رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_29
دیدنش توی اون شرایط بهترین اتفاقی بود که میتونست بیفته.
کنارش روی زمین نشستم و به صورت درهمش نگاه کردم:
-تو چیز دیگه ای پیدا نمیکنی بهش بخوری؟
همون طور که دستش رو می مالید غر غر کرد:
-اه...شما چرا اینقدر سفتید؟
حرکاتش خیلی بامزه و شیرین بود،جوری که دلم میخواست بازم صداش رو در بیارم و اون غر بزنه.
جلوی خندیدنم رو گرفتم و گفتم:
-محض اطلاعت سرکار خانوم شکمت با من برخورد نکرده ها
برای یه لحظه جوری خشکش زد که انگار برق فشار قوی بهش وصل کردن.
وقتی فهمید چه حرکتی کرده صاف توی جاش نشست و با حالت تخسی جواب داد:
-نخیرم...منظورم شکم تون بود
خب سرم درد گرفت
هوس اذیت کردنش دست از سرم بر نمیداشت،برای همین گفتم:
-سرت درد گرفت اون وقت دستت و میمالیدی؟
چه عجیب
توکا به دماغش چین داد و با حرص سرش رو به علامت قهر به طرف دیگه ای چرخوند و گفت:
-اصلنشم این جوری نیست
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم
بدون اینکه کمک کنم بلند بشه از آشپزخونه بیرون زدم و گفتم:
-تا پنج دقیقه ی دیگه نوشیدنی مو میاری توی اتاقم...دیر نکنی
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───