۷۰درصد کشور در روز اول هفته بیدلیل تعطیل شده، پشت پردهی ورشکسته نشون دادن کشوری که فقط با یه تغییر رئیسجمهور یهویی ناتراز و تعطیل شد چیه؟
🗣 فئودور یاسروفسکی 🚩
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
. رمانی از جبهه مقاومت مستند داستانی #آخرین_پرونده 👇
.
رمانی از جبهه مقاومت
مستند داستانی #آخرین_پرونده
👇
#قسمت_ششم
مرتضی شلیک کرد و صدای گلوله درهوا پیچید به هدف انگار نخورد
او سریع بلند شد و شروع به دویدن کرد به سوی انتهای کوچه
در انتهای کوچه قطراتی سرخ رنگ روی زمین ریخته شده بود
جاسوس مجروح شده بود
و با همان جراحت پشت موتور سیکلت نشست تا حرکت کند. قشنگ مثل یک گیج حرکت میکرد و مسیر مستقیم را نمیتوانست بی خطاطی کند.
به سرعت در حال دور تر شدن از مرتضی بود، مرتضی دوباره نشانه گرفت.
از انتهای خیابان که او ایستاده بود تا جایی که جاسوس در حال فرار بود شاید ۷۰۰ متر فاصله بود.
سرعت و فاصله ی او بیشتر شد و ناگهان از یکی از خیابان ها یک خودرو ون با سرعت خارج شد. صحنه ی وحشتناکی بود، موتورسیکلت و خودرو برخورد کردند و جاسوس از روی موتور به هوا بلند شد و کمی بعد محکم به زمین خورد...
شرایط عادی نبود و همه ی آنهایی که باقی مانده بودند میخواستند فرار کنند.
ون که اصلا توقف هم نکرد و به مسیر خود ادامه داد.
مرتضی آرام به سوی موتور شروع به حرکت کرد.
شاید حدود ۲۰۰ متر از جایی که بود جلوتر رفت که از پشت سرش دختری فریاد: عمو !
مرتضی به عقب نگاه کرد و هرچه توانست بر سرعتش افزود. او حالا به خوبی فهمیده بود بهترین کمک به هر کسی این است که از او فاصله بگیرد چرا که قطعا هدف قرار میگرفت.
خودش را به جاسوس رساند. دست در جیبش کرد. هیچ چیزی جز یک کارت شناسایی و یک گوشی همراهش نبود. تلفن همراه که رمزگذاری شده بود و عملا کمکی به مرتضی نمیکرد، مرتضی در حال برداشتن کارت بود که تلفن همراه شروع کرد به زنگ خوردن. مرتضی گوشی را برداشت، کسی از آن سوی خط یک سوال پرسید: عملیات انجام شد؟ چه کردی؟ الو..
برخلاف افراد قبلی که ارتباطشان کاملا در بستر مجازی بود این یکی با کسی که در همین میدان بود (و احتمالا یک شبکه ی جاسوسی سر پا کرده بود هماهنگ شده بود) و علت رصد دقیق تحرکات مرتضی هم احتمالا همین بود.
فقط ۲۰ دقیقه تا زمان قرار مرتضی و علی مانده بود.
مرتضی به سرعت به راه افتاد. شهر نه ویرانه اما کاملا متروکه شده بود. تقریبا همه قبل از آنکه چرخ اولین مرکاوا ها به آنجا برسد منطقه را ترک کرده و تنها جاسوس ها و مجاهدین مانده بودند.
وسط راه احساس کرد باید به یک سرویس بهداشتی برود. درب یکی از خانه ها باز بود. نزدیک شد.
یادش افتاد در سوریه وقتی خانه ها از ترس داعش تخلیه شده بود نامه ای چیزی برای صاحب خانه میگذاشتند و اگر از اموال خانه استفاده کرده بودند حلالیت می طلبیدند.
وارد دستشویی شد و وقتی بیرون آمد با خودش گفت: یادم رفت از شیخ میثم بپرسم فقط وقتی در خانه های مردمی که گریخته اند غذا میخوریم یا حضور داریم باید حلالیت بطلبیم یا توالت رفتن هم نیاز به حلالیت دارد؟
برای توالت چه بنویسم؟ بنویسم: صاحبخانه در خانه ات توالت رفتم، امضا مرتضی؟
بالاخره که چی ؟ باید بنویسم.
اگر بنویسم صاحبخانه توالت رفتم حلال، و فردا برگشت و خانه اش را دید و کاغذ را پیدا کرد در شبکه های اجتماعی چه میگویند؟ مسخره نمی کنند؟
لعنت بر شیطان ! دیر هم دارد میشود و علی هم منتظر است. اصلا ولش کن، نمی نویسم.
مرتضی در حال خارج شدن از خانه بود که یک دفعه برگشت.
سریع روی کاغذی نوشت: صاحبخانه، مجبور شدم وارد خانه ی شما شوم و کاری انجام دهم. حلال کنید.
بله این طوری بهتر بود. هم گفته بود کاری کرده هم نگفته بود، فردا سوژه هم نمیشد یک وقت....
