رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_23
طبق قراری که داشتیم بعد از ظهر روز بعد به دفتر وکیل بابا رفتم.
مردی که سال ها با بابام رفیق بود و همدیگه رو از جوونی میشناختن.
اونقدر قابل اعتماد بود که احتیاجی نداشت برای گرفتن حقم دست بکار بشم،ولی به سری صحبت ها باید خصوصی زده میشد.
بعد از ملاقات و گفتگوی چند ساعته همه چیز رو به وکیل خودم سپردم تا کارای خوندن وصیت نامه رو با هم هماهنگ کنن و از دفترش بیرون زدم.
املاک زیادی توی تهران نداشتم به جز یکی دو تا پاساژ و برج که گاهی بهشون سر کشی میکردم،بقیه ی کارهارو هم وکیلم انجام میداد.
چند ساعتی مشغول رسیدگی به امور بودم،حالا که بعد از مدت ها به تهران اومده بودم دلم میخواست خودم از نزدیک به کارا نظارت کنم.
شام رو با یکی از دوستانم که اونم یکی از برج دار های معروف تهران بود توی رستورانش خوردم و در مورد سرمایه گذاری توی یکی از برج هاش حرف زدیم.
تقریبا آخرای شب بود که به خونه برگشتم.
هر چی کمتر ترلان رو میدیدم آرامش بیشتری داشتم،سعی میکردم تا خوندن وصیت نامه خیلی سر راهش قرار نگیرم.
خونه توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود،انگار از شانس خوبم همه خوابیده بودن.
به طرف آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم و بعد به اتاقم برم اما همون جلوی در چیزی محکم بهم برخورد کرد و چند ثانیه ی بعد صدای افتادنش رو شنیدم.
اون صدای "آخ" مال توکا بود که به گوشم رسید و باعث شد با عجله برق رو روشن کنم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───