم گفته بود صدام سوز داره....دعا بخونم با این صدای سوز دارم....حس و حال اون لحظه گفتنش خیلی سخته....به شدت سخت....ولی یه چیز دیگه بگم....
شهدا فقط منتظر یه جرقه از شما هستند....
اسفند ماه هر هفته دعوت به شهید بودم....
هفته اول طلاییه و هویزه....
هفته دوم رفتیم شهرضا ولی من روح و جسم و عقلم اصن خبر نداشت شهید همت شهرضا هست.....دعوتم کرد و رفتم سر مزار.....باورم نمیشد....
هفته سوم شلمچه بودم....چه شلمچه ای!!!!! اول تو مسیر رفتیم علقمه...وااااای نگم براتون...بعد نهر خین....بعد هم که شب بود و شب بله برون شلمچه....بارون بود و باد....توی سرما گیر کرده بودیم توی گل.....ولی این باعث نشد از دعوت شهدا غافل بشیم....یه حالی بود...یاد شهدا افتادم که زمستونا اینجا سر میکردند....
هفته ی آخر یه شهید گمنام بود.....خودش اومد پیشمون فداش شم...اعتکاف بودم...ازم خواستند بیام و زیر تابوت مطهر و پاکش رو بگیرم....میتونید درک کنید چقدر سخت بود؟! اینکه تو رو پذیرفتند....تویی که داغونی....
زار زار گریه میکردیم....از همه سخت تر این بود که خود شهید اومده بود....
اینو بدونید که ما رو میخوان...کافیه ما هم بخواهیم...یعنی حتی اگر نخواهیم هم ما رو میخوان...آنقدر خوبن.... آخه دستشون تو دست یاره... تو دست آقامون...کاش زودتر دست مارو هم بگیره....که البته گرفته ما هی ول میکنیم میریم....
دلم تنگه براشون...دعا کنید که این هفته هم دعوتم کنند...اگر این هفته نباشه...!!!! خودتون میفهمید که چقدر سخته...خیلی سخته ....
امیدوارم دل همه تون رو ببرند....خیلی قشنگ عاشقی میکنند....خیلی قشنگ....
اینکه شما توی این کانالی من توی این کانال عضوم اصلا اتفاقی نیست....اصلا...
هوای دلتون رو داشته باشید..............
به نیت ظهور. و سلامتی آقا صلوات....❤️❤️❤️
#ارسالی_کاربران
فاطمه سلام الله علیها بانوی عالمین
#دلنوشته میخواستم از حس و حالم توی شلمچه واستون بگم،عادت کرده بودم وقتی به یادمانی مثل طلائیه یا شلمچه برسم،دم یادمان کفشهامو در بیارم و یه گوشه ای دور از همه خلوت کنم،اون روز هم که به شلمچه رسیدم همین کار رو انجام دادم،یه گوشه ای از یادمان دور از همه روی زمین خاکی نشستم،جایی که کسی عبور هم نمیکرد،توی حال خودم بودم و با شهدا صحبت میکردم یکدفعه عطر عجیبی رو حس کردم،این عطر رو همچنان میشنیدم،حال خوشی به من دست داد،نگاه میکردم که منشا عطر کجاست؟ولی من انقدر از ساختمانی که مزار شهدای گمنام داخلش هستش دور بودم که نمیشد گفت این عطر از دستگاه بخور اونجا باشه،حتی کسی از نزدیکم هم عبور نمیکرد،یه عطر خوشبو بود که تا حالا هم از اون عطر نشنیدم،عطر همچنان بود و من از این عطر لذت میبردم،دیگه باید به اتوبوس برمیگشتم،به خارج از یادمان رسیدم،روبروی ورودی ایستادم و دوباره سلام دادم و سرم رو که بلند کردم سر جام میخکوب شدم،چشمم به بالای سردر ورودی خیره موند که روش نوشته شده بود:شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا میدهد....
