eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.9هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ زهرا هستم ادمین کانال اینجا با رمان دختری به نام چشمه در خدمتم. در ضمن این رمان ثبت شده هر گونه کپی حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد❌️ این داستان به قلم‌خانوم احسانیان است تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── از حموم که بیرون زدم از شدت تشنگی احساس میکردم گلوم مثل کویر خشک شده. خدمتکارا توی اتاقم چیزی برای پذیرایی نذاشته بودن. این اشتباهات عصبیم میکرد و از نظر من قابل بخشش نبود، روز بعد حتما بهش رسیدگی میکردم؛ خدمه باید به وظایف شون درست عمل میکردن حتی در نبود پدرم. از اتاق بیرون زدم و به طرف آشپزخونه رفتم. طبقه ی پایین کاملا توی تاریکی فرو رفته بود و چیزی دیده نمیشد.بعد از اینکه چشمم به تاریکی عادت کرد به طرف آشپزخونه رفتم. برق رو که روشن کردم خدمتکاری که همون بدو ورودم باهاش برخورد کرده بودم با هل از جاش بلند شد و با لحنی که ترسش رو فریاد میزد سلام کرد: -س...سلام حس کردم از شدت ترس جثه ی ریزه میزه ش لرزش خفیفی داشت چون حتی سرش رو هم بلند نکرد. از اونجایی که احوالات یه خدمتکار برام مهم نبود توجهی بهش نکردم و به طرف یخچال رفتم. البته دخترک حق داشت که ازم بترسه،احتمالا عادت نداشت مردی رو نصفه شب این جا ببینه. شیشه ی آب رو از یخچال بیرون آوردم و برای اینکه سکوت شکسته بشه گفتم : -چرا تو تاریکی نشستی؟ دخترک دوباره پشت میز نشست و همون طور که گردو لای خرماها میذاشت با صدایی که به زحمت میشنیدم گفت: - احتیاجی به روشنایی ندارم...آقا ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───