مرتضی خودش را به علی رساند.
علی گوشه ای کنار یک درخت نشسته بود. حتی سرش را هم بالا نیاورد و داشت مینوشت.
مرتضی سلام کرد.
علی در پاسخ گفت: به خیابان هایی که امروز رفتی تا فردا مراجعه نکن! مراقب نوع ترددت هم باش! که خیلی تابلو نشوی! ضمنا به ۸ خیابانی که برایت نوشتم اصلا تردد نکن ! آنجا نیروهایی تازه به تیم ما اضافه شدهاند و حواسشان هست.
مرتضی در پاسخ به علی گفت: کار جذاب تر اینجا نیست؟ قایم باشک بازی با جاسوسها برای من کسل کننده است، بچه ها هم میتوانند این ماموریت را انجام دهند.
علی خندید. گفت: کارهای دیگر ممکن است مرحله ی بعدی نداشته باشد ها؟
مرتضی گفت: نه اگر کار مهم تری هست بگو من همان را انجام دهم.
علی گفت: این شهر تقریبا به یک تیم سپرده میشود. ساختار امنیتی را تقریبا با بچه های خودی چیدهام. فقط باید حواسم باشد یکی را از بین خودشان مأمور کنم اگر کسی ترور یا حذف شد، فوراً نیرو جایگزینش کنند و خودشان خودشان را مدیریت کنند، حواسشان هم باشد در دست و پای نیروهای مجاهد نباشند. یک روستای مرزی است که احتمالا خودم را برسانم آنجا، اگر خواستی تو هم میتوانی بیایی !
مرتضی گفت: کی بریم؟
علی گفت: بیا
پشت ساختمان یک وانت بار پر از لوله های فاضلاب بود. علی به مرتضی گفت: بشین پشت فرمان، حدود عصر به بعد راه بیفت سمت روستا !
لوله هایی که از دور شبیه یک خودروی حمل موشک به نظر میرسید.
مرتضی بایدبا این خودرو راهی میشد..
#بانوی_بروز
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم جواب اونایی که میگفتن اگه قرار بود سوریه رو بدیم بره چرا اینهمه خون دادیم😊
اینکه ایشون سالم برگشتند ایران نشونه ضربه شستیه که از مدافعان حرم خوردن ،حالا دیگه جرأت ندارن نه به حرم و نه به ایرانی های مقیم سوریه دست بزنند
خون شهید رو زمین نمی مونه
🗣 Nazi
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🎥 پدیده عجیب گردبادهای آتشین
❌️رسانه KARA آمریکا : هم اکنون #لس_آنجلس ، برای نخستین بار در دنیا ما شاهد صحنه ای هستیم که نمیدونیم منشاء اون چیه ؛ پدیدار شدن گردبادهای وحشتناک آتشین که موجب تسریع در آتش سوزی میشن!
#گردباد_آتشین
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید به جای لپات دست رو سرت کشید و گفت: «تو هم یه روزی از این اسارت فکری وابسته به استعمار رها میشی.»
#لس_آنجلس
🗣 SEYED HOSSEINI
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بانوی بروز
. رمانی از جبهه مقاومت مستند داستانی #آخرین_پرونده 👇
.
رمانی از جبهه مقاومت
مستند داستانی #آخرین_پرونده
👇
#قسمت_هفتم
مرتضی گفت:اینوبایدببرم لب مرز؟ تواین وضعیت هرکسی این خودروبااین همه لوله ی فاضلاب که پشتش بسته شده از دور ببینه فکر میکنه پشتش، موشکه، حتماخودرورو میزنه.
علی خندید.گفت: آفرین، اگر این عملیات روبری جایزه ی قطعیش شهادته! اگرموفق نشی جایزش شهادته، اگرم موفق بشی بازم جایزش شهادته!
مرتضی گفت:چرا ۱۰۰ درصد شهادته؟ شاید ۵۰ درصد،بالاخره اگر خودرو رو به محل برسونم که زنده میمونم؟
علی در پاسخ گفت: نه ! نگاه کن مرتضی، دو تا حالت داره! یا تو راه میزننت که تمام! یا خودرو رو می رسونی که از اونجا باید فورا حرکت کنی بری بیروت. حدود ۴ ساعت وقت داری که خودت رو هرطور شده پنهان کنی ! رو کاغذ برات یه چیزایی نوشتم. به بیروت رسیدی بازش میکنی تا ببینی باید چی کار کنی!
مرتضی کمی فکر کرد. بی آنکه بیشتر بپرسد گفت: پس من خودرو رو میبرم، اگر تو راه زدن که هیچ، اگر نزدن همونجایی که گفتی میرم بعد یه وسیله ای چیزی دست و پا میکنم مستقیم میرم بیروت!
علی گفت: مستقیم و غیر مستقیمش رو نمیدونم ولی اگر زنده بمونی به هرشکلی که آسیب نبینی برو بیروت منتظر باش!
