#داستانک
میبینی یا نگاه میکنی⁉️
لبهی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم تا باهم بریم بازار موبایل.
😑سرم پایین بود،غرق افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم
که باصدای تق تق کفشای پاشنه بلند و قهقهههای چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد ❗️
😌عطر ادکلنهاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اونها به من رسید و حسابی شاخکامو تکون داد❗️
😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم ... میخکوب شدم به بیلبورد بزرگی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم😶...
😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود :
👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن!
👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمیکنم...»❗️
خوب گرفتم مطلبو... 😏
👈این شهید با خودِ خود من بود 👉...
❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشم و ذهنتو درگیرش کنیاااا☝️
😞کاری که عادت من شده بود ...
شرمنده شدم ......
🌷۱۵مردادسالروزشهادتشهید#عباس_بابایی
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
از سری داستانهای #حجاب
#داستانک
#نمره_هفده
سرش رو از روی برگه بلند کرد، گفت ۱۷ می شی،
با خوشحالی گفتم، دیدید استاد اعتراضم به جا بود؟
گفت :ولی من همون ۱۱.۵ قبلی رو بهت می دم، نمره رو تغییر نمی دم.
گفتم : چرا ؟
گفت: از راه حلهات خوشم نمی یاد.
(بغض راه گلوم رو بست، من که می دونستم از چادرم خوشش نمی آید، نه از راه حلهایم،درس تخصصی ۳واحدی ،بعد از یک ترم زحمت ، چقدر سخت گذشت اون لحظه.....)
گفتم :خب استاد حالا من چکار کنم ، این ترم چند تا استاد دیگه هم مثل شما از راه حلهای من خوششون نیومده ، اینجوری که مشروط می شم؟
خیلی خونسرد پاسخ داد، این دیگه مشکل خودته.
از اتاق زدم بیرون ، گفتم : یا زهرا (س)
این مبارزه را از من قبول کن،
خدایا تو شاهد باش با از دست دادن نمره و گرفتن معدل پائین ،برای حفظ چادرم جنگیدم ، اما از #چادر دست نکشیدم.
#مارال_پورمتین
#محرم
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#همسرداری
#داستانک
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: " امروز میخواهیم بازی کنیم!"
سپس از آنان خواست که فردی بصورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد.
استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
آن خانم اسامی اعضای خانواده, بستگان, دوستان , هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن ,اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دو باره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.
این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند;
نام : مادر/ پدر/ همسر/ و تنها پسرش ...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه میدانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای آن خانم بود.
او با بی میلی تمام , نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت: " لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود.
با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: " چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"
والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید.
دو باره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد :" روزی والدینم از کنارم خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ,ترکم خواهد کرد"
پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم میکند , همسرم است!!!
همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آنکه زن , حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود برایش کف زدند.
با همسرت به از آن باش , که با خلق جهانی
قدرهمسرتان بدانید او را تحقیر نکنید از خطاهایش بگذرید عاشقانه دوستش داشته باشید
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#داستانک #نماز
❌♨️ شرط عجیب پیرزن برای اجاره خانه اش به سه پسر دانشجوی جوان !
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود .
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته
من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت
برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم
اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی🌷
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#داستانک حجاب
۱۸ سال داشت
معلم های درس دینیشون در سالهای مختلف گفته بودند نباید به خانم های نامحرم نگاه کند و او از آن روز تمرین چشم پاکی می کرد.
از خانه بیرون رفت
نگاهش خیره به زمین و خیالش عاری از هرگونه ناپاکی
بوی عطری دلش را مست کرد پسرک خواست برگردد یادش افتاد .... نه!
موهایی پریشان به جثه ی کوچکش برخورد کرد او فقط چشم پوشاند...
نگاهش به زمین بود... چه ناخن های زیبایی! قرمز،نارنجی،سرخابی،طلایی،اکلیلی
پسرک تاب نداشت
گوشه ی خیابان ایستاد و چشمهایش را بست
اشک هایش پشت پلک ظریفش جمع شده بودند
و دست های گره کرده اش فریاد میزدند کمک!
~~~~~~~~~~~~~~
میدونستی بی حجابی باعث میشه پاکی چشم سخت بشه؟ 🙂💔🍃
یادت نره که یه روزی یکی از همون مردها شوهر تو یا پسرت میشه پس مهمه که هیز باشه یا چشم پاک💎
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از تدریس خلاق
#داستانک
✏️ دو مداد سیاه✏️
🔅از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!»
مرد دوم میگفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت:«خوب چه کار کردی بدون مداد؟» گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت:«پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟» گفتم:«چگونه نیکی کنم؟» مادرم گفت:«دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیریم.» خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
#درس_زندگی
✍ #تدریس_خلاق
🕯 @tadris_khallagh 🕯
Eitaa.com/tadris_khallagh
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستانک
از دختر #مدافع_حرم پرسید، حاضری چقدر از بابات رو در راه خدا بدی ؟
گفت : پاهاش
پرسید : دیگه؟
گفت:دستاش
پرسید:دیگه؟
گفت:چشماش
پرسید:دیگه ؟
گفت : نه جونش رونمی خوام بدم ، می خوام زنده بمونه.
پرسید :پدر بی دست و بی پا و بی چشم ،یه تیکه گوشته ، به چه درد می خوره؟
دختر گفت : لازم نیست #پدر به درد چیزی بخوره ، بودنش خودش نعمته😔❤️
#مارال_پورمتین
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستانک #حجاب
#بار_آخر_نخواهد_بود
🔹 از کنارش رد شدم سرش باز بود یک کاپشن پوشیده بود و یه شال حلقه ای دور گردنش انداخته بود ولی روی سرش باز بود و از زیر اون شال هم موهای بلندش بیرون زده بلند بود.
🔹 گفتم، دخترم موهات رو بپوشون. نگاه عمیقی به صورتم کرد ،من هم سعی کردم نگاه مهربانانه ای بهش داشته باشم. فکر کنم کسی تا حالا بهش تذکر نداده بود .رد شدم و رفتم .
🔹حدود ۲۰۰ متری توی بازار حرکت کردم که از پشت یک نفر روی شونم زد گفت خانوم ؟
برگشتم .گفتم :بله؟ گفت شما به دختر من تذکر دادید ؟گفتم بله. گفت به چه حقی؟ گفتم چون که اینجا یک مکان عمومی هست ،شما توی مکان های خصوصی خودتون هرجور میخواین بگردید اما این خیابان عمومیه و تابع قانون کشوره و حجاب هم قانون این کشوره.
🔹 گوشه چادرم رو با حالت بی ادبانه ای به دستش گرفت و تو هوا تکون داد و گفت: چطور تو با چادری که دوست داری ،بیای بیرون اونجوری که دلت میخواد ،دختر من اون جوری که دلش میخواد حق نداره بیاد بیرون ؟
🔹گفتم که چادر من با قانون این کشور هماهنگه، اما بی حجابی دختر شما با قانون هماهنگ نیست. ناراحت شد. گفت: به شما هیچ ربطی نداره. گفتم خانوم من به خاطر رضای خدا امر به معروف کردم، اما شما به خاطر چی طرفداری بی حجابی دخترت رو می کنی ؟گفت: خدا علاوه بر حجاب دستورات زیاد دیگری هم داره .من گفتم :خوب من مطابق دستورات خدا زندگی می کنم، چه حجاب و چه سایر دستورات، شما هم دستورات خدا رو انجام بدید.
🔹 گفت که تا حالا کسی به خاطر چادر به تو گیر داده که بهت بگه چرا با چادر میای بیرون که تو میای به موی دختر من گیر میدی ؟
🔹گفتم :بله به چادر من گیر دادن .گفت خب با زبان خوش جوابشون رو بده گفتم: همین کار رو می کنم. اما شما خودتان این کار رو نکردی. من که یک تذکر محترمانه دادم شما چرا اینجوری رفتار می کنی ؟
🔹 گفت بار آخرت باشه که به یه نفر تذکر حجاب می دی .
🔹 گفتم:نه بار آخرم نخواهد بود.
🍃🌺 گفت دیگه حق نداری ، به هیچ بی حجابی تذکر بدی، امروز بار آخرت بود که اینکار رو انجام دادی ،فهمیدی؟😡
گفتم :نه بار آخرم نخواهد بود. من تا همیشه اینکار رو انجام خواهم داد و چون برای رضای خداست ، هیچوقت از اینکار دست نمی کشم.😇🌺🍃
گفت :یه روزی همین جوونا(منظورش بی حجاب ها بود ) شماها رو سر جاتون می نشونند.
