eitaa logo
بانوی بروز
298 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
40 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz Eitaa.com/banuie_beruz ✅کپی‌آزاداست ادمین @ghoghnuss عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📲💭 ایده ی خوبی بود و مرتضی راه خوبی پیدا کرده و به دنبال جاسوس ها می‌گشت و اگر به کسی مشکوک می‌شد دو تا اسکناس به او میداد و با او گرم می‌گرفت موساد که مشخص نبود از کجا او را رصد می‌کند هم به تصور اینکه جاسوس بخشی از ساختار مقاومت است که موساد را فریب داده، جاسوس زبان بسته را که با هزار بدبختی جذب کرده بود می‌فرستاد روی هوا... نگاه مرتضی به ساعت هم بود و باید خودش را دو ساعت دیگر به قراری که با علی داشت می‌رساند در راه به کوچه پس کوچه ها هم سر میزد که ناگهان صدایی را از انتهای یک خانه شنید با آرامش و احتیاط تمام نزدیک شد صدای یک پیرزن بود مرتضی جلوتر رفت، بعد گفت: مادر سلام، اینجا تنهایی؟ همه رفتند چرا تو نرفتی؟ پیرزن به مرتضی گفت: فکر کردم مهدی هستی! از مهدی خبری نداری؟ قرار بود بیاید؟ مرتضی گفت: مهدی پسر شماست؟ شما منتظرش هستید؟ فکر میکنم من او را بشناسم، فکر کنم رفیقش هستم، بله بله، رفیقی به همین نام دارم. بیایید با هم برویم. او بیروت منتظر شماست. مرتضی مهدی را نمی شناخت اما میدانست کمی بعد که پرنده های دشمن با دوربین های حرارتی بیایند، حتما پیرزن را میزنند. پیرزن در پاسخ به مرتضی گفت: تو رفیق مهدی هستی؟ خدا حفظت کنه! ولی من با تو نمیام پسرم، برو بگو خودش بیاد. مرتضی گفت: مادر شاید وقت نداشته باشه، شما با من بیا بریم پیشش، اینجا خطرناکه، ببینم راستی عکس مهدی رو دارید؟ مرتضی کمی فکر کرد و به شک افتاد، احساس می‌کرد شاید مهدی را بشناسد. کسی در این محله تا حالا نبوده خانواده اش، مادرش را منتقل کند، احتمالا باید همکار مرتضی باشد و الا جز این همه خانواده هایشان را برده اند.... مادر به مرتضی گفت، کمی صبر کن ! بیا عکسش را نشانت بدم ببینم او را میشناسی یا اشتباه گرفتی؟ پیرزن این را که گفت یک لحظه تامل کرد، بعد دوباره برگشت به مرتضی نگاه کرد و گفت: گفتی رفیق مهدی هستی؟ بیا تو پسرم! مرتضی داخل شد. پیرزن یک قوری و کتری روی آتشی وسط حیاط گذاشته بود. به مرتضی گفت: برای خودت چایی بریز تا من بیایم. رفت یک آلبوم آورد. گفت: بیا نگاه کن ! این مهدی است. مرتضی قند را بین دو لبش گذاشته بود، چایی را در نعلبکی ریخته بود. یک لحظه جا خورد. قند را گوشه ی لپش گذاشت. درحالی که اشک از چشمش جاری شد گفت: این مهدی است؟ مادر گفت: بله مرتضی چایی را زمین گذاشت. اشکش بند نمی‌آمد. گفت: چقدر شبیه برادر من است مادر ! من بردارم را یک هفته است ندیدم. رفته بیروت خیلی دلم برایش تنگ شده ! پیرزن گفت: خجالت بکش ! مرد که گریه نمی‌کند. تو باید مثل مهدی باشی! 20 سال قبل پدر مهدی را شهید کردند. من ندیدم اشک بریزد. بعد تو آمدی اینجا می‌گویی برادرم را ندیدم و اشک می‌ریزی؟ خجالت نمیکشی؟ تو باید پیش مهدی می‌بودی از مهدی یاد میگرفتی؟ مرتضی دستمالی از جیبش در آورد. اشکش را پاک کرد و گفت: درست میگویی مادر ! من کمی این روزها حساس شدم. ببخشید خیلی وقت ندارم. مادر چه میکنی؟ می آیی برویم پیش مهدی؟ پیرزن گفت: نه من می مانم تا مهدی خودش بیاید. مرتضی کمی فکر کرد. با خودش گفت: مادر مهدی که نمی خواهد بیاید. بگذار به او بگویم همینجا بماند من چند ساعت بعد می آیم اگر رفت و آمدی دید به من بگوید. فکر خوبی بود. خواست به مادر مهدی بگوید. بعد دوباره در ذهن خودش با خودش گفت: مرتضی، اگر تو شهید شده بودی و رفیقت می آمد به مادرت می‌گفت اینجا نگهبانی بده جاسوس ها نیاید چه حالی میشدی؟ این مرام است؟ این شرافت است؟ بعد دوباره خودش را قانع میکرد: خب وقتی پیر زن نمی آید چه کار دیگری میتوانم بکنم؟ بعد خودش را این طور قانع کرد: میروم سر قرار با علی تا دیر نشده، بعدش بر میگردم مادر مهدی را قانع میکنم تا بیاید. بعد برگشت به مادر مهدی گفت: مادر ، من میروم، اگر چیز مشکوکی دیدی برگشتم به من بگو! یا با مهدی بر می‌گردم یا با خبری از مهدی! پیرزن گفت: برو پسرم. خدا به همراهت. مرتضی تا سر کوچه رفت. پیرزن هم ناگهان صدایش بلند شد. صدای مهیب گلوله در فضا پیچید. مرتضی پشت سرش را نگاه کرد. کسی از خانه ی پیرزن خارج شد. مرتضی زمین نشست. دستش را گذاشت روی ماشه! مرتضی آموزش کار با بی سرنشین ها و تیراندازی را در پایگاهی در گنجینه در نزدیکی شهر قم در ایران آموخته بود. آنجا به او یاد داده بودند که وقتی احساساتی می‌شود بر احساساتش مسلط شود و به سوی دشمن شلیک کند، اما به او یاد نداده بودند وقتی اشک از چشمانش سرازیر شده و چشم هایش خیس است چطور باید نشانه گیری کند.... مرتضی به هرکس نزدیک میشد او ترور میشد ،مرتضی نمیخواست به مادر مهدی نزدیک شود، او اصلا نمی دانست در خانه یک پیرزن است والا شاید اصلا نزدیک نمیشد..... ادامه دارد.... ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
👌👌 یک کار تمیز فرهنگی؛ یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید حال دلتون خوب شد ما را هم دعا کنید... ۱. digipostal.ir/cofa3zi ۲. digipostal.ir/cmdgvds ۳. digipostal.ir/cu961hs ۴. digipostal.ir/cabb62c ۵. digipostal.ir/c87kide ۶. digipostal.ir/ceiv42d ۷. digipostal.ir/csenas8 ۸. digipostal.ir/cezkkiq ۹. digipostal.ir/c0enl2t ۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j ۱۱. digipostal.ir/cfir815 ۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz ۱۳. digipostal.ir/cwbze98 ۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j ۱۵. digipostal.ir/cjarjqv ۱۶. digipostal.ir/cpexi3q ۱۷. digipostal.ir/cufmm0j ۱۸. digipostal.ir/c3fxydo ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هواپیمای آتش‌نشان آتش گرفت! 🔸یک هواپیما که برای کمک به خاموش کردن حریق در شهر آمریکا رفته بود، آتش گرفت و سقوط کرد! ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
