eitaa logo
💚 با قرآن و عترت 💚
144 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
861 ویدیو
35 فایل
کانال نشر آموزه های دینی'' بیائیم غرق در برنامه های خدا بشویم . ارتباط با مدیر ( طرح سؤالات ، پیشنهادات و انتقادات ) : @mesbaholhoda14 امام علی علیه السلام:ای مؤمن! این علم و ادب است که بهای وجود توست؛پس تلاش کن که این بها را به دست بیاوری و یاد بگیری.
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷 رو سینه و جیب پیراهنش نوشته بود: آنقدر غمت به جان پذیرم تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین... بهش گفتند: محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی..؟‌! گفت: میخوام اگه که قراره بشم تیر دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم... بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسیده و درست تیر خورده بود وسط این شعر.. محمد _مصطفی _پور 🦋🦋🦋 •┈••✾•🕊♥️🕊•✾••┈• @baquranvatrat 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
✳️ امتحان مردانگی 🟢 قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود که ناگهان از پنجره، یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همان‌طور که نشسته بودم، سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه‌ای خزیدند. 💠 لحظات به‌سختی می‌گذشت، اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه‌لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: «آقا ابرام …!» بقیه هم یکی‌یکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می‌کردند. در حالی که همهٔ ما در گوشه‌وکنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود! 🔺 در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت‌خواهی گفت: خیلی شرمنده‌ام. این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق شما! گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد. 📒 برگرفته از کتاب |زندگینامه و خاطراتی از اسطورهٔ دفاع مقدس ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @baquranvatrat 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
✅خاطره ازدواج جالب شهید مهدی باکری 🟢خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !» 🟢از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد ، یک جلد قرآن و یک اسلحه ! این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»   🟢روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد!» مرتب وتمیز بود ، با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.   🟢 هرچه به عنوان هدیه ی عروسی بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم ، بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم. @baquranvatrat 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
💢احترام به والدین در سیره شهدا رَخت‌ها‌رو جمع‌کردم‌توی‌حیاط، تاوقتےبرگشتم‌بشویم.. . وقتےبرگشتم،دیدم‌علےاز ‌جبهہ‌برگشتہ‌و‌گوشـہ‌حیات‌نشستہ‌ ورخت‌هاهم‌روی‌طناب‌پهن‌شده..! . رفتم‌پیشش‌گفتم: «الهےبمیرم! مادر،‌تو‌با‌یہ‌دست‌ چطورۍاین‌همہ‌لباس‌رو‌شستے؟!» . گفت:«‌مادر‌جون، اگہ‌دوتادست‌هم‌نداشتم، ‌بازوجدانم‌قبول‌نمے‌کرد‌من ‌خونہ‌باشم‌وتۅزَحمت‌بکشے..:)♥️‌» 🟢شهیدعلی‌ماهانی @baquranvatrat 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