#ارسالی_کاربران
#دلنوشته سلام هفت سال بود میخاستم برم جنوب نمیشد هشت سالی هس که بسیجیم خلاصه نمیشد من برادرمو از دست دادم تو تصادف سال پیش به همه اماما توکل کرذه بودم نذر کرده بودم داداشم فوت کرد منم کلا ناامید شدم از خدا حجابمم کنار گذاشتم موهامو میذاشتم بیرون تا اینکه فرمانده ام دی ماه امسال بهم شهید هادی رو معرفی کرد گفت هر چی ازش بخای بهت میده من امتحان کردم گفت تو تهران یادمان درست کردن تو بهشت زهرا گفت شهید گمنامه گفت برو کتاب سلام بر ابراهیم رو بخون گفت کتابش دو جلدیه کتابش رو پیدا نکردم دانلود کردم خوندم ازش خواستم درسم ارائه نمیشد ترم اخرم بودم هر چقدر به رییس دانشگاه و مسئول اموزش گفتم قبول نکردن از شهید هادی خواستم فردا شبش دانشکده فنی تهران گفته بود ارائه بده دانشگاه واسشون دستور اومده بود چهار نفر این درس رو داشتن درس تحت نظر استاد ارائه شد . از ۱اسفند تا۱۲اسفند زمان ثبت نام راهیان نور بود من ۱۳ام دیدم اطلاعیه رو دوست داشتم منم برم به مسئول بسیج نگفتم از شهید هادی خواستم یه ساعت بعدش تو کانال حسابداری گذاشتن ثبت نام راهیان نور تمدید شد تا فردا صبح تا اینکه زنگ زدم صحبت کردم به پدر ومادرم گفتن خود ب خود راضی شدن هفت سال میخاستم برم پدر ومادرم نمیذاشتن پولو واریز کردم ۱۵از زنجان حرکت کردیم بهمون تو شلمچه گذرنامه کربلای ایران میدادن میگفتن دعوتتون کرده واس من شهید هادی بود برگشتم به هم سفرام گفتم اگه غیر از این بود شک میکردم تعریف کردم بهشون وقتی کانال کمیل رفتیم گفتن سیل اومده نمیشه بریم مسئولامون گفتن ما پارسال هم نتونستیم بریم کانال کمیل کتاب سلام بر ابراهیم دو جلدشم از دو کوهه خریده بودم کتابشو بوسیدم گفتم اگه گناهی کردم منو ببخش داداشیم تو منو دعوت کردی تا اینجا اومدم اجازه بده کانال کمیل هم بیام همسفرام گفتن تو ب داداشت بگو اجازه بده گفتم داداش همه شماس ن تنها من گفتم دعا کردم شمام بخاید نیم ساعت بعد بهمون اجازه دادن بریم کانال کمیل خاک ریختن تا اتوبوس رد شد پیشنهاد میکنم کتاب سلام بر ابراهیم را بخونید #اینم.بگم.من.الان.چادری.شدم.نمازمم.میخونم
#ارسالی_کاربران
فاطمه سلام الله علیها بانوی عالمین
#دلنوشته اولین دانش آموز کرج بودیم که به کانال کمیل رفتیم...
فقط دلم میخواست که همونجا بمیرم...
روی همون خاک....
و چقدر که شهید ابراهیم هادی ازاون موقع تاالان دستم رو گرفته و کمکم کرده....
و وصف نشدنی...
حضور دلنشین و آرام بخش شهید ابراهیم هادی رو میشد حس کرد اونجا
چقدر دلتنگتم
#سیده_م
#ارسالی_کاربران
#دلنوشته
من دختری مومن و محجبه بودم، از وقتی وارد دنیای مجازی شدم روز به روز ایمانم رنگ باخت . وارد گروههای مختلط شدم از چت کردن با نامحرم ابایی نداشتم، حجابم هرروز کمرنگ تر و آرایشم غلیظ تر میشد.ومن هرروز بیشتر تو این باتلاق فرو میرفتم .روز تولدم یعنی دوم بهمن کاملا اتفاقی وارد یه گروه مذهبی شدم یکی از اعضا که عکس شهید هادی پروفایلش بود این شعر رو فرستاد :
باز از جبهه یادی میکنم
یادی از ابراهیم هادی میکنم
السلام ای شیر گردان کمیل
السلام ای ماه تابان کمیل
باشما هستم جوابم میدهی؟
تشنه ام یک جرعه آبم میدهی؟
باده مینا به دستان شماست
شک ندارم نامتان مشکل گشاست
جان زهرا قفل دررا باز کن
بانوای یا علی اعجاز کن
من تااون موقع ختی اسم شهید هادی رو هم نشنیده بودم.
