🍃پدر مهربانم
راهی نشانم بده که جز تو به هیچ کسی دل نبندم و به جز مهربانی تو چشم به مهربانی هیچ کسی ندوزم. چرا سرخورده شدنها ادبم نمیکند. خستهام از این همه پتکی که بر سرم خورد و آدمم نکرد.
راهی نشانم بده که در میان آدمها جز به قول و وعدۀ تو، به قول کسی اعتنا نکنم و در انتظار ایستادن پای عهد هیچ کسی ننشینم. خستهام از این همه همه منتظر نشستنهای بیفایده.
راهی نشانم بده که برای خوشامد هیچ کسی جز تو کاری نکنم و برای به دست آوردن دل کسی جز تو قدمی برندارم. خستهام از این همه قدم برداشتنهای بیحاصل.
کاش باور میکردم که تو تنها کسی هستی که برایم میمانی. چرا هر چه برایم غصه خوردی، آدم نشدم؟ التماس میکنم خسته نشو از من. یک روز آدم میشوم ان شاء الله.
شبت بخیر پدر مهربانم!
شب_بخیر
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ مولاعلی(ع):هیچکس به غیرخدا امیدنبست مگرآنکه ناامیدبازگشت.✨
♡•@Shbeyzaei_313
❤️رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاههای فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم!
اما چون چون امام بهش گفته بود امروز اولویت با نهضت هست، به همه اینا پشت پا زد و موندن تو خط اول مبارزه با شاه رو به فرانسه و پزشکی ترجیح داد...
🗓 ۲۷ آبان، سالروز شهادت
شهید_مهدی_زینالدین
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از ⚘شهیدمحمود رضا بیضایی⚘
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
✨امروز۲۷ آبان ماه سالروز شهادت🥀
🌷شهدای مدافع حرم🌷🌷
🌷شهید رسول (محمدحسن)خلیلی🌷
🌷شهید بابک نوری هریس🌷
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱🌹🌱
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات✨🌷✨
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجاه و ششم
حس کردم یه سطل آب یخ روم خالی کردن.
--چ...چ...چییی؟
--ببین حامد، کامران از شهرزاد سوء استفاده کرده.
اخمام رفت تو هم
-- پسره....لا اله الا الله.
--خبببب حالا! اولاً صداتو بیار پایین.
داشت میخندید
--دوم، راست گفتن آدم عاشق کر و کور میشه ها.
غصبناک نگاهش کردم
--کی گفته من..... یاسرررر!
--باشه بابا.
چند ثانیه نه یه بار میزد زیر خنده.
دوباره جدی شد و به حرفش ادامه داد
--ببین حامد، بعد از مرگ بابای شهرزاد، وفوت مامانش، شهرزاد تنها میشه و کامران یه روز میاد دم خونشون و به بهانه اینکه دوست ساسانه، شهرزادو همراه خودش میبره.
خدایا دیگه داشتم دیوونه میشدم!!
--کامران شهرزاد رو میبره توی یه مهمونی و ساسان با دیدن شهرزاد تعجب میکنه و دعواش میکنه.
کامران میپره وسط و میگه عاشق شهرزاده و چند بار باهاش رفته بیرون.
شهرزاد که اصلاً حال و روز خوبی نداشته.
ساسان هم با شنیدن این حرف، قید شهرزاد رو میزنه و از اون روز با دیدنش توی مهمونی ها هم بهش اهمیتی نمیده و به کل باهاش قطع رابطه میکنه.....
با شنیدن حرف های یاسر دلم میخواست کامرانو خفه کنم و با بیشترین توانی که دارم بزنمش....
--آقای رادمنش؟
با شنیدن صداش سرمو آوردم بالا و با دیدنش تموم فکر و خیالام نابود شد.
--ساسان کارتون داره.
--چشم الان میام....
ساسان میخواست کاپشنشو بپوشه.
رفتم کمکش کردم کاپشنشو پوشید و اومدیم بیرون....
ساسان همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شد و رفتن خونه شهرزاد.
استرس گرفته بودم و متوجه نشدم دارم پامو تکون میدم.
یه دفعه ماشین ایستاد و گیج به یاسر نگاه کردم.
--چته حامد؟
نفس صداداری کشیدم و دوتا دستامو توی موهام بردم.
--آخه داداش من، اون الان بعد از چند وقت داداششو دیده،اونوقت تو اینجا داری خود کشی میکنی!
--نمیدونم یاسر! دست خودم نیست!
ساسان رفیقمه درست! اما یاسر....!
