eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
973 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"فرشته ای برای نجات" _پنجاهم رفتم دوش گرفتم و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم. دلم نیومد آرمانو بیدار کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون. --سلام مامان. --سلام.بیا بشین صبححونتو بخور. نشستم سر میز --مامان حالت خوبه؟ --نه حامد، عصابم ریخته به هم. از یه طرف این بچه، از یه طرف حرفای این دختره... موبایلم زنگ خورد --ببخشید مامان، میام الان. دکمه وصل رو زدم و از سر میز بلند شدم --سلام ساسان چی شد؟ --سلام حامد، ببین من نمیدونم این دختره پنج ساعته کجا رفته؟ --کجایی تو؟ --والا بعد از کلی گشت زدن تو شهر، نزدیک یه بیمارستان پارک کرد و هنوز نیومده. حس کردم بدنم یخ کرد و فقط پرسیدم --ساسان زود آدرسو بفرست..... لباسمو عوض کردم و دویدم برم بیرون --حامد کجا مامان؟ --مامان واستون توضیح میدم، الان باید برم. با مجاز ترین سرعت البته از نظر خودم رانندگی میکردم و فکرای بد به ذهنم هجوم آورده بود.... نگاهم افتاد به ساسان که جلوی در بیمارستان ایستاده بود. از ماشین پیاده شدم و سوییچو دادم بهش. --ساسان ماشینو پارک کن. دویدم طرف بخش و با دیدن پرستاری که دست پاچه داشت شماره میگرفت مواجه شدم. نگاهش افتاد به من و تلفنو قطع کرد --آقای رادمنش کجایید شما؟ --چیزی شده؟ --والا نزدیک نیم ساعت پیش یه خانم اومدن رفتن پیش همسرتون و گفتن تا شما نیای از اینجا نمیره. همین کلمه کافی بود تا حدسم تبدیل به واقعیت بشه. بدون در زدن وارد اتاق شدم و نگاه شهرزاد و نازی همزمان خیره به من شد. خجالت زده سرمو انداختم پایین و ببخشید زیر لبی گفتم. نازی از رو صندلی بلند شد و رفت کنار تخت ایستاد. --خبببب شهرزاد خانم، ببین عزیزم من و حامد خیلی همدیگه رو دوس داریم ومیخوایم باهم ازدواج کنیم. با خشم به شهرزاد نگاه کرد --اما وجود نحس یه آدمی مثل تو زندگی منو خراب کرده. خدایا این دختر چجور موجودی بود؟ یه دفعه با دستش گلوی شهرزاد و گرفت و فشار داد --ببین خانمی! یا همین الان قول میدی دور حامد و خط بکشی یا..... چشمم افتاد به شهرزاد که صورتش هر لحظه قرمز تر میشد. دویدم طرف نازی و سعی کردم با حرف بکشونمش کنار. --بزارید کنار این بچه بازیارو‌‌. تمومش کنید لطفاً! اما اون نمیشنید. صبرم لبریز شد و دستشو از روی آستین لباسش گرفتم و کشیدم عقب. روبه روش وایسادم و داد زدم --نمی خواید تمومش کنید؟ نگاه پر از خشم و نفرتی به من انداخت و سرنگی که روی میز کنار تخت بود و برداشت. همینجور که دستش میلرزید، سرنگو آورد بالا و گرفت جلوی گردن من. رفتم عقب و چسبیدم به دیوار! جیغ زد --با همین سرنگ میکشمت حامد، اگه قراره واسه من نباشی، میخوام کلاً زنده نباشی. همین که خواست سرنگو ببره نزدیک گردنم،دست شهرزاد جلوی صورتم ظاهر شد و با گریه جیغ زد --اگه دستت بهش بخوره هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! نازی هاج و واج دستشو کشید عقب و سرنگ از دستش افتاد روی زمین. همون موقع پرستارا اومدن توی اتاق و با دیدن اوضاع من و نازی رو از اتاق بیرون کردن. نشستم رو صندلی و سرمو بین دستام گرفتم. --حا...... با صدایی که سعی در کنترلش داشتم فریاد زدم --دیگه اسم منو نیارین لطفاً. از صدای ترق ترق پاشنه کفشش فهمیدم که رفته و نفس راحتی کشیدم.... از یه طرف رفتار نازی و از طرف دیگه هضم رفتار شهرزاد واسم سخت بود و حسی که نمیدونستم اسمشو چی بزارم. --آقای رادمنش؟ ایستادم --بفرمایید. --میشه لطف کنید مشکلات خانوادگیتون رو توی همون خانواده حل کنید! اصلا مراعات حال همسرتون رو میکنید؟ یادتون رفته ایشون تازه از کما خارج شدن؟ --ببخشید. واقعا شرمنده ام. --شرمندگی شما، مرزی که خانمتون با سکته رو طی کردن و رو از بین نمیبره. بریم خانم نوروزی. سکته؟ یعنی چی؟ خدایا نه! خواستم برم توی اتاق اما منصرف شدم و از بخش خارج شدم...... نفهمیدم مسیر بیمارستان تا خونه رو چجوری طی کردم و بعد از اینکه نمازمو خوندم خوابیدم.... --داداشی؟ حامد؟ بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم صورت آرمان بود. بهش لبخند زدم و نشستم --سلام آرمانم خوبی؟ گوشیمو گرفت سمتم. --با تو کار داره. از اتاق رفت بیرون --سلام بفرمایین. --سلام. از بیمارستان تماس میگیرم. همسرتون همین الان مرخص شدن. باید بیاید کارهای ترخیص رو انجام بدین. --چشم میام حتماً. رفتم بیرون --مامان؟ --جانم حامد. تو اتاقم. توی چهارچوب در ایستادم. --این حامده آرمان ببین چقدر کوچولو بوده. آرمان دستشو گذاشت رو یه عکس --این کیه خاله؟ مامانم خندید --این رستاس آرمان جان. عمیق لبخند زد --آخییی از بچگیم باهم جور بودن. ای خدا این مادر ما دوباره گفت! صدامو صاف کردم --سلام مامان. --عه حامد تو اینجایی. سلام مامان خوبی؟ --اره مامان، من باید برم بیرون. --کجا بری؟ صبح که صبحونه نخوردی و سر منو شیره مال کردی! ظهرم که اصلاً غذا نخوردی! از رو تخت بلند شد --بزار برات غذا بکشم بخور بعد برو............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" پنجاه و چهارم ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد. بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید. آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد. چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد با صدای بغض آلود و بمی گفت --ش....ش...شهرزاد خودتی؟ شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد آروم و متعجب زیر لب --س..سا...سا...ن؟ با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم. ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید. سد اشکاش باز شد --الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟ خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد! شهرزاد با بغض و گریه --ساساااان! --جون دل ساسان! از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین. ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد --الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید. بلند بلند گریه میکرد. گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!.... اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه.... از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد. --من فدای اشکات بشم! چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد. اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید. دست ساسان رو گرفت --بیا بریم تو خونه! اینجا سرده. ساسان به من اشاره کرد --آخه حامدم هست. شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت --آقای رادمنش شماهم بفرمایید. اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون. اما من هنوزم توی شوک بودم. اخم ریزی، بین ابروهام دادم --خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم. --شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام. --باشه. پس بیایا! چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد --ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟ قطره اشکی از چشمش پایین چکید --نه...! نمیشه.... بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد --حامد؟ بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم. --ازم دلخوری؟ نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم. --واسه چی باید دلخور باشم؟ تاسف وار سرشو تکون داد --نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد.... حرفشو قطع کرد. کلافه پرسیدم --تو و شهرزاد چی ساسان!؟ --من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم. --چرا تا الان بهم نگفته بودی؟ --چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه. --یعنی چی؟ --ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم. میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه. مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!.... آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره. بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه. بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد. اون موقع من ۲ سالم بوده‌. وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه. بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،‌ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده. اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد. یادش بخیر!!! به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد. پشت بندش، سرفش گرفت. کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش. سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم. صدامو بردم بالا --آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه! تو چشمام نگاه کرد. --حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود! اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد.... لبخند تلخی زد. --مامان خودم باهام اینجوری نبود..! تا اینکه بزرگ تر شدیم. به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد. -- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش. قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید........... "حلما" کپی حرام🚫 ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" _پنجاه و نهم نمازخونه با یه پرده از هم جدا شده بود و من قسمت مردونه بودم و شهرزاد قسمت زنونه. بعد از اینکه نماز صبحم تموم شد رفتم بیرون. چند قدم اون طرف تر نمازخونه ایستادم‌. باهم رفتیم توی بخش و با دکتر ساسان حرف زدم و ساسانو مرخص کردیم. با کمک شهرزاد ساسانو بردیم توی ماشین. همین که خواستم ماشینو روشن‌ کنم موبایلم زنگ خورد --الو؟ صدای نگران مامانم توی گوشم پیچید. --الو حامد؟ --سلام مامان. --سلام مامان کجایی تو؟ نصف عمر شدم از سرشب تا الان. --من بیمارستانم دارم میام خونه. --مگه ساسان هنوز اونجاس؟ --آره. میام خونه باهاتون حرف میزنم. --باشه. مراقب باش. --چشم خداحافظ..... همین که مامانم قطع کرد،موبایل ساسان زنگ خورد و ساسان خوابیده بود. تماسو وصل کردم --الو سلام. --سلام حامد! ساسان کجاس؟ حالش خوبه؟ --سلام زهره خانم. بله ساسانم بهتره خدارو شکر. دارم میارمش خونه. --الهی بمیرم. میشه الان باهاش حرف زد؟ --خوابیده. بیدارش کنم؟ --نه نه! بزار بخوابه. مراقبش باش. --چشم. خداحافظ..... ماشینو روشن کردم و راه افتادم. هوا گرگ و میش بود و جذابیت آسمون چندین برابر شده بود. جلوی خونه شهرزاد توقف کردم تا پیاده شه. مکث کرد و با تردید گفت --آقای رادمنش...ممنون که امشب اومدین.مراقب ساسان باشید. --این چه حرفیه!وظیفس‌. چشم مواظبشم..... راه افتادم طرف خونه ساسان. توی راه بیدار شد و گیج و منگ به من نگاه کرد. --به به آقا ساسااان. ساعت خواب! با صدای خواب آلویی جواب داد --سلام حامد.شهرزاد کو؟ --گذاشتمش خونشون. با صدای نسبتاً بلندی گفت --چرااااا؟ سوالی نگاهش کردم --خب کجا میبردمش؟ کلافه تو موهاش دست کشید --حامد میترسم! این کامرانه هزارتا آمدم داره! --چی بگم. درمونده نگاهم کرد --میشه منو ببری اونجا؟ --از برگردوندنت مشکلی نیست چاکر شمام هستم. ولی ساسان مامانت دیشب تا الان دوبار زنگ زده باهات حرف بزنه منم بهش قول دادم ببرمت خونتون. --راس میگی مامانمم اینجوری شک میکنه. جلوی حلیم فروشی نگه داشتم و روبه ساسان گفتم --پیاده شو. --واسه چی؟ --صبححونه بخوریم دیگه. --آهان باشه. رفتیم تو مغازه و هردومون آش آبادان سفارش دادیم. ضربه کوچیکی به میز زدم --ساسان --بلهههه! --چته بابا تو فکری انقدر؟ نفسشو صدادار داد بیرون --کلافم حامد! اصلاً باورم نمیشه! از دیشب فکرم درگیر شهرزاده! وقتی به روزایی که اهمیتی نسبت بهش نداشتم! چجوری میتونستم حامد؟ چجوریییی؟ چند نفری که اونجا بودن برگشت طرف میز ما. سرمو بردم نزدیکش --میدونم ساسان! آرومتر. صبححونه رو در سکوت خوردیم و من یه طرف حلیم واسه مامان و آرمان خریدم. ساسانو رسوندم دم خونشون...... رفتم خونه و آروم در هال رو باز کردم. کسی توی هال نبود. ظرف حلیم رو گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاقم. --عه آرمان! بیداری داداشی؟ سرشو بلند کرد و با دیدن اشکاش حالم گرفته شد. نشستم رو تخت و سرشو گرفتم تو بغلم. --قربونت برم چرا گریه میکنی؟ دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بلند بلند گریه میکرد. --حاااامد! --جون دلم؟ --تو مگه بهم قول ندادی منو ببری پیش مامانم؟ --اره قول دادم. --میشه الان منو ببری؟ آخه دلم خیلی براش تنگ شده. محکم بغلش کردم --الهی من فدای دل کوچیکت بشم! سرشو بلند کردم و اشکاشو پاک کردم. --صبححونه بخوریم بعد بریم؟ تایید وار سرشو تکون داد --پس بریم که برات یه غذای خوشمزه خریدم. از اتاق رفتیم بیرون و مامانم تو آشپزخونه بود --عه مامان جان، شما بیداری؟ --سلام خوبی ؟ کجایی تو دیشب تا حالا؟ نشستم رو صندلی --مفصله مامان. --حالا خلاصشو بگو ببینم. همون موقع آرمان اومد --سلام خاله. مامانم لبخند زد و صورتشو بوسید --سلام قربونت برم. --حامد تو حلیم خریدی؟ --اره. مامان بابا کجاس؟ --بابا امروز زود تر رفت. --آهان. --چرا نمیخوری؟ از رو صندلی بلند شدم --من خوردم مامان. بخورین نوش جان. با صدای زنگ موبایلم رفتم تو اتاقم. تماسو وصل کردم --الو؟ --الو سلام حامد کجایی؟ --خونم یاسر چطور؟ --باید ببینمت. --بعد از ظهر میام پیشت --باشه پس آدرسو میفرستم حتماًبیا. --باشه..... رفتم دوش گرفتم و آماده شدم. داشتم عطرمو میزدم که آرمان در رو باز کرد --عه آرمان، آماده ای؟ --اره، صبر کنیم خاله هم بیاد. از تو اتاق داد زدم --مامااان، شمام میای؟ --اره بریم. با دیدن پیام موبایلم رو برداشتم -یاسر:حامد امروز حتماً! حتماً! بیا.موضوع خیلی مهمه. درمورد همون پیشنهادیه که بهت دادم.... جواب دادم:باشه حتماً. رفتیم تو حیاط و ماشینو بردم بیرون... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" _شصت و هفتم --سلام جناب سرهنگ. --سلام حامد. دستشو دراز کرد. --بیا بشین. خودشم اومد نشست و جدی بهم نگاه کرد. --خب حامد چی شده؟ --راستش جناب سرهنگ من حس میکنم خانم وصال یه چیزایی رو پنهون میکرد. --یعنی چی؟ --به طور مبهم حرف میزد و وسط حرفش هم ازم خواست که دیگه چیزی نگه. --که اینطور. --بله. چند لحظه فکر کرد و به من خیره شد --حامد یه سوال ازت بپرسم، صادقانه جواب میدی؟ --بله بفرمایید. --از اونجایی که خودت هم مطلع هستی، ماموریتی که واست در نظر گرفته شده، بسته به نظر شخصیه توعه. --بله متوجه هستم‌. --ببین حامد، دو راه وجود داره. اول اینکه تو میتونی، یه داستان سرهم کنی و به خانم وصال بگی که ازدواج تو باهاش صوریه و قرار نیست دائم باشه. و باید این نکته رو در نظر بگیری که اون یه دخترِ و قطعاً روحیه لطیفی داره و زود عادت میکنه. و اما راه دوم. بعد از چند لحظه مکث ادامه داد --راه دوم اینه که تو به طور دائم و شرعی با شهرزاد ازدواج کنی و تا ابد کنارش باشی. بازم فکر کن. تصمیم مهمیه! --جناب سرهنگ،میشه یه خواهش کنم دو سه روز به من مهلت فکر کردن بدین؟ --باشه مشکلی نداره. --ممنون. کاری با من ندارین؟ --نه. فقط خانم وصال رو برسون دم خونش. --چشم. اومدم بیرون و همین که در رو بستم، نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد. تپش قلبم بالا رفته بود و دستپاچه شده بودم. اخم ریزی کردم و روبه روش ایستادم. --کارتون تموم شد؟ --بله. --بفرمایید برسونمتون. --نه مزاحم نمیشم. --مزاحم نیستین بفرمایید...... رو صندلی عقب نشست و از شیشه به خیابون خیره شده بود. ابرا هر لحظه تنگ تر میشد و دل آسمون گرفته بود. با شلاق رعد و برق، بهونه ای واسه گریه ابرا پیدا شد و بارون نم نم شروع به باریدن کرد. پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم و داشتم به دو راهی که سرهنگ گفته بود فکر میکردم و کلافه بودم. با حس سرما از فکر دراومدم و از آینه به عقب نگاه کردم. شهرزاد شیشه رو پایین داده بود و دستشو برده بود بیرون. همون موقع یه پسر سرشو از شیشه داد بیرون و با لحن مسخره ای گفت --خانمی سرما نخوری! عصبانی شدم و با لحن اروم اما جدی گفتم --میشه لطف کنید شیشه رو بدید بالا. --چشم. چراغ سبز شد و راه افتادم....... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و پنجم --بفرمایید. --میشه هر موقع که مشکلی واستون پیش اومد یا کاری داشتین بهم بگین؟ --آخه شما موظف کمک به من نیستین. تا اینجاشم خیلی لطف کردین. --نمیدونم قبلا بهتون گفتم یانه؟ اما من به حاج خانم قول دادم. جسارت نشه اما من قول دادم مراقبتون باشم. در هر شرایطی! امیدوارم از جنبه ی مثبت به حرفام نگاه کنید. دیگه رسیده بودم به خونش. همین که دستش رفت سمت در صداش زدم --خانم وصال؟ نگاهشو آورد بالا و سوالی بهم نگاه کرد نمیدونم چی تو نگاهش بود که دلم لرزید و تپش قلبم روی هزار رفت. حرفی که میخواستم بزنم یادم رفت وبا صدای لرزونی گفتم --به حرفام فکر کنید. چشمی گفت و مثل جت از ماشین پیاده شد. با خودم گفتم --خدایا یعنی اونم همین احساس رو داشت؟ کلافه تو موهام دست کشیدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. موبایلم زنگ خورد --الو سلام مامان. --سلام حامد کجایی؟ --یه ماموریت واسم پیش اومد. --اهان باشه مامان یادداشت گذاشته بودی زنگ زدم بگم ما نیستیم خونه اومدی نگران نشی. --کجا میخواید برید؟ --داریم میریم واسه آرمان شناسنامه بگیریم. تقریباً با صدای بلندی گفتم --چیــــــــی؟؟! --حامد جان تا حالا اسم شناسنامه نشنیدی؟ خب گناه داره بچه جایی رو نداره بره. اتفاقاً طی چند روز با بابا این تصمیم رو گرفتیم که آرمانو به فرزند خوندگی قبول کنیم. با خوشحالی گفتم --اینکه خیلی خوبه!! --خب پس من دیگه برم. --باشه مامان برو به سلامت..... رفتم خونه و صبححونه آماده کردم. لیوان چایی دستم بود و همین که یه جرعه خوردم، نگاه شهرزاد جلوچشمم اومد و چایی پرید تو گلوم. تقریباً داشتم خفه میشدم! سرمو گذاشتم رو دستام و اون لحظه رو جلوی چشمام مجسم کردم. لبخند عمیقی روی لبام نقش بست میز رو جمع کردم و با برداشتن موبایلم و سوییج ماشین رفتم بیرون...... رفتم مرکز و اجازه ورود به اتاق سرهنگ رو گرفتم. با باز کردن در اتاق احترام نظامی گذاشتم و وارد شدم. --سلام جناب سرهنگ. --سلام حامد جان بشین. نشستم رو صندلی و صدامو صاف کردم. -- امیدوارم که تصمیمت رو گرفته باشی. --بله جناب سرهنگ تصمیمم رو گرفتم اما قبلش باید یه کاری انجام بدم. --چه کاری؟ --ببینید جناب سرهنگ همونجور که خودتون میدونید خانم وصال تنهاس و همسایشون قبل از اینکه به شهرستان بره ازمن خواسته که مراقبش باشم. اما محله ای که توش زندگی میکنه امنیت کاملی نداره و ممکنه هر اتفاقی بیفته. --درسته. --خودتون هم میدونید که تو باغمون خونه داریم و اونجا کسی به غیر از نگهبان و خانمش اونجا نیست. اگه شما صلاح میدونید خانم وصال رو ببرم اونجا. چند ثانیه مکث کرد و با جدیت گفت --از نظر خودت صلاحه که تو با دون دختر. منظورم اینه که.... --بله متوجه منظورتون هستم. اما نمیدونم قبول میکنید یانه. --حامد چرا طفره میری؟ --به نظر شما یه محرمیت موقت بین من و خانم وصال کار درستیه؟ متفکر گفت --محرمیت موقت؟ ببین حامد جان اگه به منظور کمک باشه و اینکه گناهی درکار نباشه اشکالی نداره. ولی....... --ولی چی جناب سرهنگ؟ --خب اون دختر باید راضی باشه. نفس عمیقی کشیدم --بله همینطوره. از رو صندلی بلند شد و رو به پنجره ایستاد. بدون اینکه سرشو برگردونه گفت.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و هفتم --یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟ خندید و ابروهاشو بالا داد بعد از چند ثانیه جدی پرسید --خب حامد دیگه تصمیمتو گرفتی؟ --اگه خدا بخواد اره. --ببین تو باید باهاش حرف بزنی. --میدونم اما چجوری؟ --چجوریش به تو ربطی نداره. یه مواقعی مثل امروز خندیدم و گفتم --آهان حتماً دفعه بعد تو میخوای نقش مزاحم رو بازی کنی؟ خندید و با شیطنت گفت --فکر نمیکنی این جور کارها واسه یه سرگرد اوف داشته باشه؟! --چرا اتفاقاً........ از مرکز رفتم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. رفتم تو. مامان و آرمان توی آشپزخونه بودن. با لبخند رفتم پیششون --سلام بر مادر و داداش گرامی! --سلام حامد. --سلام داداشی نشستم رو صندلی --چیشد مامان کارتون حل شد؟ --اره خداروشکر حزانت رو گرفتیم. --خب خداروشکر. --راستی حامد پاشو برو اتاق بالارو مرتب کن و وسایل آرمان رو ببر اونجا. --چشم. اتاق رو مرتب کردم و لباسای آرمان رو توی کمدش چیدم. با کمک بابا تختش رو بردیم بالا و توی اتاقش گذاشتیم. آرمان هم با سلیقه ی خودش ماشین ها و موتور هاو بقیه اسباب بازی هایی که امروز خریده بود رو توی قفسه ی اسباب بازیاش جا داد. دستامو زدم به کمرم و ایستادم به آرمان چشمک زدم --چه اتاق قشنگی شد. خندید و خجالت زده گفت --بله. دستتون درد نکنه عمو علی. بابام لپشو کشید --قابلی نداره پسر..... میز ناهار روبا کمک مامان جمع کردم و ظرفارو شستم. بعد از اینکه اذان گفتن نمازخوندم و رفتم تو اتاقم. نمیدونستم باید چی بگم. مخاطب رو انتخاب کردم و نوشتم --سلام خانم وصال. میتونم بعد از ظهر باهاتون قرار بزارم؟ متن رو پاک کردم و دوباره تایپ کردم --سلام. میتونم در رابطه با موضوعی حضوری باهاتون صحبت کنم؟ گزینه ارسال رو زدم و صبر کردم تا ارسال بشه. با تایید شدن پیام رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو تو دستم گرفتم. با صدای پیامک، سریع موبایلم رو چک کردم. --سلام. لطف کنید آدرس رو بفرستید. آدرس یه کافی شاپ رو واسش فرستادم. میخواستم تو پیام بگم برم دنبالش اما منصرف شدم و موبایلم رو خاموش کردم.............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و هشتم با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم --الو؟ یاسر با عصبانیت داد زد --الو و زهررررمااار! --چیشده یاسر چرا فحش میدی؟ --حامد میدونی دوساعته دختر مردم رو معطل گذاشتی؟ با یه حرکت از رو تختم بلند شدم و ایستادم --چــــی؟ زدم تو پیشونیم --آخه الان وقت خوابیدن بود؟! --از خودت بپرس. مضطرب گفتم --الان چیکار کنم یاسر؟ --خب باید بری سر قرار دیگه دانشـــمند! هول شدم --باشه خداحافظ. تماسو قطع کردم و رفتم به صورتم آب زدم و رفتم سراغ لباسام تو اون هول و ولا دلم میخواست مرتب ترین لباسمو بپوشم. یه پیرهن سرمه ای با شلوار کتون مشکی پوشیدم و موهامو ساده مدل زدم. کاپشنمو برداشتم. عطر زدم و با برداشتن سوییچ ماشین و موبایلم دویدم بیرون. خداروشکر هیچ کس تو هال نبود. نیم بوتای مشکیم رو پوشیدم و رفتم طرف ماشین. توی راه مغزم تازه شروع به بررسی ماجرا کرد. یادم اومد که قرارم واسه ساعت چهار بود و الانم چهار و ده دقیقه بود. باخودم گفتم شاید من اشتباه کردم..... روبه روی کافی شاپ ماشینو پارک کردم و رفتم تو. با چشمام دنبالش میگشتم که دیدم گوشه ی دنجی از کافی شاپ سر میز دو نفره ای نشسته. رفتم سر میز ایستادم و صدامو صاف کردم. با بالا آوردن سرش تیله های مشکی رنگ چشماش روی چشمام قفل شد. دلم لرزید و صدای قلبم تو وجودم طنین انداخت. با صدای آرومی بهم سلام کرد --سلام.حالتون خوبه؟ --بله ممنون. با اجازه ای گفتم و نشستم سر میز. --واقعا متاسفم خیلی معطل شدین. به ساعت مچیش نگاه کرد --تازه 5دقیقس اومدم. چی؟ پنج دقیقه؟ پس یاسر چی میگفت؟ یه حسی بهم گفت سرکاریه. تو دلم چند تا فحش نثار یاسر کردم. اما نباید نشون بدم! --خب 5دقیقه هم معطلی حساب میشه دیگه. همون موقع پیشخدمت اومد سر میز و با لبخند به من و شهرزاد نگاه کرد. --خب زوج محترممون چی میل دارن؟ گونه های شهرزاد گل انداخت و خجالت کشید. حال منم دست کمی از شهرزاد نداشت. اون کاپوچینو و من اسپرسو سفارش دادیم. --امیدوارم که از ملاقات امروزمون دچار سوء تفاهم نشده باشین. بعد از چند لحظه مکث گفت --نه اینطور نیست. --میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ --بله. --شما از محل زندگیتون راضی هستین؟ با تردید گفت --خب! اگه از مزاحمت ها و حرف های بی ربط همسایه ها بگذرم. خداروشکر خوبه. غیرتی شدم و پرسیدم --چه مزاحمتی؟ از لحنم ترسید --نه بخدا مزاحمت خاصی نیست. با لحن آروم تری پرسیدم --خانم وصال میشه واضح حرف بزنید؟ یه دفعه چشماش پر اشک شد و با بغض گفت --خدا هیچ دختری رو تو این دنیا...... صداش لرزید و ادامه داد --تنها نکنه! سد اشکی که سعی در جلوگیری شکستنش داشت جاری شدو با گفتن ببخشید از رو صندلی بلند شد و رفت. بعد از پنج دقیقه برگشت و خجالت زده نشست رو صندلی --ببخشید من احساساتی شدم. --نه شما ببخشید باعث ناراحتیتون شدم. فنجون کاپوچینو رو برداشتم و گذاشتم جلوش --بفرمایید. --ممنون. --نوش جان. --آقای رادمنش؟ --بفرمایید؟ یه بسته گذاشت جلوم --ببخشید اگه دیر شد. --این چیه؟ --کرایه چند ماه عقب مونده خونه. --ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم. --بخدا کمتر نیست. همون اندازه ایه...... حرفشو قطع کردم و قاطع گفتم --میدونم. اماغیرت من اجازه این کار رو بهم نمیده. --پس با مادرتون حرف بزنید میام اندازه پولی که دادین تو خونتون کار میکنم. با تعجب پرسیدم --چی؟ یعنی شما این پول رو باکار کردن توی خونه های مردم بدست آوردین؟ --بله. عصبانی بودم و نه میتونستم و نه میخواستم که ناراحتش کنم. از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون. کلافه بودم و حس بی عرضه بودن بهم دست داده بود. قطرات بارون روی صورتم حس میشد و من خیال برگشتن پیش شهرزاد رو نداشتم. با صدایی که مخاطبش من بودم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم برگشتن من همراه شد با عقب بردن دستی که با اون چتر رو گرفته بود. با این رفتارش منو کنجکاو کرد. سرشو انداخت پایین و شرمنده گفت --بخدا نمیخواستم ناراحتتون کنم! من دوس ندارم دینی نسبت به کسی داشته باشم. با برخورد یه نفر شهرزاد هول شد و قبل از اینکه بخواد تعادلش رو حفظ کنه خورد به من. سریع خودشو عقب کشید و سرشو انداخت پایین. بارون شدید شده بود و رو سرمون میریخت. --بفرمایید میرسونمتون. --نه مزاحم نمیشم. --میشه این دفعه رو بخاطر جلوگیری از سرماخوردگیتون مزاحم من بشید؟................ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و نهم خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد..... توی راه نه شهرزاد حرفی زد و نه من. پیچیدم تو کوچه و با دیدن آتیشی که حاصل از سوختن خونه شهرزاد بود و ماشین آتش نشانی بهت زده به عقب نگاه کردم. شهرزاد سرشو به شیشه ماشین تکیه داده وخوابیده بود. با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم تا بیدار نشه. --الو حامد؟ --سلام جناب سرهنگ. --سلام. ببین حامد همون جایی که هستی دنده عقب بگیر و برو. تو اینجور مواقع فرصت سوال و جواب نبود و بایداطاعت میکردی! --چشم جناب سرهنگ. دنده عقب گرفتم و با سرعت از کوچه خارج شدم. بعد یه ربع چرخیدن تو خیابونا صداش از عقب اومد --ببخشید من خوابم برد. --خواهش میکنم. با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت --ببخشید اما آدرس خونه من از این طرف نیست.... با زنگ موبایلم حرفشو قطع کرد. ماشینو یه گوشه پارک کردم و تماس رو وصل کردم --الو؟ --الو حامد کجایی؟ --دقیق بخوام بهتون بگم وسط شهرم. --خوبه.ببین میتونی خانم وصال رو برگردونی اما نزار بره تو خونه. --چشم جناب سرهنگ..... با ترس و نگرانی به خیابون خیره شده بود و داشت گریه میکرد. باخودم گفتم باید بهش اطمینان خاطر بدم تا خیالش یکم راحت بشه. --خانم وصال؟ --بفرمایید؟ --میشه بپرسم دلیل ناراحتیتون چیه؟ اخم کرد و با جدیتی که به هر احساسی جز جدیت میخورد گفت --آقای رادمنش دلیل ناراحتی من شخصیه و به خودم مربوطه. پس لطفاً نپرسید!! تو دلم به غرورش آفرین گفتم و تشویقش کردم. نفس صداداری کشیدم --بله قطعاً همینطوره........ رفتم تو کوچه و جلوی خونه ماشینو پارک کردم. خلوتی کوچه بی دلیل نبود و احساس خوبی بهش نداشتم. همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شدم. رفت عقب و به دیوارای سوخته شده نگاه کرد. اولش باور نمیکرد و فقط به خونه خیره بود. بعد از چند ثانیه دوید و خواست در رو باز کنه. جلوش ایستادم و با جدیت گفتم --شما نباید برید تو خونه. با بغض و خشم جیغ زد --چطور میتونید همچین حرفی بزنید؟ چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. حس میکردم با هر قطره اشکش یه سلول از مغزم مختل میشه و ناراحتم میکرد. --میدونید خانه خراب شدن یعنی چی؟ خواست از کنارم عبور کنه. دستتمو به دو طرف بدنم دراز کردم و ملتمس گفتم --خواهش میکنم خانم وصال. نگاهش واسه لحظه ای به نگاهم گره خورد و دوباره گریش گرفت. موبایلشو در آورد --باشه پس من مجبورم به پلیس زنگ بزنم. دستمو دراز کردم و بدون اینکه دستم به دستش بخوره موبایلشو ازش گرفتم --معذرت میخوام. --آقای رادمنش معذرت خواهی شما به چه درد من میخوره؟ خونه ی من آتیش گرفته! دیگه جایی واسه موندن ندارم! وسایل خونم همشون نابود شده..... با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد --می فهمید اینو؟ کلافه تو موهام دست کشیدم. --خانم وصال میشه ازتون خواهش کنم به من اعتماد کنید؟ اخم کرد و با جدیت گفت --منو ببخشید اما من نمیتونم همچین کاری بکنم. تنها راه چاره سرهنگ بود. شماره ی سرهنگ رو گرفتم و موبایلم رو گرفتم طرف شهرزاد --بفرمایید اینم پلیس! با تردید موبایل رو گرفت و دم گوشش گذاشت. چند قدم دور شدم تا راحت ترحرف بزنه. همینطور که با گوشه چشمم حواسم به شهرزاد بود با دیدن لوله تفنگی که به طرف شهرزاد مورد هدف قرار داده شده بود دویدم و تو یه حرکت دست شهرزاد رو گرفتم و کشیدم عقب. با برخورد گلوله به لاستیک ماشین صدای بلندی ایجاد شد. شهرزاد جیغ بلندی زد ومبهوت به اطراف نگاه میکرد. همینجور که میدویدم دنبالش شهرزاد رو مخاطب قرار دادم --خانم وصال ازتون خواهش میکنم برید تو ماشین. سرعت دویدنمو بیشتر کردم و با صداب بلندی گفتم --ایــــــــــست!!!!!!!!!!!!! --ایــــــــــست!!!!!!!!!! --ایــــــــــست!!!!!! هشدار ها بی فایده بود و مجبور به استفاده از اسلحم شدم. اسلحمو مورد هدف مچ پاش قرار دادم و شلیک کردم. دویدنش کند شد قدم هاش سست شد و افتذد رو زمین. بالاسرش ایستادم و تفنگشو با پام پرت کردم چند متر اونور تر. به دستاش دستبند زدم و دستوری و با صدای بلندی گفتم --دستاتو بزار رو سرت! با دستم روپوش روی صورتش رو کنار زدم و در کمال ناباوری دیدم...................... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتادم --تویــــی یاسر؟ --نه پس عمه یاسرم! با بهت گفتم --آخه من چیکار کنم از دست تو! متفکر گفت --به نظرم دستمو بگیری بلند شم بهتره! یاد گلوله افتادم و نگران گفتم --پاتو چیکار میکنی حالا! یه دفعه مثل بمب خنده منفجر شد --خندش به کجاس؟ --به اینکه تو انقدر مجنون شدی که فرق بین گلوله واقعی رو با غیر واقعی نفهمیدی. سریع پاچه شلوارش رو بالا کشیدم. از اینکه اثری از خون نبود خیالم راحت شد. درمونده پرسیدم --یعنی اینم یه ماموریت غافلگیری بود؟ خندش به لبخند تبدیل شد و زد رو شونم --استوار دوم شدنت مبارک رفیــــق! ناباورانه گفتم --یعنی ماموریتا نتیجه داد؟ --بله! با خوشحالی به یاسر نگاه کردم --خیلــــی خوبی یاسر! صدای سرهنگ رو بالا سرم شنیدم --خوبی از خودته آقا حامد. سریع ایستادو و احترام نظامی گذاشتم. --سلام سرهنگ. ممنونم! مردونه به کمرم ضربه زد --آفرین پسر! دستشو به طرف یاسر دراز کرد --بلند شو. یاسر دست سرهنگ و گرفت و خواست بلند شه که قیاش درهم شد. --چی شده یاسر؟ موبایل سرهنگ زنگ خورد روبه من گفت --حامد به یاسر کمک کن من باید برم. --چشم بعد از اینکه سرهنگ رفت نشستم روبه روی یاسر --حامد فکر کنم پام پیج خورده! --نمیتونی بلند شی! --نه. --چیکار کنیم؟ --چرا خودتو میزنی به خنگی! خب جاش بنداز. --چی میگی یاسر! --خب عزیز من مگه آموزش ندیدی! --آموزس دیدم ولی تا حالا عملی انجام ندادم. --خب الان انجام بده. --یاسر بزار برم ماشینو بیارم میریم بیمارستان. --حامد رو حرف من حرف نزن. کلافه گفتم --باشـــه! پس حالا که اصرار میکنی امتحان میکنم. چشماشو با اطمینان بست و لبخند زد. چشمامو بستم و سعی کردم هر چی توی ذهنمه مرور کنم. ازش خواستم دراز بکشه و پاش رو بزاره رو زمین. با لمس استخون پاش از در رفته بودنش مطمئن شدم. بسم الله....... گفتم و یه فشار محکم و بعدش پاشنه پاش رو چرخوندم. صدای فریادش بالا رفت و کار من هم تموم شد. نفسو صدادار بیرون دادم --بشین. نشست و به پاش نگاه کرد. --نــــه میبینم کارتو بلدی! با کمک من ایستاد و به اطراف نگاه کرد. --حامد حس نمیکنی این محله یکم مشکوکه. --اره اتفاقا منم همین حسو دارم. تازه یاد شهرزاد افتادم. نه میتونستم تند تر راه برم و نه میتونستم یاسرو تنها بزارم. با دستی که روی شونم گذاشته بود تا بتونه راه بره ضربه آرومی به گردنم زد با شیطنت خندید --نترس رفیق.جاش امنه! خودمو به اون راه زدم --چی میگی یاسر؟ --عزیزم خودتی! شهرزاد رو میگم. اخم ریزی کردم و تاکیدی گفتم --شهرزاد!؟ --نـــخیــــر ببخشیـــد شهرزاد خانم! خندیدم با خنده گفت --چه کیفشم کوکه. رسیدیم به ماشین. --حامد! --بله؟ --اجازه که ندادی بره تو خونه! --نه. --خوبه. اگه میرفت دیگه نمیشد کاری کرد. --مگه تحقیقات کامل نشده؟ --بیا بریم تو ماشین میگم بهت..... توی راه یاسر ادامه داد --چون آتشسوزی غیر منتظره و سر ۵ دقیقه اتفاق افتاده باید تحقیقات بیشتر بشه. --به شخص خاصی مشکوکین؟ --هنوز نه اما بر طبق گفته های همسایه ها دقیقا بعد از خارج شدن شهرزاد از خونه یه مرد از دیوار خونه بالا میره و چند ثانیه بعد هم خونه آتیش میگیره. ولی وقتی پلیس و آتشنشانی میان هیچ کس توی خونه نبوده. --یعنی فرار کرده؟ --نقطه اصلی اینجاس. خونه یه در خروجی بیشتر نداره! دیوارای حیاط هم ارتفاعش زیاده. --یعنی هنوز تو خونس؟ --در حال حاضر این فقط یه فرضیس! بی مقدمه پرسیدم --پس تکلیف شهرزاد چی میشه؟ --تکلیف شهرزاد که روشنه! منظورش رو فهمیدم -- آخه........ حرفمو قطع کرد و دستوری گفت --حامد آخه.... اما... اگر... رو بذار کنار با این وضعی که پیش اومده هر چه سریعتر باید اقدام کنی. کلافه گفتم -- یاسر همین طوری که نمیشه من باید باهاش حرف بزنم! --حالا بعد در مورد این موضوع با سرهنگ صحبت می کنیم. تا رسیدن به مرکز نه من حرفی زدم و نه یاسر........ همین که رسیدیم اذان شد.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتاد و دوم --حا......حالتون خوبه آقای رادمنش؟ خیلی جدی جواب دادم --بله. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. کلافه از رو صندلی بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن. این کار از عصبانیتم کم کرد. مجدد برگشتم نشستم رو صندلی و سعی کردم با آرامش حرف بزنم --خانم وصال. سوالی نگاهم کرد. --میشه دیگه حرفی از کار کردنتون نزنید؟ لبخند تلخی زد --منظورتون چیه؟ --منظور من اینه مگه من به شما نگفتم که قول دادم مراقبتون باشم؟ --بله گفتین. --و این رو هم گفتم میتونید مثل یه برادر بزرگتر که همه جوره هوای خواهرش رو داره به من تکیه کنید؟ صورتش گل انداخت و با خجالت گفت --بله گفتین اما... حرفشو قطع کردم و گفتم --اما چی؟ خانم وصال من قول دادم. از قدیم گفتن قول، قول مردونه! --همه ی حرفاتون درست. اما آقای رادمنش خواهش میکنم شرایط من رو درک کنید. قبلاً اکه کسی تو محل بهم تهمت یا حرفی میزد خب حق داشت. اما الان..... مکث کرد و ادامه داد --الان اوضاع فرق میکنه! دیگه نه من اون دختریم که قبلاً بوده و نه قراره باشم! پس خواهش میکنم خواستم حرفی بزنم که تاکیدوار و با صدای بلند تری گفت خواهش میکنم به من مهلت بدین تا ببینم باید چیکار کنم سکوت کردم و به میز روبه روم خیره شدم. چند ثانیه بعد سرمو بلند کردم -- میشه همین امشب فکراتون رو بکنید؟ --بله سعیمو میکنم. --پس من فعلا از اتاق میرم تا راحت بتونید فکراتون رو بکنید...... رفتم تو اتاق یاسر داشت با تلفن حرف میزد --بله بله متوجم. چشم حتماً اتفاقاً همین الان اومد. باشه چشم. سلام برسونید. خدانگهدار. تلفنو گرفت به سمت من. --الو؟ --الو سلام حامد خوبی مامان؟ --خوبم. شما خوبید؟ --ماهم خوبیم. حامد حان میخواستی بری مرکز چرا نگفتی آخه دلم هزار راه رفت. --شرمنده مامان ضروری بود. --باشه مامان. خیالم راحت شد.برو به کارت برس مزاحمت نباشم. --چشم. خداحافظ. تماسو قطع کردم و نشستن رو صندلی روبه روی یاسر. چشمک زد و گفت --ماشاالله لباست به تنت نشسته پسر! خندیدم --نظر لطفته. --نچ! نظر لطفم نیست تو نمیفهمی من چی میگم. سوالی نگاهش کردم --چی میگی؟ --آخه پسر خوب هرکی تا الان جای تو بود دختره رو یه دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود. نمیدونم چرا تو انقدر فِسی؟ مثل بمب خنده منفجر شدم و با حالت مسخره متفکر گفتم --راست میگیا چیکار کنم به نظرت؟ --هر هر خندیدم. دارم جدی حرف میزنم باهات. نتیجه چی شد؟ خندم محو شد و جاش رو به نگرانی داد --نمیدونم یاسر. اتفاقاً مسئله ی خونه ی باغ رو هم مطرح کردم ولی گفت باید فکر کنه. با تشر گفتم --واسه خود جناب عالی راحته که بخوای به یه نفر پیشنهاد محرم شدن بدی؟ --خیلی خب. الان هنوز تو اتاقته؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --آره. --حالا انقدر ننه من غریبم بازی در نیار پاشو برو تو اتاقت گفتم واستون شام بیارن. --چی میگی تو یاسر!آخه اینجا؟ دوتایی؟ --یه جوری میگی انگار چیشده. بعد از ظهر رو یادش رفته نفمید چجوری لباس پوشید و رفت سرقرار. به صورتم خیره شد و دوتایی زدیم زیر خنده. --یاسر خیلـــــی بی معرفتی! میدونی ازش عذر خواهیم کردم! خندش بیشتر شد و با صدای بلندی گفت --جدیـــــــی؟! ضربه ای به در اتاق خورد. یاسر خندشو جمع کرد و خیلی جدی گفت --بفرمایید. سرباز اومد تو و احترام گذاشت --جناب سرگرد شامی که گفتین حاضره. --باشه دستت درد نکنه هر موقع وقتش شد بهت میگم ببری. چشمی گفت و رفت بیرون. با سر به من اشاره کرد --برو بیرون. --واسه چی؟ --خب مگه نشنیدی گفت شامتون آمادس. --یاسر جدی گفتی؟ --اره دیگه برو تا بگم شامو بیارن. پیش خودم گفتم فقط همینو کم داشتم غذا خوردن دوتایی با شهرزاد توی اداره ی پلیس......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتاد و سوم به ناچار رفتم تو اتاق خودم و پشت در صدامو صاف کردم و در زدم. آروم گفت بفرمایید. رفتم تو اتاق و در رو بستم. به صندلی اشاره کردم --بفرمایید بشینید. خودمم رو صندلی روبه روش نشستم و همین که خواستم حرفی بزنم ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز با سینی غذا اومد تو. بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم. --دستت درد نکنه میتونی بری. چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون... به محتویات سینی نگاه کردم. باقالی پلو با ماهی با تموم مخلفات که معلوم بود از بیرون سفارش دادن. سینی رو گذاشتم رو میز و محتویاتش رو روی میز چیدم. --بفرمایید غذاتون سرد نشه. با خجالت گفت --ببخشید واقعاً راضی به زحمت نبودم. --زحمتی نیست نوش جان. غذای خودم رو برداشتم و گذاشتم رو میز کارم. --من اینجا غذا میخورم شما راحت باشین. --باشه. ممنون. تقریباً غذام تموم شده بود و شهرزاد هنوز نصف غذاشم نخورده بود. ماهی توی دهنم رو قورت دادم و خواستم بگم غذاشو چرا نمیخوره که ماهی پرید تو گلوم. سریع آب خوردم اما فایده ای نداشت و شروع کردم سرفه کردن. شهرزاد دستپاچه بلند شد و لیوان آب خودش رو گرفت جلوم. لیوان آب دوم هم جواب نداد. دستپاچه دوید تا دم اتاق بره بیرون که یه نگاه به من کرد و دوباره برگشت کنار میز یه ببخشید گفت و دستشو محکم از وسط کمرم به سمت بالا کوبید. حالم بهتر و سرفم کم شد. نگاهم تو چشمای رنگ شبش قفل شد و نگران پرسید --حالتون بهتر شد؟ لبخند زدم --بله ممنون واقعاً! سرشو انداخت پایین و با گونه هایی که از گل انداختن فراتر رفته بود --خواهش میکنم. ببخشید. --این چه حرفیه. پس چرا غذاتون رو نخوردین؟ --ممنون سیر شدم. --اگه دوس ندارین بگم یه چیز دیگه بیارن؟ --نه!نه! سیر شدم ممنون. ظرفارو گذاشتم تو سینی و بردم دادم به سرباز. برگشتم تو اتاقم و نشستم رو صندلی. --خانم وصال؟ --بفرمایید. --فکراتون رو کردین؟ --بله. --میشه بگین نتیجه چی شد؟ موبایلش زنگ خورد و با گفتن ببخشید جواب داد --الو سلام. بله خوبم ممنون. بله امشب یه مشکلی پیش اومد... ناباورانه گفت --نه توروخدا....ن.. به صفحه موبایلش خیره شدو آه کشید. چشماش پر اشک شد و سرشو انداخت پایین. --حالتون خوبه؟ --بله. -- جسارتاًخبر بدی شنیدین؟ --همون پیرزنی که گفتم میرم خونش امشب کلاً بیرونم کرد. --یعنی چی؟ --یعنی اینکه دیگه نمیتونم خونش کار کنم. با اشکاش دلم ریش شد. --خانم وصال! خواهش میکنم گریه نکنید. --آخه الان دیگه نه خونه ای دارم نه کاری! --میشه خواهش کنم به من اعتماد کنید؟ تاییدوار سرش رو تکون داد --باشه اما... اما اگه پدر و مادرتون بفهمن واستون بد نمیشه؟ --من به هر دوشون گفتم پس جای نگرانی نیست. --ببخشید واقعاً. شدم سربار شما. --خواهش میکنم دیگه این حرفو نزنید..... ساعت ۱۰ شب بود. سوار ماشین شدیم و راه افتادم. با موبایلم به بابام پیام دادم و تصمیمم رو بهش گفتم. پیام بابام رو باز کردم --امیدوارم که هر چی پیش میاد صلاح باشه. به سلامت برسی. با خوندن پیام قوت قلبم بیشتر شد... جاده خلوت بود و سیاهی شب بیشتر به چشم میخورد. --آقای رادمنش؟ --بله؟ --گفتین اونجا تنها نیستم؟ --بله آقا کریم و خانمشون هستن. --آهان. شماره آقا کریم رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد --سلام آقا حامد. چه عجب یادی از ما کردی پسر؟. --سلام آقا کریم. کم سعادتی ماست شما ببخشین. --شوخی میکنم بابا جان. --حالتون خوبه؟ خاله سوری خوبه؟ --خداروشکر خوبیم پسرم. --خب خداروشکر. خونه این الان؟ --نه پسرم. راستش ما دیروز رفتیم شمال خونه دخترم فردا بعد از ظهر برمیگردیم باغ. چطور؟ دوستات میخوان بیان باغ؟ با خودم گفتم فردا که اومدن موضوع رو بهشون میگم. -- نه عمو کریم. مزاحمتون نشم؟ --نه پسرم مراحمی سلام به آقا علی و مادر برسون. --چشم عمو شمام به خاله سلام برسونید. خدانگهدار....... بعد از قطع کردن تماس استرس مثل خوره به جونم افتاده بود. انقدر که نفهمیدم کی رسیدم جلو در باغ. از ماشین پیاده شدم و با کلید در رو باز کردم. ماشینو بردم تو حیاط باغ. روشن بودن چراغ ها خیالم رو کمی راحت کرد. از آینه به عقب نگاه کردم --بفرمایید. شهرزاد در رو باز کرد و همین که پاش رو از ماشین گذاشت بیرون............ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتاد و هشتم صندلی عقب نشستیم و ماشین با سرعت پیچید تو جاده. یاسر برگشت عقب شهرزاد خیلی آروم سلام کرد. با احترام جوابش رو داد و رو به من گفت --خاموشش کردی؟ --اره. با چشمش به من و شهرزاد اشاره کرد و آروم لب زد --ناهار خوردین؟ آروم گفتم --نه. تایید وار سرش روتکون داد با صدای آرومی صداش زدم --خانم وصال؟ --بله؟ --واقعا مجبور بودم شمارو همراه خودم بیارم. زحمت کشیدین ناهار درست کردین. خنده خجلی زدم --الانم که گرسنه موندیم. صورتش به خنده کش اومد --خواهش میکنم. تا رسیدن به مرکز دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد...... رسیدیم مرکز و یاسر صدام زد --جانم یاسر؟ --ببین الان بچه ها رفتن غذاخوری برو غذا بگیر ببر تو اتاقت. لبخند ژکوندی زدم --چیکارت کنم دیگه. کاریه که خودم واست دستو پا کردم. تاوانش رو هم باید بدم. زدم رو شونش --اگه تو نبودی که اصلاً معلوم نبود چی بشه. --خب دیگه فیلم هندیش نکن. چشمک زد -- برو خانمتون منتظرن..... غذاهارو تو سینی گذاشتم و بردم تو اتاق. گذاشتم رو میز --بفرمایید. --خیلی ممنون. غذای من تقریباً تموم شده بود و شهرزاد بیشتر با غذاش بازی میکرد. --غذارو دوس ندارین؟ سریع جواب داد --نه اینطور نیست. متوجه نگرانیش شدم --دلیل اینکه امروز مجبور شدیم بیایم اینجا اینه که امروز من متوجه یه سری تغییرات غیر موجهی داخل موبایلتون شدم که احتمال میدم هک شده باشه. با تعجب گفت --چیــــی؟ --بابت نگرانیتون باید بگم که اینجا میتونیم بفهمیم کار چه کسی بوده. --ی...یعنی الان باید چیکار کنم؟ --هیچی فعلا غذاتون رو بخورین تا ببینیم چی میشه...... به ساعت نگاه کردم ۲بعد از ظهر بود. شهرزاد واسه پاسخ به سوالات موبایلش رفته بود پیش بچه های فتا. رفتم اتاق یاسر --یاسر من باید برم خونه. --واسه چی؟ --برم لباسامو عوض کنم و کارای شخصیمو انجام بدم. --باشه اما شهرزاد چی؟ --ببین یاسر من میرم خونه. تا من کارامو انجام بدم شهرزاد هم کارش تموم میشه. --باشه برو. --فقط..... حرفمو خوند --نگران نباش نمیزاریم آب در دلشان تکان بخورد! خندیدم و رفتم بیرون. با سرعت رفتم طرف خونه و ماشینو دم در پارک کردم.... در هال رو آروم باز کردم و رفتم تو خونه. --مامان؟ مامانم با سرعت از اتاق اومد بیرون و ذوق زده نگاهم کرد --جانِ مامان! کجا بودی تو دلم برات تنگ شده بود؟ خندیدم و دستشو بوسیدم --من دربست مخلص دل شمام هستم مامان خانم. پس بابا و آرمان؟ --رفتن کارخونه.ناهار خوردی؟ --اره مامان تو مرکز خوردم. --خب پس تو تا لباساتو عوض کنی برم برات کیک و شربت آماده کنم. --دستت درد نکنه. رفتم تو اتاقم و دیدم یه بسته رو میزمه. صدا زدم --مامان؟ --بله؟ --این بسته مال کیه؟ --والا نمیدونم مامان امروز یه آقایی آورد گفت بدم بهت. نشستم رو تخت و بسته رو باز کردم. یه نامه بود بازش کردم --ببین جوجه دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی! یا میری مثل بچه آدم کامرانو میاری بیرون یا اینکه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! انقدرم دور و بر این دختره شهرزاد نپلک! آدم خودم بوده رگ خوابشو خیــــلی بهتر از تو وامسال تو بلدم. یه روزم میبینی نیست و اونوفته که نه راه پس داری و نه راه پیش. عزت زیااااد. "جمشید عقرب" با خشم به دیوار زل زدم و نمیدونستم باید چیکار کنم. کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم حمام. بعد یه شست و شوی حسابی اومدم بیرون و یه پیراهن گلبهی مایل به سفید و شلوار مشکی پوشیدم. موهامم مدل ساده زدم و عطر مخصوصم رو زدم. دو دست بلوز و شلوار راحتی و یه شلوار و پیراهن مناسب بیرون برداشتم و گذاشتم تو یه ساک. عطرمم برداشتم و در ساک رو بستم. مامانم اومد تو اتاق --عه حامد جایی داری میری؟ --نمیدونم مامان. --یعنی چی؟ گفتم شهرزاد رو بردم باغ و شاید خطری تهدیدش کنه و.... نگران گفت --الان میخوای بری باغ؟ --مامان خودمم میدونم کار درستی نیست. --آخه یه پسر و دختر مجرد؟! --مامان به نظر شما محرمیت موقت گزینه مناسبیه؟ البته خودمم میدونم که کار معقولی نیست. امامن به اون خانم قول دادم. --چی بگم حامد. از شناختی که من ازت دارم میدونم که نیتت خیره. ملتمس گفتم --مامان واسم دعاکن! بغض کرد و سرمو بوسید --قربون پسرم برم هرچی خدا بخواد همون میشه مامان. کیک و شربتی که مامان آورده بود خوردم. --مرسی مامان مثل همیشه عالی. --نوش جونت. پاشدم کاپشنمو پوشیدم و کیف لپ تاپ و ساکم رو برداشتم. --عه حامد به همین زودی میخوای بری! --ببخشید مامان اما مجبورم. --باشه پس چند دقیقه صبر کن............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _نود و پنجم محتویات سینی رو گذاشتم رو میز --بفرمایید از دهن نیفته. --ممنون. حین غذا خوردن وقتی نگاهم به موهاش میفتاد عذاب وجدان میومد سراغم و نمیدونستم چیکار باید بکنم....... بعد از شام ساعت ۹ونیم رفتیم تومحوطه و اعزام شدیم. قرار بر این بود که من و شهرزاد زودتر بریم. اولین بار بود مینشست صندلی جلو. از خجالت در حال آب شدن بود و هیچی نمیگفت. صبرم تموم شد و ماشینو یه گوشه پارک کردم. برگشت و به من خیره شد. دستمو زیر موهای مصنوعی بردم و فرستادمشون زیر روسری. مدل روسریش رو مرتب کردم. صدای قلبم تو وجودم طنین انداز شده بود و بدنم حسابی داغ بود. چشممو از چشمای متعجب و گونه های صورتیش گرفتم و به فرمون ماشین خیره شدم. --ببخشید اما اون مدل خیلی اذیتم میکرد. با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد --راستش منم اون مدل....رو دوس نداشتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم....... رسیدیم به محل قرار. با نگاه کلی فهمیدم که یه ویلا باغه. شهرزاد مضطرب گفت --محل قرار همینجاس؟ --اره. موبایلم زنگ خورد --برو حامد یاعلی. موبایلم رو رو سایلنت گذاشتم و تو جیب مخفی کتم جاسازیش کردم. --منم موبایلم رو بیصدا کنم؟ --بله. شهرزاد هم موبایلش رو گذاشت رو سایلنت و تو جیب مخفی مانتوش گذاشت. کلتم رو چک کردم و گذاشتم تو جاش. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در. به شهرزاد نگاه کردم --خانم ملکی؟ خجل خندید --آقای خرسند. دکمه آیفون رو فشار دادم. در باز شد و صدا اومد --بفرمایید آقای خرسند. با احتیاط راه میرفتیم و با احساس نبودن امنیت ایستادم و دست شهرزاد رو محکم گرفتم تو دستم. این کارم باعث شد تامطمئن تر کنارم راه بیاد. دم در عمارت یه نفر بهمون خوش آمد گفت و مارو به داخل هدایت کرد. دست شهرزاد رو محکم تر از قبل گرفتم و رفتم نشستیم رو یه مبل دونفره. بعد از چند دقیقه سرلک اتو کشیده و خندان به طرفمون اومد. --با سلام خدمت جناب آقای خرسند. لبخند دندون نمایی زدم و به نشونه احترام ایستادیم. دستشو به نشونه احترام فشردم --سلام آقای سرلک. خوشحالم میبینمتون. --ممنونم. به شهرزاد لبخند زد و دستشو به طرفش دراز کرد --سلام خانم. شهرزاد خندید و به تکون دادن سر اکتفا کرد --سلام آقای سرلک. دلم تا اون موقع انقدر خنک نشده بود. جمشید دستشو کنار کشید و تظاهر به بی اهمیت بودن کرد و لبخند زد. --بفرمایید. بفرمایید خواهش میکنم....... بعد از پذیرایی مفصل مارو به یه اتاق هدایت کرد. اتاق نسبتاً برزگ بود و یه میز و صندلی چهار نفره داخلش بود. --خب آقای خرسند بنده از قبل بهتون گفتم که درخواستم از شما چیه. --بله در جریان هستم. اتفاقاً خانم ملکی واسه توضیحات بیشتر تشریف آوردن لبخند زد --بله حتماً. شهرزاد شروع به توضیح کرد و هرچیزی رو که از قبل مرور کرده بود موبه مو توضیح داد. سرلک تایید وار سرتشو تکون میداد و لبخند میزد. با هر لبخندش به شهرزاد دلم میخواست یه ضربه بزنم تو دهنش. توضیحات شهرزاد تموم شد. برگه ی قرار داد رو امضاء کردم و بعد از یه گپ کوتاه عزم رفتن کردیم. بلند شدم و دستمو به نشونه احترام دراز کردم --اجازه میدین؟ ایستاد و دستمو گرفت --ممنون لطف کردین. از عمارت رفتیم بیرون و همین که چند قدم از عمارت دور شدیم ایستادم و به شهرزاد خیره شدم. با اطمینان پلک زد. به یاسر بی سیم زدم و بی سیمم رو سرجاش برگردوندم. همون موقع چندتا از بچه ها از دیوار پریدن پایین............ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
"رمان فرشته ای برای نجات" _نود و هشتم باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد. دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهرزاد با تعجب به من و دستم نگاه میکرد. دستمو برداشتم اما از بی حرکتی حسی نداشت. صدای زنگ موبایل قطع شد و دوباره زنگ خورد. شهرزاد دستشو برد تو جیبش و گوشیشو آورد بیرون. با کنجکاوی به موبایل نگاه میکردم. بی خبر تماس رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو. --الو شهرزاد؟ انگشت اشارم رو گذاشتم رو دماغم و اخم کردم. شهرزاد حرفی نزد. --شهرزاد جان؟کجایی عزیزم؟ صدامو میشنوی؟ آرشم صدامو نمیشنوی؟ تماس قطع شد. با حرفاش غیرتی شدم و با اخم شدید تری زل زدم تو چشمای شهرزاد. با چشمای پر اشک به چشمام خیره شد و با ترس و اضطراب میخواست حرف بزنه --ب...ب...بخدا من فقط یه بار.... سعی در کنترل عصبانیتم داشتم --تو چی هاااان؟ خودمم از صدای بلندم ترسیدم چه برسه شهرزاد. کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون. پله هارو دوتا یکی رفتم پایین و همینجور که دنبال موبایلم میگشتم یادم افتاد تو جیب کتم تو ماشینه. رفتم تو ماشین و موبایلم رو برداشتم. جسی دوید و اومد طرف من. با حرکاتش فهمیدم غذاش تموم شده و گرسنس. یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و برگشتم تو خونه. رفتم تو اتاقم و به یاسر زنگ زدم. با صدایی که پر از خواب بود جواب داد --بفرمایید؟ --سلام یاسر منم. گیج پرسید --تو کی هستی؟ در اوج عصبانیت خندم گرفت --یاسرررر بابا منم حامد. --آهان تو... مکث کرد و عصبانی گفت --حامد تو عقل نداری؟ --چرا؟ --حامد جان دلبندم ساعت۶ صبحه دیشب خیر سرم تا ۴ مأموریت بودم. به ساعت نگاه کردم دیدم راست میگه --ببخشید حواسم به ساعت نبود. --خب حالا بگو ببینم چیکارم داری؟ --یاسر آرش از زندان آزاد شد؟ --آره دیروز. --اطلاعات ازش گرفتین؟ --حسابـــــی دمش گرم خیلیییی بچه ی ترسو و تیتیشی بود!! --یاسر حامد به شهرزاد زنگ زده بود. --چـــــی؟!!!مگه تو تازه دیروز موبایل رو نخریدی؟ --چرا. امروز صبح زنگ زد. --حامد نکنه حرفای اون پسره آرش درست باشه؟ --چه حرفی؟ --وقتایی که ازش بازجویی میکردن یه سری چرت و پرتایی بین حرفاش میگفت که ما زیاد جدی نمیگرفتیم. --چی مثلاً؟ --مثلاً اینکه از روز اولی که شهرزاد رو دیده عاشقش شده و همزمان کامران هم تظاهر به دوست داشتن شهرزاد میکرده. از عصبانیت نفس نفس میزدم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده. --حامد خوبی؟ --اره بگو --یعنی خلاصشو بخوام بگم آرش جنایت های باباشو از بدو تولد تا الان رو یه جا گفت. آخرشم تعهد داد که بعد از اینکه از زندان آزاد شد، خر شیطون رو به ابلیس آباد تبعید کنه. --یعنی چی یاسر چی میگی تو؟ --حامد چته تو؟ تو اون لحظه میخواستم شهرزاد و آرش و کامران رو باهم خفه کنم. --یاسر الان چیکار کنم؟ --اولین کاری که میکنی گوشیو تنظیمات کارخانه میکنی بعدش هم سیمکارتش رو درمیاری. این جمشیدو خدا میشناسه.