وقتی این شعر رو دیدم انگار تلنگری در من زده شد. دلم گرفت .
چی بودم و چی شدم...!!!
تصمین گرفتم کتاب سلام بر ابراهیم رو بخونم ؛شهر ما کوچیک بود و کتابخونه نداشت هرروز فکرم مشغول بود که چطور کتاب رو تهیه کنم.یه روز رفتم خونه دوستم تاازش کمک بخوام زنگ رو زدم در باز شد ،رفتم داخل در و که باز کردم خشکم زد ،شوکه شدم،کتاب سلام بر ابراهیم درست روبه روی من روی میز...
باور نمیکرم...دوستم گفت کتاب رو تو سفر راهیان نور هدیه گرفته .مطمئن شدم که شهید ابراهیم هم قصد دوستی با من رو داره .کتابو ازش گرفتم و خوندم هر صفحه که ازش میخوندم بیشتر شرمنده میشدم😔
روزها گذشت تا رسیدم به ۱۸بهمن روزی که گردان کمیل توسط بعثی ها محاصره شدن ...تصمیم گرفتم تا ۲۲بهمن یعنی روز شهادت شهید هادی و دوستانش روزه بگیرم تا هم نوک سوزنی گرسنگی و تشنگی بچه ها کانال رو درک کنم وهم ثوابش رو به شهدای گردان کمیل هدیه کنم
برای ابراهیم عزیزم چله گرفتم وبهش قول دادم که دیگه ازش جدا نشم طوری بشم که اون دوست داره ...با شروع چله روز به روز زندگیم عوض شد من که در نمازم سهل انگار شده بودم حتی نماز شبم هم ترک نشد ...هرروز مسجد نیرفتم ونمازهامو با جماعت میخوندم دوستی با شهید ابراهیم برکات زیادی واسم داشت و هنوزم داره ...حالا دوتا چیز ازش خواستم اینکه هیچوقت رهام نکنه ...و قسمتم کنه برم پابوس اباعبدلله ...تابحال قسمتم نشده والان بزرگترین آرزومه.
از تمام عزیزانی که متن منو میخونن میخام واسم دعا کنن تا بتونم به این زیارت برم ...😭😭😭😭
#ارسالی_کاربران
فاطمه سلام الله علیها بانوی عالمین
#دلنوشته: سفربه راهیان نور برای من یک رویا شده بود آخر اصلا کسی بهم نمیگفت میایی بریم یا نه ؛تا اینکه شوهر خاله ام بهم پیشنهاد داد و من طی یک ماجرای طولانی به کانال کمیل رسیدم.
رویایی که در روبهرو ی چشمانم جای گرفته بود من همش به فکر این بودم ابراهیم کجاست ...
روی خاک های گرم آنجا نشستم
به دلیل اصرار متعدد زائران راه آنجارا که با سیم خاردار بسته بودند را باز کردند و
تمام ما به داخل کانال رفتیم و همه، دیوار های کنار کانال کمیل را لمس میکردیم....
یکی از این زائران با حالت حزن گریه میکرد و میگفت :
ابراهیم ، خودت اومدی تو خوابم .....
چرا هرچی ازت پرسیدم مزارت کجاست؟ نگفتی .
همه ما گریه می کردیم و صدای زن به گوش میرسد
ما پس از چند دقیقه از جا برخواستیم و به راهمان ادامه میدهیم صدای آن زن هنوز به گوش میرسد .