شروع کرد خندیدن
--آخه داداش من! هرچی که باشه داداششه!
صاف نشستم و اخمو مهمون صورتم کردم.
--بریم یاسر. راست میگی داداششه.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
--ساسان از من چیزی نپرسید؟
--نه، ولی یاسر راستش رو بخوای خودمم باورم نمیشد.
--خیلی وقت بود دنبالش بودیم.
مارمولکیه ها!
--راستی حامد، یه ماموریت جدید داریم.
وجود تو خیلی به نفعمون میشه.
--نمیدونم یاسر!
میترسم مثل دفعه قبل تازه خودمم نتونم خودمو جمع کنم.
--نه داداش.این دفعه فرق داره.
برگشتم به چهار سال قبل.
بعد از اینکه از دانشکده فنی مهندسی برق، به هزار مکافات فارق التحصیل شدم.
یه روز یاسر بهم زنگ زد و گفت برم پیشش.
اون روز من وارد یه بازی جدیدی شدم.
از یه طرف غرق اکیپ کثیف و آلوده ای شده بودم و از طرف دیگه باید جاسوسی میکردم.
حتی چند بار به یاسر گفتم دیگه نمیتونم، اما اون میگفت باید تا آخرش باشم و کم نیارم.
نزدیک یه سال بود که وارد اون بازی شده بودم......
با توقف ماشین از فکر و خیال دراومدم.
--دستت درد نکنه یاسر. دیر وقته تعارفت کنم بیای خونه.
--نه بابا این چه حرفیه.
خواستم از ماشین پیاده شم که دستشو گذاشت رو شونم
برگشتم و نگاهش کردم
--میتونیم روت حساب کنیم؟
--باشه بهش فکر میکنم.
خیلی آروم و بی صدا رفتم تو هال و رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم.
اومدم برم تو اتاقم که با دیدن بابا که داشت کتاب میخوند رفتم نشستم کنارش.
آروم سلام کردم
--سلام بابا.
کتابشو گذاشت کنار و عینک مطالعشو از رو چشمش برداشت.
--به به! شازده! نمیبینمت پسر!
خندیدم
--از کم سعادتی پسره بابا!
--خوبی؟
جرات نگاه کردن توی چشماش رو نداشتم
سرمو انداختم پایین.
--بله خداروشکر.
--خوب به ظاهر البته.
--بابا؟
--جانم؟
--راستش همون دختری که هزینه عملش رو تقبل کردین به هوش اومده.
--خب. اینو که میدونم.
--از کجا فهمیدین؟
--از همونجایی که تو فهمیدی.
خندید و منم خندم گرفت......
تموم اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم و بابا در سکوت به حرفام گوش میداد.
--حامد؟
--بله بابا؟
--چرا درخواست یاسر رو قبول نمیکنی؟
--میترسم دوباره وارد همون بازی ها بشم.
--تو به خودت اطمینان داری؟
--اره. اما؟
--ببین حامد اما و ولی، مثل گره تو کار آدماس.
پس بشین بدون اما و ولی فکر کن و تصمیمتو بگیر.
یادت نره تو الان جوونی و تازه شروع زندگیته.
--چشم بهش فکر میکنم.
--ساسان حالش بهتر شد؟
--اره اتفاق خاصی نیفتاده بود واسش.
دستشو زد روشونم
--پاشو بابا! پاشو برو بخواب، خسته ای.
--چشم.
رفتم تو اتاقم و آروم در رو باز کردم.
لباسامو عوض کردم و تشک و پتو آوردم کنار تخت پهن کردم و دراز کشیدم.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجاه و هفتم
افکارم گره شده بود و نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به فکر کردن.
خیالم از بابت شهرزاد راحت شده بود چون امشب با دیدن ساسان، شوکه شد و این شوک حافظشو برگردوند.
اما از دست کامران اعصبانی بودم و دلم میخواست یه بار درست و حسابی از خجالتش دربیام.
با وجود همه اتفاقات، درخواست یاسر ذهنمو دچار چالش کرده بود.
چون یاسر واسه نگه داشتنم تو اطلاعات خیلی تلاش کرد.
تو اون اوضاع با اون شرایط، هیچ کس منو قبول نمیکرد و حتی ندیده منو رد میکردن.
اما یاسر کمکم کرد و تونستم توی چند ماه اخیر هرچی اطلاعات از اکیپ و غلام داشتم به پلیسا بدم.
با درخواست جدید یاسر، بین قبول کردن و قبول نکردن مونده بودم.....
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد که با صدای زنگ موبایلم، بیدار شدم.