مرتضی ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
داخل ماشین یک پرنده روی صندلی جلو داخل قفس بود. مرتضی به پرنده سلام کرد. مرغ عشق ترسیده بود. مشخص بود میفهمد اینجا چیزی سر جایش نیست.
مرتضی به راه افتاد و میدانست که علی هم خودش را به زودی میرساند. یک بار در آسمان چشم مرتضی به یک بی سرنشین افتاد. وجعلنا خواند و به آن فوت کرد. بعد یکی دو بار شهادتین خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند شعر خواندن بلکه حواسش پرت شود. مطمئن بود به زودی با صدایی مهیب خودش را روی ابرها خواهد دید. اما خبری نشد.
ظاهرا موساد یقین داشت مرتضی نمیداند لو رفته و دوست داشت با مرتضی تا نفر آخر شبکه را شناسایی و متلاشی کند، شاید هم به چیزی دیگر فکر میکرد.
مرتضی خودش را به محلی که گفته بودند رساند. خودرو را کنار یک ساختمان قرار داد. جوانی آنجا بود. مرتضی با جوان حال و احوال کرد و مرغ عشق را به او داد و گفت: بیا از جان این پرنده محافظت کن، تمرین کن ! قبل از ظهور ما باید تمرین کنیم جان امام زمان را حفظ کنیم.
جوان خندید. مثال مرتضی چندان مرتبط نبود اما بی ربط هم نبود.
موتور سیکلتی آنجا بود. مرتضی آن را روشن کرد و فورا به سوی بیروت به راه افتاد. هرچه دور تر میشد مطمئن بود به زودی صدایی مهیب از پشت سرش می آید و آن جوان هم به سرنوشت قبلیهایی که آخرین کسی که قبل از عزرائیل دیده بودند مرتضی بود، دچار میشود. البته این بار فرق داشت و هیچ صدایی نیامد.
در حالی که مرتضی در مسیر بیروت بود علی خودش را به محل رسانده بود.
علی به جوانانی که آنجا بودند گفت: فورا هرچه در خودرو هست را ببرید به خانه ی ورودی منطقه منتقل کنید. وقتی انتقال کامل شد همه از خانه خارج شوند !
فقط یه نفر که آماده ست بره سفر در خانه بمونه!
فواد گفت: من میمونم.
علی گفت: فواد دقت کن ! وارد میشن، وقتی صدای پاشون رو شنیدی از خونه خارج شو طوری که توجه جلب بشه فریاد بزن و تیراندازی کن! بعد عقب نشینی کن ! اگر تونستی هر تعداد ازشون رو که شد کارشون رو تموم کن، اگر هم نتونستی که دیدار ما به قیامت. منتها حواست باشه اسیر نباید بشی!
همه رفتند و وسائلی که لازم بود رو داخل خونه کار گذاشتند ! ارتش رژیم اعلام کرده بود که باید مناطق مرزی تخلیه شود و همه عقب کشیده بودند ! موساد خبر خوشی برای عناصر پیاده داشت. نه اینکه میتونن وارد مناطق مرزی بشن، بلکه حالا میتونن یکی از مراکز انبار سلاح رو کشف کنن، به سادگی...
بعد از حدود یک ساعت صدای نیروهای رژیم که درحال نزدیک شدن بودند می آمد. اتفاقا به همان شکلی که علی گفته بود فواد عمل کرد. او موفق به حذف هیچ کدام از نیروهای رژیم نشده بود اما توجه ها را به خودش جلب کرده، همانجا شهید شد.
نیروهای رژیم به بخشی که موساد گفته بود و احساس میکردند فواد برای حفظ آن ایستاده و شهید شده، وارد شدند. حدود نیم ساعت بعد سه خبر روی خروجی رسانه ها رفت:
خبر اول: ۲۰ نظامی صهیون به هنگام ورود به لبنان در هنگام ورود به یکی از مراکز سلاح حذف شدند.
خبر دوم بیانیه ای بود که روی خروجی رسانههای مقاومت رفت: علی فرمانده ی اطلاعاتی مقاومت بعد از سالها مجاهدت شهید شد.
خبر سوم: نظامی های ارتش اسرائیل در سلامت وارد خاک لبنان شده اند و هیچکس هیچ آسیبی ندیده است.
رسانه های رژیم هم در حال انتشار خبر، سرمست بودند.
خبر شهادت علی را هم قبل از همه خود مرتضی شنید. باورش نمیشد. مثلا چه اتفاقی افتاده که مقاومت بیانیه ی شهادت علی را صادر کرده؟
مرتضی خیلی دوست داشت می توانست برای خانواده ی علی که حالا آواره هستند کاری کند اما بهترین کار دور شدن از آنها بود مرتضی به هرکس میرسید دقایقی بعد عزرائیل آنجا بود...
ادامه دارد ...
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵 آهنگ «#ایلیا»
🎙با صدای: علیاکبر #قلیچ
🎚تنظیم، میکس و مسترینگ: حسن بابا
✍ شاعر فارسی: سعید پاشازاده
✍ شاعر عربی: علوی الغریفی
🎞 ویدئو: وِکسنو
#روز_پدر
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••