مهدی صادقی یزدابادی
#ارسالی_کاربران
فاطمه سلام الله علیها بانوی عالمین
#دلنوشته سلام مهربون ,برای یه حاجتی متوسل شدم به شهدای گمنام ,یکی از شهدای گمنام مزار شهدا که به خواب یه نفر اومده بود وفقط گفته بود من ساداتم وجاش رو تو مزار گفته بود یه قبر تک ,یه گوشه دنج,ارادت خاصی بهش داشتم متوسل شدم بهش ,اخرای سال 95بود حاجتمو نگرفته بودم ,اما بهش گفتم من بهت قول دادم برای تو وهمه شهدای گمنام مراسم میگیرم توهم حتما یه روز حاجتمو میدی ,روزی که قرار بود بعدازظهرش تو حسینیه براشون مراسم بگیریم از صبحش رفتم سر مزار شهید گمنام ,دعاها وسوره های,قران رو به صورتی قشنگ بسته بندی کرده بودم وهمه رو از طرف شهدا هدیه به حضرت زهرا کرده بودم واینکه به قول استادم ببینیم روزی هر کس از این نوشته ها چی میشه ,چند ماه قبلش خواهرم کتابی رو که از سفر راهیان رفته بود رو بهم داد فرصت نکرده بودم بخونم اون همراهم بود گفتم خب این مدت که بیکارم این کتابو میخونم بعد میرم حسینیه ,شروع کردم به خوندن ,یکی از داستانهای این کتاب راجع به شهید ابراهیم هادی بود یک لحظه به خودم گفتم اسم این شهیدو کجا شنیدم یادم اومد که تو ردیف شهدای گمنام یکی از مزارها عکسش هست ومن خیلی عادی از کنارش گذشته بودم داستانش راجع به خوابی بود که شهید هادی خواب حضرت زهرا رو دیده بودن ,اونجا بود که فهمیدم دوست شهیدم ,شهید هادی رو بهم معرفی کرده بغض گلومو گرفت ......مراسم حسینیه هم حال وهوای خاصی داشت ,شبش خواب دیدم تو همون مزار شهدا یه جای خیلی کوچیک بهم دادن ومیگن اینجا جای تویه ,شهدا منو پذیرفته بودن ....کتاب شهید ابراهیم هادی رو خریدم و......امیدوارم شفاعت شهدا روزی همه ما بشه ,امین 🌹
#ارسالی_کاربران
فاطمه سلام الله علیها بانوی عالمین
#دلنوشته
شهید سید مرتضی آوینی :
بسم الله الرحمن الرحیم
به فکه رفتم کفش هایم را به احترام شهدای آنجا از پا بیرون آوردم و با پای برهنه از آنجا استقبال کردم
در راه رسیدن به مکان سخنرانی خادم های نوجوان مرا در آغوش میکشیدند
بسیار لحظه های به یاد ماندنی بود
کنار تانک ها عکس گرفتم
ناگهان یک تندیس گل مانندی نگاهم را جلب خودش کرد
نزدیک رفتم ، نوشته بود : 《محل شهادت سید مرتضی آوینی 》بسیار نامش برایم آشنا بود ولی حضور ذهن نداشتم به راهم ادامه دادم و در فکر بودم. به محل سخنرانی رسیدم و راوی برای ما توضیح داد :《این شهید یکی از معروف ترین شهدا است، ایشان در صحنه های دفاع مقدس حضور داشته بود و از آنها فیلم برداری کرده است و با صدای زیبای خود آنها را خلق است 》 من با دقت به حرف های آن راوی گوش می دادم و دستانم را در خاک فکه تکان می دادم ، او افزود : 《مزار این شهید در بهشت زهرا (س) وجود دارد . او در ۴۵ سالگی در این جا بدلیل اصابت ترکش و انفجار مین به درجه رفیع شهادت رسیده است . 》
پس از آن نگاهی به ساعتم انداختم و آرام آرام آز آنجا دور میشدم
خدّامان هم با صدایی لطیف بدرقه ام می کردند
مهدی صادقی یزدابادی
#ارسالی_کاربران
#دلنوشته
خواستم از مولای متقیان امیرمومنان نباء عظیم ، حضرت علی «علیه السلام » بنویسم ، اما دیدم ، من که هستم که از مولا بگویم .
بزرگ مردی که خدا در قرآن ایشان را تحسین فرموده و آیات بسیاری در توصیف ایشان آمده است .