با چشمای نیمه باز گوشیمو برداشتم و به صفحش خیره شدم.
خدایا شماره ناشناس این وقت شب؟
دکمه وصل رو زدم و صدامو صاف کردم.
--الو؟
صدایی که از ترس میلرزید توی گوشم پیچید
--ا...الو، آقای رادمنش؟
با شنیدن صدای شهرزاد بلند شدم نشستم.
--شمایید؟
--بله، واقعا متاسفم این وقت شب مزاحم شدم. اما.....
گریش گرفت و سعی میکرد گریشو خفه کنه.
--میشه آروم باشید بگید چی شده؟
--سا...سا...ن! ساسان حالش خوب نیست!
--چییی؟ یعنی چی که حالش خوب نیست؟
--نمیدونم اما تبش خیلی بالاس.واقعا نمیدونم چیکار کنم!
دستپاچه بلند شدم
--ببنید اول اروم باشید و بعد زنگ بزنید، آمبولانس. منم الان میام.
--باشه...خداحافظ....
با برداشتن کاپشن و سوییچ ماشین خیلی اروم و بی صدا رفتم بیرون و در هال رو باز کردم.
هوا خیلی سرد بود و باد میومد....
با سرعت زیاد خودمو به خونه شهرزاد رسوندم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ رو زدم و منتظر ایستادم
در باز شد
--سلام.
سلام کردم و بدون اجازه وارو حیاط شدم.
--زنگ زدین آمبولانس؟
--بله گفتن تو راهن.
همون موقع صدای زنگ اومد و شهرزاد خواست بره باز کنه.
--شما بمونید من میرم.
امبولانس اومد و ساسان و شهرزاد رو برد و منم با ماشین دنبالشون رفتم....
سریع بردنش بخش اورژانس.
صندلی های اورژانس همه پُر بود و فقط دوتا صندلی خالی بود.
حال شهرزاد خوب نبود و رفت نشست.
منم ایستاده بودم.
بعد از چند دقیقه دکتر اومد
--آقای دکتر حالشون بهتره؟
--بله، اما خطر از بیخ گوششون رد شده.
ببینید، ریه هاش دچار عفونت شده و با اینکه کمه، دمای بدن واسه مقاومت میره بالا و خطرناکه.
--میتونم ببینمش؟
--بله اما الان مسکن بهشون تزریق کردن و خوابیده.
--باشه ممنونم.
شهرزاد اومد پیش من
--چیشد؟ حالش خوبه؟
--بله شما نگران نباشید.
--نمیتونم ببینمش؟
--الان مسکن بهش تزریق کردن.
یه دفعه چشماش بسته شد و دستشو به دیوار گرفت
نگران پرسیدم
--حالتون خوبه؟
--بله. یه لحظه جلو چشمم سیاه شد.
--بفرمایید بشینید.
آروم آروم رفت نشست رو صندلی.
رفتم بیرون و دوسه تا آبمیوه و کیک و رانی و... گرفتم....
با فاصله یه صندلی کنارش نشستم.
یه رانی باز کردم و با کیک جلوی صورتش گرفتم.
--اینو بخورید لطفاً.
خجالت زده رانی و کیک رو گرفت
--ممنون.
--نوش جان.
صدای زنگ موبایل اومد
--آقای رادمنش؟
--بله؟
--میشه موبایل ساسان رو جواب بدید؟
--بله بدین موبایل رو.
گرفتم و به شماره نگاه کردم.
مامان.
جواب دادم
--سلام زهره خانم.
--سلام حامد تویی؟
--بله. شما خوبید؟
--نه حامد، میدونی چقدر زنگ زدم بهش؟
کجایید شما؟
--راستش ساسان یکم حالش خوب نبود.
--وااای خدااا چی شده بچم؟
--نگران نباشید یکم تب کرده.
--ای وای بمیرم. کدوم بیمارستانید؟
--نمیخواد بیاید.من هستم.
--آخه دلم طاقت نمیاره.
--بخدا چیزی نیست. حالش بهتر بشه خودم میارمش.
--الهی خیر ببینی.
--ممنونم.وظیفس.
--میشه با ساسان حرف بزنم؟
--الان مسکن بهش تزریق کردن خوابیده. بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه.
--باشه حامد. مراقب ساسانم باشیا!
--چشم زهره خانم. فعلا خداحافظ.
--خداحافظ.
برگشتم و نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد.
وجودم لزرید و قلبم تو سینم بند نبود.
اما گره ی نگاه هامون ساده بود و به ثانیه نکشیده از هم باز شد.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313