گفتم : بعدا معلوم میشه.
داد زد:برو فقط برو ،دارم بهت می گم برو .
گفتم :خانوم من که از اولش هم رفته بودم ، شما افتادی دنبال من و جلوم رو گرفتی .
#مارال_پورمتین
#داستان_حجاب
#امر_به_معروف
#جهاد_تبیین
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستانک_حجاب
#لحظات_آخر
🌺 این خبری که در مورد این خانوم ترکیه ای پخش شد که قبل از اینکه از زیر آوار زلزله بیاد بیرون در خواست روسری کرده بود، من رو یاد یک خاطره انداخت .
یکی از دوستانم تعریف میکرد که زمان جنگ من توی شهر کوچیکمون تازه معلم شده بودم.
حاج دائی انقلابی من اونجا کاسب خیر و معروفی بود. شهر ما یک خیابان اصلی بزرگ داشت و بقیه خیابان ها از آن منشعب می شد .مغازه حاج دائیم توی همون خیابون بود .
یک روز که برای خرید به خیابان رفته بودم یک دفعه صدای انفجار مهیبی من رو سر جای خودم میخکوب کرد. یک لحظه زمین و زمان را گم کردم و کنار دیوار پناه گرفتم. فکر کردم هواپیماهای عراقی دوباره به شهر حمله کردند.
ولی دیدم که هواپیمایی در کار نیست و سرو صدا وگرد و خاک و دود از قسمتی از خیابون که مغازه حاج دائیم هم اونجا بود، بلند شده نگران شدم و با عجله به سمت مغازه دویدم .وقتی که رسیدم دیدم که بخشی از مغازه حاج دائیم خراب شده و دود و گرد و خاک از مغازه بلند است و مردم هم جمع شده بودند با گریه و سر و صدا به همه میگفتم،اینجا مغازه حاج دائیمه بذارید،برم جلو .
راه رو برام باز کردند، جلو رفتم،حاج دائیم سالم بود .جلوی در مغازه وایساده بود تا دیدمش،بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم،حاج دایی سالمی؟
گفت:بله دخترم ، بیا تو مغازه، دوتا مشتری خانم داشتم،زخمی شدن بیا پیششون باش تا آمبولانس برسه.
رفتم داخل یک مادر و دختر بودن که با انفجار بمبی که منافقین تو مغازه کار گذاشته بودند،به شدت زخمی شده بودن. حال مادر وخیمتر بود و صحبتی نمیکرد، اما دختر تکون میخورد و معلوم بود که زنده است .بالا سرش رفتم خون و گرد و خاک را از صورتش تمیز کردم تا نگاهش به من افتاد. گفت :پروانه توئی؟
وقتی که حرف زد ،دقت کردم و دیدم که میشناسمش .
بهاره بود همکلاسی دوران دبیرستانم گفتم بله عزیزم.خوب می شی نگران نباش.الان آمبولانس می رسه.
گفت :پروانه من چادرم و لباس هام پاره پاره شده و سوخته و بدنم پیداست. الان میان که منو ببرن بیمارستان از جلوی مردم منو رد می کنند ، نمیخوام کسی من رو بی حجاب ببینه خواهش می کنم منو با چادر خودت بپوشون. خب من حجابم کامل بود، همیشه زیر چادر مقنعه و مانتو هم میپوشیدم .چادرم رو در آوردم و انداختم سر بهاره بدنش و سرش را با چادرم کاملاً پوشوندم. نیروهای امدادی هم که اومدن کاملاً حواسم بود که بدن بهاره را کاملاً بپوشونم .اونو گذاشتن رو برانکارد و بردند .اما من دلم طاقت نیاورد و به سمت بیمارستان رفتم. میخواستم ببینم که حالش چطوره؟ وقتی به بیمارستان رسیدم از پرستار سراغ بهاره رو گفتم و پرسیدم الان کجاست؟ می خوام برم پیشش.
پرستار نگاه غمگینی به من کرد و گفت تا رسوندنشون بیمارستان مادر و دختر هر دو تا شهید شدن. همونجا روی زمین نشستم. با خودم فکر کردم.چه توفیق عظیمی که در آخرین لحظه زندگیت هم به جای اینکه به فکر این باشید که از این دنیا با همه زیبایی هاش داری کنده میشی ، به فکر حجابت باشی و به فکر این باشی که دستور خداوند رو حتی در #لحظات_آخر زندگیت اجرا کنی.
