eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
965 دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
13 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"فرشته ای برای نجات" و هشتم با شنیدن حرف های یاسر و چیزایی که ساسان گفته بود، علامت سوالایی توی ذهنم به وجود اومده بود! دلو زدم به دریا و زیر لب بسم الله گفتم و با فاصله یه صندلی کنارش نشستم. صدامو صاف کردم. --خانم وصال؟ --بله. --میتونم چند تا سوال در مورد زندگی شخصیتون بپرسم؟ با تردید جواب داد --بفرمایید؟ --میشه... با مکث ادامه حرفمو گفتم. بگید از کی با کامران آشنا شدید؟ سکوت کرد و به روبه روش خیره شد. چند ثانیه بعد چشماش اشکی شد و بارون اشک روی گونش جاری شد. --ببخشید ناراحتتون کردم؟ با لجبازی اشکاشو پاک کرد --نه! نه! ناراحت نشدم. --پس...میشه جواب سوالم رو بدین؟ --از وقتی که تنها شدم. اون موقع ۱۶_۱۵ سالم بود. چهل بابام که تموم شد، درست ۱ هفته بعد مامانم مُرد و من تنهای تنها شدم. یه روزم کامران اومد دم خونمون و گفت دوست ساسانِ و از طرف ساسان اومده. منم یه نوجوون بی تجربه و زود باور.... اون روز منو برد به یه مهمونی که به عمرم ندیده بودم. با دیدن ساسان، خوشحال از اینکه اونجا تنها نیستم، اما با رفتار ساسان من خورد شدم. با تهمتی که بهم زد لجبازیم گُل کرد تلخ ترین قسمت زندگیم شروع شد.... آهی کشید و ادامه داد --رابطم رو با ساسان قطع کردم و هر جا میدیدمش بهش کم محلی میکردم. کامران اما باهام خوب بود و میگفت میتونم مثل یه برادر روش حساب کنم. اما من دختر بودم و درجه احساسم، از برادری فراتر میرفت. تموم فکر و ذهنم شده بود کامران و حتی توی محلمون همه با چشم بد نگاهم میکردن. اون روزا فکر میکردم این چیزا مهم نیست و مهم فقط کامرانه. یه روز اتفاقی، پستر تبلیغاتی یه نمایشگاه، با عنوان دفاع مقدس رو دیدم و کنجکاو شدم. تصمیم گرفتم یه روز برم. اتفاقاً با کامران رفتیم و اون همش چرت و پرت میگفت تا حواسم منو پرت کنه. اما تصویرا و وسایلی که اونجا بود ذهنمو هر لحظه بیشتر از قبل درگیر میکرد. جمله هایی از حجاب و چادر، توجهم رو بیشتر از همه به خودش جلب میکرد. اون روز دلم میخواست حتی یه بار چادر پوشیدن رو تجربه کنم. حس میکردم واسه تنوع گزینه خوب و مورد قبولیه. یه روزم رفتم بازار و یه چادر واسه خودم خریدم. با پوشیدنش برای اولین بار حس خوبی داشتم. بعد از ظهرش کامران اومد دنبالم تا بریم بیرون، ما با دیدن من با چادر، اخم و تَخم کرد و گفت باید درش بیارم و من با قبول نکردم و گفتم که به تو ربطی نداره. خلاصه اون روز، شد روز آخر! آخر همه چیز!از بیرون رفتن، گرفته تا همه چیز. ظاهر ماجرا تموم شده بود، اما قلبم شکسته بود. انگار دنیا تموم بد بختیاشو ریخته بود رو سرم و من دوباره تنها شده بودم. از اینکه با پول کامران زندگیم میچرخید، از خودم متنفر شده بودم. چند بار خواستم برم پیش ساسان، اما غرورم اجازه نمیداد. یه روز نزدیک غروب رفتم خرید، یه دفعه خوردم به یه خانم کاغذایی که دستش بود ریخت رو زمین. فرصت اینو پیدا نکردم که یه معذرت خواهی درست و حسابی ازش بکنم. چون انقدر عجله داشت که سریع کاغذاشو برداشت و سوار تاکسی شد و رفت. کاغذ کوچیکی روی زمین بود که یه آدرس روش نوشته شده بود. کاغذ رو برداشتم و با دقت خوندم. واسه فهمیدن محل آدرس، کنجکاو شدم و قِید خرید رو زدم. کاغذو به راننده تاکسی نشون دادم و خواستم منو ببره به محل آدرس. توی راه ماشین راننده خراب شد و گفت باید صبر کنم تا درست بشه. با خودم تصمیم گرفتم پیاده آدرسو پیدا کنم. شب شده بود و منم تنها توی خیابون. کنار خیابون ایستاده بودم و چشمم خورد به گلستان شهدایی که اون طرف خیابون بود. ترسم تبدیل به شادی شد و همین که خواستم برم اون طرف خیابون، جلوی چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم.... صدای اذان پخش شد و شهرزاد هم حرفشو قطع کرد. رفتم پیش ساسان،اما هنوز خواب بود. برگشتم پیش شهرزاد. --من میرم نماز بخونم‌ مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیرید. --میشه منم باهاتون بیام؟ --بله. نزدیک سرویس بهداشتی، راهمون از هم جدا شد و بعد از اینکه وضو گرفتم اومدم بیرون و دیدم شهرزاد منتظر ایستاده‌. رفتم پیشش و همینجور که چشمم به زیپ کاپشنم بود --شرمنده معطل شدین. خجالت کشید --نه این چه حرفیه...... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" _پنجاه و نهم نمازخونه با یه پرده از هم جدا شده بود و من قسمت مردونه بودم و شهرزاد قسمت زنونه. بعد از اینکه نماز صبحم تموم شد رفتم بیرون. چند قدم اون طرف تر نمازخونه ایستادم‌. باهم رفتیم توی بخش و با دکتر ساسان حرف زدم و ساسانو مرخص کردیم. با کمک شهرزاد ساسانو بردیم توی ماشین. همین که خواستم ماشینو روشن‌ کنم موبایلم زنگ خورد --الو؟ صدای نگران مامانم توی گوشم پیچید. --الو حامد؟ --سلام مامان. --سلام مامان کجایی تو؟ نصف عمر شدم از سرشب تا الان. --من بیمارستانم دارم میام خونه. --مگه ساسان هنوز اونجاس؟ --آره. میام خونه باهاتون حرف میزنم. --باشه. مراقب باش. --چشم خداحافظ..... همین که مامانم قطع کرد،موبایل ساسان زنگ خورد و ساسان خوابیده بود. تماسو وصل کردم --الو سلام. --سلام حامد! ساسان کجاس؟ حالش خوبه؟ --سلام زهره خانم. بله ساسانم بهتره خدارو شکر. دارم میارمش خونه. --الهی بمیرم. میشه الان باهاش حرف زد؟ --خوابیده. بیدارش کنم؟ --نه نه! بزار بخوابه. مراقبش باش. --چشم. خداحافظ..... ماشینو روشن کردم و راه افتادم. هوا گرگ و میش بود و جذابیت آسمون چندین برابر شده بود. جلوی خونه شهرزاد توقف کردم تا پیاده شه. مکث کرد و با تردید گفت --آقای رادمنش...ممنون که امشب اومدین.مراقب ساسان باشید. --این چه حرفیه!وظیفس‌. چشم مواظبشم..... راه افتادم طرف خونه ساسان. توی راه بیدار شد و گیج و منگ به من نگاه کرد. --به به آقا ساسااان. ساعت خواب! با صدای خواب آلویی جواب داد --سلام حامد.شهرزاد کو؟ --گذاشتمش خونشون. با صدای نسبتاً بلندی گفت --چرااااا؟ سوالی نگاهش کردم --خب کجا میبردمش؟ کلافه تو موهاش دست کشید --حامد میترسم! این کامرانه هزارتا آمدم داره! --چی بگم. درمونده نگاهم کرد --میشه منو ببری اونجا؟ --از برگردوندنت مشکلی نیست چاکر شمام هستم. ولی ساسان مامانت دیشب تا الان دوبار زنگ زده باهات حرف بزنه منم بهش قول دادم ببرمت خونتون. --راس میگی مامانمم اینجوری شک میکنه. جلوی حلیم فروشی نگه داشتم و روبه ساسان گفتم --پیاده شو. --واسه چی؟ --صبححونه بخوریم دیگه. --آهان باشه. رفتیم تو مغازه و هردومون آش آبادان سفارش دادیم. ضربه کوچیکی به میز زدم --ساسان --بلهههه! --چته بابا تو فکری انقدر؟ نفسشو صدادار داد بیرون --کلافم حامد! اصلاً باورم نمیشه! از دیشب فکرم درگیر شهرزاده! وقتی به روزایی که اهمیتی نسبت بهش نداشتم! چجوری میتونستم حامد؟ چجوریییی؟ چند نفری که اونجا بودن برگشت طرف میز ما. سرمو بردم نزدیکش --میدونم ساسان! آرومتر. صبححونه رو در سکوت خوردیم و من یه طرف حلیم واسه مامان و آرمان خریدم. ساسانو رسوندم دم خونشون...... رفتم خونه و آروم در هال رو باز کردم. کسی توی هال نبود. ظرف حلیم رو گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاقم. --عه آرمان! بیداری داداشی؟ سرشو بلند کرد و با دیدن اشکاش حالم گرفته شد. نشستم رو تخت و سرشو گرفتم تو بغلم. --قربونت برم چرا گریه میکنی؟ دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بلند بلند گریه میکرد. --حاااامد! --جون دلم؟ --تو مگه بهم قول ندادی منو ببری پیش مامانم؟ --اره قول دادم. --میشه الان منو ببری؟ آخه دلم خیلی براش تنگ شده. محکم بغلش کردم --الهی من فدای دل کوچیکت بشم! سرشو بلند کردم و اشکاشو پاک کردم. --صبححونه بخوریم بعد بریم؟ تایید وار سرشو تکون داد --پس بریم که برات یه غذای خوشمزه خریدم. از اتاق رفتیم بیرون و مامانم تو آشپزخونه بود --عه مامان جان، شما بیداری؟ --سلام خوبی ؟ کجایی تو دیشب تا حالا؟ نشستم رو صندلی --مفصله مامان. --حالا خلاصشو بگو ببینم. همون موقع آرمان اومد --سلام خاله. مامانم لبخند زد و صورتشو بوسید --سلام قربونت برم. --حامد تو حلیم خریدی؟ --اره. مامان بابا کجاس؟ --بابا امروز زود تر رفت. --آهان. --چرا نمیخوری؟ از رو صندلی بلند شدم --من خوردم مامان. بخورین نوش جان. با صدای زنگ موبایلم رفتم تو اتاقم. تماسو وصل کردم --الو؟ --الو سلام حامد کجایی؟ --خونم یاسر چطور؟ --باید ببینمت. --بعد از ظهر میام پیشت --باشه پس آدرسو میفرستم حتماًبیا. --باشه..... رفتم دوش گرفتم و آماده شدم. داشتم عطرمو میزدم که آرمان در رو باز کرد --عه آرمان، آماده ای؟ --اره، صبر کنیم خاله هم بیاد. از تو اتاق داد زدم --مامااان، شمام میای؟ --اره بریم. با دیدن پیام موبایلم رو برداشتم -یاسر:حامد امروز حتماً! حتماً! بیا.موضوع خیلی مهمه. درمورد همون پیشنهادیه که بهت دادم.... جواب دادم:باشه حتماً. رفتیم تو حیاط و ماشینو بردم بیرون... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" شصتم آرمان با دیدن قبر مامانش، دوید و با دستاش قبرو بغل کرد و بوسید. من و مامانم عقب تر بودیم. --الهی بمیرم! چقدر دلش تنگ شده بود بچم. راستی حامد، پنجشنبه، هفت کتایونه. --یعنی دو روز دیگه؟ مامانم گریش گرفته بود و متوجه حرفم نشد و رفت پیش آرمان. نزدیک نیم ساعت اونجا بودیم و بعدش به درخواست مامان، واسه آرمان لباس خریدیم.... --مامان؟ --جانم؟ --میای بریم مزار شهدا؟ با خوشحالی جواب داد --اره مامان! اتفاقاً چند وقته نرفتم. --پس الان میریم. --آرمان توام موافقی؟ با ذوق گفت --ارههه تازه میتونم دوستامم ببینم. همین که رسیدیم، مامان اول چند تا شیشه گلاب خرید. بین سنگ قبر ها راه میرفت و روشون گلاب میریخت و باهاشون حرف میزد. آرمانم با دیدن چند تا پسر همسن و سال خودش با خوشحالی دوید طرفشون. رفتم جای همیشگی! نشستم و قبر رو بوسیدم. حس میکردم آرامشی که داشتم هیچ جایی حس نمیکردم. قبر رو با گلابی که از مامان گرفته بودم شستم. --سلام رفیق! میدونم بی معرفتم! میدونم که ازم دلخوری! بخدا شرمندتم! فکرم بدجوری درگیره! درگیر تصمیمی که نمیدونم چیه و قبول کنم یا نه! از اون طرف اون دختر تنهاست و حس میکنم دِینی به گردنمه، که باید ادا کنم! کمکم کن! تو اون بالایی! همونجا توی آسمون...... حواسم نبود که داشتم گریه میکردم. اشکمو پاک کردم و سرمو گذاشتم رو قبر و دوباره قبر رو بوسیدم. --حامد جان مامان؟ سرمو بلند کردم و با لبخند به مامانم نگاه کردم --جانم مامان؟ متوجه نم توی چشمام شد و ناراحت نگاهم کرد --انشاالله که به خواستت برسی مامان! بلند شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم. --واسم دعا کن! --باشه مامان دعا میکنم. رفتیم پیش آرمان و آرمان من و مامانم رو به همه دوستاش معرفی کرد. مامانم به همشون یه مشت شکلات کاکائویی داد. این کارش از روی ترحم نبود و همیشه از وقتی که یادمه، به بچها حس خوبی داشت..... رفتیم خونه و مامان رفت تا ناهار درست کنه. با آرمان رفتیم تو اتاقم. صدای مامان از آشپزخونه اومد --حامد؟ --جانم مامان اومدم. رفتم تو آشپزخونه. --حامد برو آرمان رو ببر حمام، بچم این لباسارو هی پوشیده، عموم پرو میکنن بالاخره. --چشم. رفتم تو اتاق و به آرمان چشمک زدم. --بدو تا بریم. سوالی نگاهم کرد --کجا بریم داداشی؟ --حمام. خجالت کشید و سرشو انداخت پایین --آخه من خجالت میکشم. --خجالت نداره داداشی. سفارش مامانمه. گفته حسابی حمامت کنم. خندید و قبول کرد. مامانم اومد تو اتاق و دوتا شامپو داد به آرمان. آرمان با ذوق به شامپو ها نگاه کرد --وااای مرسیی خاله. مامانم لپشو کشید --خواهش میکنم شازده کوچولو..... آرمان رو بردم حمام و به روش مخصوص و عجله ای خودم شستمش. خودمم دوش گرفتم و اومدم بیرون و نماز خوندم. رفتم تو آشپزخونه و کمک مامان سالاد درست کنم. --حامد مامان ریز خرد کن. --مامان همینجوری خوبه دیگه. ذهنم درگیر حرف یاسر شد و با فریاد مامانم مبهم نگاهش کردم --چی مامان؟ با بهت به من نگاه کرد --میگم دستتو بریدی. به دستم نگا کردم و دیدم داره ازش خون میاد. --بلند شو! بلند شو خودم درست میکنم. دست و پا چلفتی تر از تو نیست! خندیدم و دستمو شستم. --مامان جان انقدر حرص نخور! --حرص منو میخوره. رو انگشتم چسب زخم زدم و موبایلم رو برداشتم.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
داستان داره وارد قسمت های جالبی میشه👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~☕️🍪💚 ✨اگه‌خدامیتونه‌شب‌روبه‌روز تبدیل‌ڪنه،پس‌حتمامیتونه‌ یه‌مشڪل‌روبه حڪمت‌تبدیل‌ڪنه!✨ آسوده‌باش، ڪشتیِ‌ماراخدامیرانَد :") 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
💥خدایی چقد بده که یکی مذهبی باشه ولی مبارزه با نفس بلد نباشه... مثل این میمونه یه نفر اشپز باشه👨‍🍳 ولی نیمرو بلد نباشه...😐🍳 اقا... اگه نیمرو بلد نیستی پس چطور اشپز هستی؟😅 اگه مبارزه بلد نیستی پس چطور مذهبی هستی؟🤨 کسی که مبارزه نمیکنه و مذهبیه شک نکن نمیتونه مذهبی بمونه....😞 ینی عمرا بتونه... خودمون کم ندیدیم کسایی که مذهبین ولی اهل خیلی از گناهای کبیره و زشت هم هستن💔 دلیلش چیه؟خب دلیلش همینه که بنده خداها مبارزه بلدن نیستن.... ینی کسی هم بهشون یاد نداده....تواگه میخوای ایمانت حفظ بشه باید مبارزه با نفس رو یاد بگیری وگرنه قطعا توی اخرالزمان سقوط میکنی...این یه چیزه صد‌درصدیه....حتی‌اگه‌مذهبی‌و‌مسجدی‌هم‌باشی😊💔 👌مبارزه با نفس نخ تسبیح دینہ 👤استاد پناهیان عزیز•. 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
شهید دفاع مقدس: حسین‌خرازی فرمانده‌لشکر۱۴‌ امام‌حسین(علیه‌السلام) تاریخ تولد: ۱۳۳۶/۶/۱ محل تولد: اصفهان تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۸ محل شهادت: شلمچه نحوه شهادت: اصابت‌ترکش محل مزار شهید: گلستان‌شهدای‌اصفهان شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات🌼 ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * بیست و هفتمین روز توسل* ❤️ شهید حسین خرازی❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان دل آمده از غمت به جان ادرکنی جان آمده بر لب الأمان ادرکنی ترسم که بمیرم و نبینم رویت یا_مهدی صاحب الزمان ادرکنی اللهم_عجل_لولیک_الفرج