❌️ متأسفانه آقای ثابت کرده که نمی‌داند در حال حاضر کیست و کجاست! نمی‌داند که برخی سخنانش از نظر خودش، تپق‌هایی عادی و طبیعی یک سخنرانی است ولی همین‌ها دست‌آویز رسانه‌ها و خالی کردن دل مردم می‌شود. همین چند روز قبل رهبر انقلاب مسئولین را از این کار نهی کردند! برادر ! غیر از گله کردن دنبال حل مشکلات باشید... ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
۷۰درصد کشور در روز اول هفته بی‌دلیل تعطیل شده، پشت پرده‌ی ورشکسته نشون دادن کشوری که فقط با یه تغییر رئیس‌جمهور یهویی ناتراز و تعطیل شد چیه؟ 🗣 فئودور یاسروفسکی 🚩 ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
مرتضی شلیک کرد و صدای گلوله درهوا پیچید به هدف انگار نخورد او سریع بلند شد و شروع به دویدن کرد به سوی انتهای کوچه در انتهای کوچه قطراتی سرخ رنگ روی زمین ریخته شده بود جاسوس مجروح شده بود و با همان جراحت پشت موتور سیکلت نشست تا حرکت کند. قشنگ مثل یک گیج حرکت میکرد و مسیر مستقیم را نمیتوانست بی خطاطی کند. به سرعت در حال دور تر شدن از مرتضی بود، مرتضی دوباره نشانه گرفت. از انتهای خیابان که او ایستاده بود تا جایی که جاسوس در حال فرار بود شاید ۷۰۰ متر فاصله بود. سرعت و فاصله ی او بیشتر شد و ناگهان از یکی از خیابان ها یک خودرو ون با سرعت خارج شد. صحنه ی وحشتناکی بود، موتورسیکلت و خودرو برخورد کردند و جاسوس از روی موتور به هوا بلند شد و کمی بعد محکم به زمین خورد... شرایط عادی نبود و همه ی آنهایی که باقی مانده بودند می‌خواستند فرار کنند. ون که اصلا توقف هم نکرد و به مسیر خود ادامه داد. مرتضی آرام به سوی موتور شروع به حرکت کرد. شاید حدود ۲۰۰ متر از جایی که بود جلوتر رفت که از پشت سرش دختری فریاد: عمو ! مرتضی به عقب نگاه کرد و هرچه توانست بر سرعتش افزود. او حالا به خوبی فهمیده بود بهترین کمک به هر کسی این است که از او فاصله بگیرد چرا که قطعا هدف قرار می‌گرفت. خودش را به جاسوس رساند. دست در جیبش کرد. هیچ چیزی جز یک کارت شناسایی و یک گوشی همراهش نبود. تلفن همراه که رمزگذاری شده بود و عملا کمکی به مرتضی نمیکرد، مرتضی در حال برداشتن کارت بود که تلفن همراه شروع کرد به زنگ خوردن. مرتضی گوشی را برداشت، کسی از آن سوی خط یک سوال پرسید: عملیات انجام شد؟ چه کردی؟ الو.. برخلاف افراد قبلی که ارتباطشان کاملا در بستر مجازی بود این یکی با کسی که در همین میدان بود (و احتمالا یک شبکه ی جاسوسی سر پا کرده بود هماهنگ شده بود) و علت رصد دقیق تحرکات مرتضی هم احتمالا همین بود. فقط ۲۰ دقیقه تا زمان قرار مرتضی و علی مانده بود. مرتضی به سرعت به راه افتاد. شهر نه ویرانه اما کاملا متروکه شده بود. تقریبا همه قبل از آنکه چرخ اولین مرکاوا ها به آنجا برسد منطقه را ترک کرده و تنها جاسوس ها و مجاهدین مانده بودند. وسط راه احساس کرد باید به یک سرویس بهداشتی برود. درب یکی از خانه ها باز بود. نزدیک شد. یادش افتاد در سوریه وقتی خانه ها از ترس داعش تخلیه شده بود نامه ای چیزی برای صاحب خانه می‌گذاشتند و اگر از اموال خانه استفاده کرده بودند حلالیت می طلبیدند. وارد دستشویی شد و وقتی بیرون آمد با خودش گفت: یادم رفت از شیخ میثم بپرسم فقط وقتی در خانه های مردمی که گریخته اند غذا می‌خوریم یا حضور داریم باید حلالیت بطلبیم یا توالت رفتن هم نیاز به حلالیت دارد؟ برای توالت چه بنویسم؟ بنویسم: صاحبخانه در خانه ات توالت رفتم، امضا مرتضی؟ بالاخره که چی ؟ باید بنویسم. اگر بنویسم صاحبخانه توالت رفتم حلال، و فردا برگشت و خانه اش را دید و کاغذ را پیدا کرد در شبکه های اجتماعی چه می‌گویند؟ مسخره نمی کنند؟ لعنت بر شیطان ! دیر هم دارد می‌شود و علی هم منتظر است. اصلا ولش کن، نمی نویسم. مرتضی در حال خارج شدن از خانه بود که یک دفعه برگشت. سریع روی کاغذی نوشت: صاحبخانه، مجبور شدم وارد خانه ی شما شوم و کاری انجام دهم. حلال کنید. بله این طوری بهتر بود. هم گفته بود کاری کرده هم نگفته بود، فردا سوژه هم نمیشد یک وقت.... مرتضی خودش را به علی رساند. علی گوشه ای کنار یک درخت نشسته بود. حتی سرش را هم بالا نیاورد و داشت می‌نوشت. مرتضی سلام کرد. علی در پاسخ گفت: به خیابان هایی که امروز رفتی تا فردا مراجعه نکن! مراقب نوع ترددت هم باش! که خیلی تابلو نشوی! ضمنا به ۸ خیابانی که برایت نوشتم اصلا تردد نکن ! آنجا نیروهایی تازه به تیم ما اضافه شده‌اند و حواسشان هست. مرتضی در پاسخ به علی گفت: کار جذاب تر اینجا نیست؟ قایم باشک بازی با جاسوس‌ها برای من کسل کننده است، بچه ها هم می‌توانند این ماموریت را انجام دهند. علی خندید. گفت: کارهای دیگر ممکن است مرحله ی بعدی نداشته باشد ها؟ مرتضی گفت: نه اگر کار مهم تری هست بگو من همان را انجام دهم. علی گفت: این شهر تقریبا به یک تیم سپرده می‌شود. ساختار امنیتی را تقریبا با بچه های خودی چیده‌ام. فقط باید حواسم باشد یکی را از بین خودشان مأمور کنم اگر کسی ترور یا حذف شد، فوراً نیرو جایگزینش کنند و خودشان خودشان را مدیریت کنند، حواسشان هم باشد در دست و پای نیروهای مجاهد نباشند. یک روستای مرزی است که احتمالا خودم را برسانم آنجا، اگر خواستی تو هم می‌توانی بیایی ! مرتضی گفت: کی بریم؟ علی گفت: بیا پشت ساختمان یک وانت بار پر از لوله های فاضلاب بود. علی به مرتضی گفت: بشین پشت فرمان، حدود عصر به بعد راه بیفت سمت روستا ! لوله هایی که از دور شبیه یک خودروی حمل موشک به نظر می‌رسید. مرتضی بایدبا این خودرو راهی میشد.. https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم جواب اونایی که میگفتن اگه قرار بود سوریه رو بدیم بره چرا اینهمه خون دادیم😊 اینکه ایشون سالم برگشتند ایران نشونه ضربه شستیه که از مدافعان حرم خوردن ،حالا دیگه جرأت ندارن نه به حرم و نه به ایرانی های مقیم سوریه دست بزنند خون شهید رو ‌زمین نمی مونه 🗣 Nazi ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🎥 پدیده عجیب گردبادهای آتشین ❌️رسانه KARA آمریکا : هم اکنون ، برای نخستین بار در دنیا ما شاهد صحنه ای هستیم که نمیدونیم منشاء اون چیه ؛ پدیدار شدن گردبادهای وحشتناک آتشین که موجب تسریع در آتش سوزی میشن! ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••