و امامی که خدا از همه انبیاء پیمان گرفته در مورد ولایت ایشان ، و رسول مهربانیها ، بارها و بارها ، ایشان را تحسین کرده و فرمودند من کنت مولاه فهذا علی مولاه و درجای دیگر فرمودند :
انا مدینة العلم و علی بابها
و ایشان را برادر و وصی خود خطاب کردند ، و همچنین ، ۹/۱۰ علم در عالم نزد ایشان بود ، و ایشان مسجود ملائکه بودند.
و قسیم جنة و النار هستند.
و زبان قاصر از بیان فضایل بی شمار ایشان است .
که همه علمای شیعه و اهل سنت به آن معترف هستند .
خواستم از غربت و مظلومیت ایشان بگویم ، دیدم اولین مظلوم و غریب تاریخ ، آنقدر غریب و مظلوم هستند که کلمات قاصر از بیان آن است .
امام مظلوم و غریبی که با وجود آیه ولایت و حدیث غدیر و ثقلین و ... فاتح خیبر و بدر و حنین ، «اولین ایمان آوردنده به اسلام و پیامبر گرامی » ،برادر و وصی پیامبر خاتم ، بعد از وفات پیامبر اکرم «صلی الله علیه و آله » ، غالب مردم ، پشت پا به همه آن سفارشات و جریان و خطبه غدیر زدند و کار به جایی رسید ، که سلام که به ایشان نمی دادند ، هیچ ، جواب سلام بهترین خلق خدا را هم نمی دادند ، نمیدانم جریان غدیر و " من کنت مولاه فهذا علی مولاه " را چگونه معنا کردند که فرق وصی و برادر پیامبر خاتم را شکافتند و غربت مظلومیت تا چه حد ، که پس از ضربت خوردن ایشان در محراب عبادت ، گفتند مگر علی نماز می خواند !!.
اما کدام علی " علیه السلام " را می گفتند که مگر نماز می خواند ؟
آری ، همان بزرگمردی که ، زمانی که هیچ کس جرات گفتن لااله الا الله را نداشتند ، ایشان اولین ایمان آورنده و اولین مسلمانی بودند ، که اولین نماز را به پیامبر خاتم اقتدا نمودند .
آه ، از این همه مظلومیت ! آه از این همه غربت !!
زبان قاصر از بیان فضایل و غربت و مظلومیت ایشان است .
پس هیچ نمی گویم.
و فقط می گویم شیعیان تسلیت.
می گویم یا امام حسن ، یا امام حسین ، و یا امام زمان ، یا حضرت ابوالفضل و یا حضرت زینب و یا حضرت ام کلثوم ( صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین ). تسلیت .
شهادت پدر بزرگوارتان ، اولین مرد مسلمان ، بزرگ مرد عالم ، بعد از حضرت رسول اکرم ' صلوات الله علیه ' ، را به ساحت مقدستان تسلیت عرض می نمایم ،
و خدمت امام زمان عرضه می دارم ، مولا جان عجل ، عجل علی ظهورک ، شیعیان و مسلمانان غریبند !.
و به جرم حب مولای غریبشان و به جرم اسلام کشته و یا یتیم می شوند .......
ای قطع کننده ریشه های دسیسه و بدعت ، و نابود کنندهٔ اهل طغیان و عصیان ، و درهم شکنندهٔ شوکت ستمکاران ، و از میان بردارندهٔ متکبران و سرکشان ،
ای مولایی که ریشه کن می سازید ملحدان و معاندان و گمراه کنندگان را ، و به خاک ذلت می نشانید دشمنان را ، و زمین را از باطل و اهل باطل تطهیر می فرمایید ، و استقرار می دهید عدل و توحید را ، و ای مصلح و منجی بشریت به فرق شکافته پدر بزرگوارتان و پهلوی شکسته مادر بزرگوارتان عجل علی ظهورک .
و اماما عاجزانه تقاضا داریم که خود شما برای عاقبت به خیری و هدایت ما ، و اینکه از اعوان و انصار شما باشیم ، و براى نجات بشريّت دعا بفرمایید. ...
▪️eitaa.com/banoyealam