رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_17
دوباره کارش رو تکرار کرد و قدم دیگه ای به عقب برداشت در حالی که با دندون به جون لب هاش افتاده بود و پوستش رو میجویید.
همراهش قدمی به جلو برداشتم و سوالم رو تکرار کردم:
-ها؟
اون شبیه یه کوچولو به نظر میرسید که ترسیده،واکنش هاش لبخندم رو کش میاورد.
تازه میفهمیدم که چرا توجهم رو جلب کرده
- من...من برای وقت شما ارزش قائلم
معذرت میخوام اما...اما مقصر اصلی خود شمایید چون باید شرایط منم در نظر می گرفتید
باید به یکی از خدمتکارا که سالم بود میگفتید نه منکه...
رنجش توی صداش حالم رو بد میکرد،اون دختر شرایط خاصی داشت و نباید اذیتش میکردم.
موهاش تو صورتش بود دست دراز کردم تا پشت گوشش بفرستم ، توکا از این حرکت ترسید و عقب رفت اما پاش به لبه ی استخر گیر کرد و با صدای بدی توی آب افتاد.
صدای جیغش و صحنه ی افتادنش مدام توی مغزم تکرار میشد.
وقتی دیگه صدایی ازش نشنیدم بلافاصله توی آب شیرجه زدم و دخترکی رو که زیر آب رفته و بی حرکت مونده بود رو بین بازوهام گرفتم و از آب بیرون آوردم.
توکا یه نفس عمیق کشید و اکسیژن رو با ولع وارد ریه هاش کرد.همون طور که نفس نفس میزد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد جوری رفتار میکرد که انگار میترسید دوباره توی آب فرو بره.
حرکاتش دلم رو زیر و رو میکرد اون من رو یه نجات بخش میدید.
دستم رو زیر پاهاش انداختم و در حالیکه دست دیگهم رو دور بدنش حلقه کردم از پله های استخر بالا رفتم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───