🍃🌺 واقعاً این بهاره ها افتخار سرزمین ایران و #دین_عالمتاب #اسلام هستند.🌺🍃
#مارال_پورمتین
#داستانک
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
از سری داستانهای #حجاب
#داستانک #حجاب
#تشکر
🌺 امروز عصری رفته بودم دکتر ،دو تا منشی داشت ، یکیشون با مقنعه مشکی حجاب کاملی داشت ، مقنعه بلند و پوشیده و حتی یه تار مو هم پیدا نبود .
اون یکی شال داشت ،کمی جلوی موهاش پیدا بود، اما شالش کاملا سر و گردنش رو پوشانده بود و خیلی خوب مواظب شالش بود.
هنوز مونده بود تا نوبتم بشه.
جملاتی روچند بار در ذهنم مرور و پس و پیش کردم ،
رفتم جلوی پیشخوان ،گفتم ، من اومدم از شما دو نفر تشکر کنم،
با تعجب و کمی لبخند همزمان پرسیدند، واسه چی؟
گفتم ، آخه دکترای زیادی رفتم که منشی هاشون حجاب مناسبی نداشتند ، اما الان می بینم شما دو نفر حجاب خوبی دارید.
گفتم هم تشکر کنم و هم بگم اگر دعایی از من خدا بخواد مستجاب کنه، حتما داخل اون دعا برای شما هم دعا می کنم و چون اسماتون رو بلد نیستم ، توی لیست دعام می نویسم ، منشی های خانم دکتر ،
هر دو تا لبخند عمیقی زدند و تشکر کردند.
🍃🌺 همیشه باید حواسمون باشه گاهی به جای امر به معروف باید از معروف تشکر کرد، تا بیشتر بشه .🌺🍃
#مارال_پورمتین
#داستان_حجاب
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستانک #نماز
می خواستیم بریم مهمونی وضو گرفتیم و سر راه رفتیم یه #مسجد.
دیر رسیدیم ، اونا رکعت دوم بودن، که من قامت بستم ،
در حین نماز دختر بچه ها بازی می کردند ، یکیشون چند لحظه یکبار تا مامانش می رفت سجده ، می پرید و خودش رو می انداخت سر مامانش .
نماز که تموم شد ،یه پیرزنی با عصبانیت به دختر بچه گفت ، دیگه حق نداری ، بیایی مسجد ، چقدر سر و صدا کردی ، اصلا نفهمیدیم ، چی خوندیم ، چقدر هم مامانت رواذیت کردی .
من رکعت آخر بودم ، حالا درسته سعی می کردم ، حواسم فقط به خدا باشه ، 😊ولی خب صدای پیرزن رو می شنیدم .☺️
نمازم رو تموم کردم ،بدون هیچ ذکر مستحبی برگشتم سمت بچه ، گفتم اتفاقا دخترم شما باید ، همیشه بیای مسجد ، مسجد بدون بچه ها که صفایی نداره ،
به سمت پیرزن گفتم ، حاج خانم الان که این بچه مشتاق مسجد اومدنه ، اگه اجازه ندیم ، بعدا که جوون شد ، ما التماس می کنیم که بیاد ، مسجد ، ولی اون دیگه تمایلی نداره .
پس شما کمی تحملتون رو بالا ببرید ، اجازه بدین بچه ها بیان .
خانمهای دیگه حرف من رو تأیید کردند و خود پیرزن هم رضایتی از حرفهای من در صورتش نقش بست .
#مارال_پورمتین
#داستان_نماز
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تلنگر
#داستانک
نون سنگک
🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر، سه تا سنگک بگیر.
🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم.
🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.
🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟
🔹مامان گفت: میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون میخواید لواش میخرم.
🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
🔹داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای غذای نونی، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست.
🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلّی میافتم رو دنده لج،
و اصلا قبول نمیکنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود.
🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد میکرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده و مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟
🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم.
🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
🔹دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم.
🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قولهایی که به خودت دادی یادت نره!
🔰#پدر و #مادر از جمله اون نعمتهایی هستند كه دومی ندارند پس تا هستند قدرشون رو بدونيم!
افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمیكنه؛
نه برای ما، نه برای اونها...
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••