رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_30
وارد اتاق که شدم کتم رو در اوردم.
یقه ی پیراهنم رو شل کردم و روی مبل نشستم.
برای کاری که قرار بود با توکا انجام بدم لبخند بزرگی روی لبم نقش بسته بود.
به یاد آوردن حرف های شیرینش مغزم رو از تمام نگرانی ها و عصبانیت های روزای گذشته پاک میکرد.
اون دختر تونسته بود با چند حرکت حساب نشده توجهم رو جلب کنه.
برای آروم کردن اعصابم،یه لیوان اسکاچ مورد علاقه م رو برای خودم ریختم و جرعه جرعه نوشیدم.
دلم میخواست خیلی زود واسه خودم شه
از شدت هیجان گر گرفته بودم.
وقتی صدای در بلند شد به ساعتم نگاهی انداختم،بازم پنج دقیقه تاخیر داشت.
با اینکه میدونستم نابیناست اما تحت فشار گذاشتنش
اجازه ی ورود دادم و بلافاصله با چرخ پذیرایی وارد اتاق شد.
چند قدم نا مطمئن به داخل برداشت و در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
-ببخشید آقا...اینجایید؟
فکر کنم بازم دیر کردم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───