فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قلبم نزدیکی،♥️
حتی اگر بین ما
هزاران شهر فاصله باشد
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
تو یه ورژن از خوده منی که
بین این همه آدم پیدات کردم
و حالا خنده هات ، خنده ی منه
و ناراحتیتم ، ناراحتیه من . . . ♥️
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَن شبم ماهم تویی ❤️
مَن غَمم آهم تویی…🥺
#عاشقانه
#دِلـــــبــــری 🫀
#همینقد_قشنگ🥰
♥️⊹⊱ عــضۉۺۉدلـبرےیادبـگیڔ 😍⊰♥️
••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
" عشــــــق "
اتفاقیست که
در یک نگاه می افتد و من
بی خبر افتادم
در عُمق چشــــــمانت
که بی وصف شــــــدنی ترین
جای دنیاست🫀🖇
「بفرست واسش😉」
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
Reza Moridi - Delbar Jan.mp3
3M
🎶بمون اینجا توی قلبم
🎙مجید رضوی
••♥️『 @kafedel🦋🗝
هدایت شده از 🌸 هنرکده نفس بانو 🌸
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💓امیدوارم خداوند
🌸برای امروزتون سبدسبد
💓اتفاقات خوب
🌸و خوش رقم بزنه و حال
💓دلتون مثل
🌸گل تازه و باطراوت باشه
روز جمعه تون عـالی
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت8
رفتیم داخل ساختمون. خیلی جای قشنگی بود ، وقتی رفتیم داخل یه سالن کوچیک داشت و کنار اون.
یه در بود وقتی وارد شدیم یه سالن خیلی بزرگ بود که تقریبا فکر کنم ۱۵ تا قفسه بزرگ داشت و یکم اون ور تر صندلی های برای نشستن و کتاب خوندن بود .
داشتم به این ور و اون ور نگاه میکردم که ستایش صدام زد
_ ریحانه ؟ ریحانه ؟
حواسم رو جمع کردم و گفتم
_ جانم
_ عزیزم کجایی ؟ بیا اول باید بریم پیش کتابدار که کارت عضویت بگیری
برم رو به نشونه مثبت تکون دادم و به دنبالشون راه افتادم.
به میز کتابدار که رسیدیم یک دونه فرم بود که پر کردم . بعدش شناسنامه ام رو خواست که خداروشکر شناسنامه ام رو یادم بود و برداشته بودمش بعد چند تا چیزی که توی مانیتور ثبت کرد یه برگه بهم داد که کارت عضویتم بود .
با بچه ها به سمت کتابا رفتیم . همینطور بین قفسه ها قدم میزدیم که کتابی نظرم رو جلب کرد. به طرفش رفتم و برداشتمش روی جلدش نوشته بود رمان عشق بارانی بود .
کتاب رو باز کردم یه چند خطی رو ازش خوندم خیلی خوشم اومد برای همین برداشتمش .
نیایش به طرفم اومد و گفت:
_ چیکار میکنی دختر ؟ کتابی برداشتی ؟
کتابم رو بهش نشون دادم و گفتم:
_ اره این رمان به نظر خوب میاد .
_واستا ببینم
یکم کتاب رو این ور و اون ور کرد و داخلش رو هم باز کرد چند خطی خوند .
_ اومممم بنظرم که رمان خوبی میاد .
جمله بعدیش رو با شوخی گفت:
_ حالا تو بخون اگه خوب بود منم میخونم
آروم جوری که کسی نفهمه خندیدیم .
ستایش هم به ما ملحق شد و گفت :
_ خب بچه ها چیکار کردید ؟ کتابی انتخاب کردین ؟
من کتابم رو بهش نشون دادم ولی نیایش سرش رو به معنی نه تکون داد.
ستایش رو به نیایش با جدیت و کمی شوخی گفت:
_ بیا اینجا رمان های مخصوص خودت رو داره
از همون معمایی ها .
نیایش عین این برق گرفته ها بالا پرید و گفت:
_ آخ جون ، کدوم قفسه اس ؟
ستایش درحالی که میخندید گفت:
_ قفسه ۷
نیایش خطاب به ما گفت:
_ خب پس من رفتم رمان خودمو بردارم حالا شما خودتونم بگردید و واسه خودتون رمان پیدا کنید .
بدون اینکه منتظر جوابی باشه به سمت قفسه شماره ۷ رفت .
یک یا دو ساعتی تو کتابخونه بودیم بعد از انتخاب کتاب و وارد شدن به سایت به طرف خونه ها حرکت کردیم .
من دم در خونه مون پیاده شدم و اونها هم بعد خداحافظی رفتند .
در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم .....