#دلنوشته
کفن کوچک خونی را در بغل گرفتم...
غریزه مادری درونم فریاد میزد دستانت را محکم تر دور بدن فرضی نحیف کودک بی جان حلقه کن..آنقدر که شاید جان نیمه جانت به بدن او وارد شود! و یا شاید بشود تا درد تزریق شده به وجودت را التیام ببخشی!
هر چند دقیقه یک بار کبوتر ذهنم به سمت ارضی مقدس پر میکشید،
جایی در آنطرف مرزها
که کودکانی پیچیده در کفن های واقعی و نه ساختگی روی زمین آرمیده اند، گویی عطش آب حتی با جسد های سردشان هم همراه هست!
دلم پر میکشید به سمت مادری که فارغ از هیاهوی اطرافش و بوی خون و دود، عاشقانه کودک پیچیده در کفن خونینش را به سینه اش میفشارد. کسی چه میداند، شاید بین صدها باری که نامش را میخواند، بالاخره یک بار جوابی بشنود! سینه ام فشرده میشود..آه از فلسطین!
آه از قلب نیمه جان مادران! آه از ده ها هزار جان! روح! زندگی.
دستانم دور کفن نمادین محکم تر میشود، درد دستانم را نادیده میگیرم، کفن را بالای سر میگیرم و از اعماق دل، با انزجاری بیشتر از هر بار، فریاد می زنم :
مرگ بر اسرائیل! مرگ بر لشکر شیطان! مرگ بر ظلم ظاهر و باطن! مرگ بر اسرائیل!
#برخیز_برای_غزه
#نبض_غزه
#قدس
#خوزستان_بهبهان
https://eitaa.com/banoyemojahed
#دلنوشته
معصومانه ایستاده بودند منتظر، تا یکی یکی صحبتها و رجزها تمام شود و نوبت به دلبری آنها برسد...
نمیدانم چسب زخم روی صورت و باندپیچی دستانشان دلها را بیشتر سوزاند یا آن ظرفهای خالی و نگاه پر از غصه شان؟
عجیب بازیگران ماهری شده بودند با آن تمرین های مختصر.
انتظار که به پایان رسید و به هرکدام چند قاشق آش دادند، دخترک دست خواهر کوچکش را گرفت و یک گوشه نشستند به خوردن
آه که غذا خوردنشان بیشتر اشک ها را جاری کرد😭
حرفم را پس میگیرم
آنها بازی نمی کردند، نه این بازی بود و نه آنها بازیگر!
غم صورتشان واقعی بود و درد در چشمانشان دیده میشد...
آنها زلال ترین احساسات بشردوستانه را منتشر میکردند
و ما تماشاچی گریانی بودیم که معصومیتشان اجازه نمی داد مقابلشان ضجه بزنیم مبادا که دلهایشان طاقت غصه بیشتر نداشته باشد...
#برخیز_برای_غزه
#نبض_غزه
#قدس
#خوزستان_بهبهان