رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_10
به چشمای خاموش دختر خیره شدم،روح زندگی توش دیده نمیشد. مثل یه برگ پاییزی؛ زرد و پژمرده روی صندلی کز کرده بود.
دستای ظریف و کوچکیش دومین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد
تیپ و ظاهرش بر خلاف دخترای امروزی ساده بود.عطرش هم یه بوی خاصی داشت، انگار مخلوطی از بوی شامپو و صابون بچه به نظر میرسید.
همه چیز دخترک حس خوبی بهم میداد.
آرامشی که توی حرکاتش دیده میشد وادارم میکرد بشینم و بهش نگاه کنم.
دستش رو روی میز کشید تا منو پیدا کرد و لیوان و جلوم گذاشت.
برای یه لحظه دستش با دستم برخورد کرد،پوستش هم درست مثل پوست بچه نرم و لطیف بود.
ترلان که تمام حرکات منو زیر نظر داشت لیوان شو روی میز کوبید و رو به دختر گفت:
-جمع کن برو بگیر بخواب
بقیه ی مواقع مفت میخوره و میخوابه اون وقت الان کار کردنش گرفته
دختر بدون اینکه خم به ابرو بیاره ظرف خرمایی رو که با مغز گردو تزیین کرده بود جلوم گذاشت و همون طور که عصاش رو از کنار میز بر میداشت زمزمه کرد:
-چشم خانوم
بر خلاف ظاهر آرومش لرزش صداش چیزی نبود که از دیدم مخفی بمونه.
توی اون لحظه شاید یکم فکرم رو درگیر خودش کرد ولی بعدش اصلا مهم نبود که ترسیده.
باید بهش میفهموندم توی اون خونه باید از کی دستور بگیره.
ترلان از بودن اون دختر توی آشپزخونه شاکی بود و من بهش اجازه نمیدادم به هدفش برسه برای همین رو به دختر گفتم:
-بشین سر جات تا وقتی دستور ندادم جایی نمیری
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───