آرشم پسر همونه دیگه. و اینکه امروز هرطور شده از زیر زبون شهرزاد از آرش حرف میکشی. نفسمو صدادار دادم بیرون --باشه....... رفتم حمام و اول لنزارو از چشمام بیرون آوردم. خداروشکر با خوابیدن اتفاقی نیفتاده بود. دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون. یه یقه اسکی طوسی با شلوار مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم. یکم عطر زدم و رفتم بیرون. شهرزاد تو آشپزخونه بود و داشت صبححونه آماده میکرد. رفتم تو آشپزخونه و صدامو صاف کردم. لباساش رو با یه شومیز طوسی که بلندیش تقریباً تا سرزانوش هاش میرسید و شلوار و شال مشکی عوض کرده بود. این ست شدنا واقعاً جای تعجب داشت. --سلام. --سلام. بشینید الان میز رو میچینم. نشستم سر میز و یاد موبایل افتادم. --شهرزاد خانم؟ برگشت و سوالی نگاهم کرد --موبایلتون همراهتونه؟ --بله. --باید تنظیمات کارخانه بشه.چون امکان داره مثل دفعه قبل هک شده باشه. موبایلش رو از جیبش درآورد و گرفت سمت من. --مرسی. تغییر رنگ تصویر زمینه و قلم فونت و... به رنگ صورتی و تصویر زمینه دخترونه تو این مدت کوتاه واسم جالب بود. با دیدن به پیامک جدید بالای صفحه کنجکاو و مردد پیام رو باز کردم. مخاطب پیام به اسم آرش ذخیره شده بود. --شهرزاد چرا همچین کاری رو قبول کردی؟ تو که میدونستی جاسوسی واسه بابام چقدر پیچیدس.... تازه جاسوسی تو دار و دسته پلیس....؟ موبایل رو گذاشتم تو جیبم و از سرمیز بلند شدم. --به نظرم فلش بشه بهتره من برم تو اتاقم. با اضطراب گفت --چقدر طول میکشه؟ --چون موبایل تازه استفاده شده زیاد طول نمیکشه....... رفتم تو اتاقم و اولین کاری که کردم شماره آرش رو با پیام فرستادم رو موبایل خودم. ادامه پیام رو خوندم ببین شهرزاد نگاه به قیافه مظلوم و آروم این پسره حامد نکن. آلانشو نبین حاضرم پای تک تک گندکاریاش تو گذشته ای نه چندان دورش قسم بخورم. هرجور شده از اون باغ بیا بیرون. امروز ساعت ۷ عصر میام دنبالت. مراقب خودت باش عزیزدلم❤️ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _نود و نهم کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم بود. هم از دست گذشته خودم و بیشتر از اون از دست شهرزاد عصبانی بودم. منطقی فکر میکردم فهمیدن یه همچین موضوعی در طی چند روز طبیعی بود. اما حجم احساساتم سعی در جلودار منطقم بود. موبایل شهرزاد رو تنظیمات کارخانه کردم و سیم کارتش رو درآوردم. چند ضربه به در خورد --بله؟ شهرزاد در رو باز کرد --کارتون تموم نشد؟ با دیدنش کل عصبانیتم فروکش کرد. چندثانیه خیره به چشماش موندم. باور کاری که شهرزاد انجام داده بود و اون حجم معصومیت توی چشماش مثل دو قطب موافق بود. هیچ کدوم زیر بار جذب اون یکی نمیرفت. از رو تخت بلند شدم --بله بریم. میز صبححانه مفصل و رنگارنگی چیده بود که با دیدنش لبام به لبخند کش اومد نشستم رو صندلی و با لبخند به میز اشاره کردم --چقدر زحمت کشیدین! گونه هاش گل انداخت --ممنون.بفرمایید نوش جون. نشست سرمیز و سرشو انداخت پایین. --چیزی شده؟ --نه فقط.... ببخشید واقعا نمیدونم چطور باید بهتون بگم. --چیو چطور بگین؟ --بابت دیشب....متاسفم ببخشید حالم یه دفعه بد شد. لبخند زدم --من وظیفمو انجام دادم پس دیگه جای تشکر نمیمونه. الانم بیاین صبحمونمون رو بخوریم که از دهن نیفته..... میز صبححونه رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست. صداش زدم --شهرزاد خانم --بله؟ --میخواید بریم تو باغ بگردیم؟ --باشه. --پس پاستیل و ژله و لواشک و هرچی خودتون دوست دارید بردارید. شهرزاد رفت تو اتاقش و با یه بافت برگشت. --به نظرم شمام یه لباس گرم بپوشید. سوییشرتم رو پوشیدم و باهم رفتیم بیرون. خونه وسط باغ بود و پشت سرش یه فضای باز بود که وی یویه خیلی قشنگی داشت. باهم رفتیم اونجا و نشستیم رو تنه درختایی که به جای صندلی بود. درختا بدون برگ بود. خورشید خجالت میکشید و هی پشت اَبرا قایم میشد. نفس عمیقی کشیدم --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --به نظر شما خورشید از کی خجالت میکشه؟ متعجب گفت --خورشید؟ --اره دیگه هی میره پشت اَبرا. خندید --آهــــــان. خب شاید از این فصل خجالت میکشه. --یعنی از ماه آذز خجالت میکشه؟ متفکر به آسمون خیره شد --بله. شاید خورشید خودش رو اضافی میدونه. آخه هوای پاییز هوای آبری و بارونیه و این وسط خورشید معذب میشه. --چه تشابه جالبی. --به نظر من هرچیزی به وقتش خوبه. بارون تو پاییز خوبه. برف تو زمستون خوبه. شربت خنک تو اوج گرمای تیرماه خوبه..... آدما هم همینطورن. مثلاً یه دختر تو سن نوزده سالگی دوس داره با همسن و سالی های خودش بره بیرون. درس بخونه و در کنارش شیطنت های دخترونش رو هم داشته باشه. واسه یه دختر داشتن لباسای رنگی رنگی با شکل و شمایل هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشه اما برای اون ذوق برانگیزه خیلی لذت بخشه. واسه یه دختر و حتی یه پسر داشتن پدر ومادر خیلی مهمه......... با سکوتش به نیم رخ صورتش خیره شدم. --شهرزاد خانم؟ برگشت و با چشمای اشکی به صورتم خیره شد. با تعجب گفتم --داری گریه میکنی؟ تلخندی زد و اشکشو پاک کرد. --ببخشید من یکم زود احساساتی میشم. بلند شدم و نشستم رو تنه ی درختی که بینمون فاصله انداخته بود. --ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. --نــــه! شما منو ناراحت نکردین. بهم حق بدین از دست دادن پدر و مادر تو مدت زمان کم خیلی سخته. همون موقع رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد. --واقعاً متاسفم. نمیدونم چی بگم اما.... اما میتونید واسه هرچیزی رو من حساب کنید. قول میدم کمکتون کنم. --ممنون. لطف شما در حق من تموم شدس. --میشه یه خواهش ازتون بکنم؟ --چه خواهشی؟ --لطفاً همیشه بخندین. خجالت زده خندید. خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم. بخاطر همین جعبه پاستیلارو باز کردم و گرفتم جلوش --بفرمایید. خواست یدونه برداره جعبه رو گرفتم عقب و با شیطنت گفتم --نه دیگه همشو بگیرید. جعبه رو گرفت و با ولع شروع کرد پاستیلارو خوردن. یه دونه لواشک برداشتم و گذاشتم تو دهنم. حواسم نبود داشتم لواشک رو با صدا و ملچ و ملوچ میخوردم. شهرزاد با تعجب نگاهم میکرد --چیزی شده؟ خندید --نه. ولی فکر کنم خیلی لواشک دوس دارید. خجل خندیدم --بله. یه لواشک گرفتم سمتش --شما هم بخورید. لواشک رو گرفت و تشکر کرد. بارون نم نم میبارید و سرمای هوارو لذت بخش تر میکرد...... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و یکم با ترس به صورتم خیره شد. --توروخدا حرفی از اون مرد نزنید. با تعجب پرسیدم --چرا؟ --نمیدونم شما خبر دارین یانه؟ اما مامان من قبل از ازدواج با پدر من همسر سابق این آقا بوده. راستش خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم اما مامانم حتی از شنیدن اسمشم میترسید. میگفت اون یه نامرد به تمام معنا بود. --دلیل ترس شما چیه؟ --یه بار غلام اومد خونه ما. اون روز بابام نبود. اومد و مامانم رو تهدید کرد. تهدیدش این بود که یا من با کامران ازدواج کنم یا اینکه با یه پرونده قطور مامانم رو میفرسته زندون و میگه که تو اِبرام رو کشتی. با بغض ادامه داد --ممانعت مامانم سر این موضوع به به قتل رسیدن خودش توسط جمشید ختم شد. --پس شما به خاطر قتل مادرتون از صدای گلوله میترسی؟ لبخند غمگینی زد --اون شب وقتی از داروخونه برگشتم دیدم در حیاط بازه. ترسیدم و دویدم تو خونه اما باز کردن در همراه شد با گلوله ای که به قلب مامانم شلیک شد و همون موقع مرد. بخاطر همین خاطره ی بد از صدای گلوله خیلی میترسم و ذهنمو درگیر میکنه. نفس عمیقی کشیدم --چه بد.واقعا متاسفم............. نماز ظهرم رو خوندم و رفتم تو هال. شهرزاد تو آشپزخونه بود و بوی غذا پیچیده بود. رفتم دم آشپزخونه --چه بوی خوشمزه ای. کمک نمیخوای؟ لبخند زد --نه. اما پیشنهاد میکنم سالاد درست کنید چون سالاد اون روز خیلی خوشمزه بود. خندیدم --چشــــم. همون موقع صدای آیفون اومد. حس بدی پیدا کردم که گواه بد به دلم میداد. شهرزاد با کنجکاوی پرسید --منتظر کسی بودید؟ --نه. رفتم و آیفون رو برداشتم --کیه؟ --باز کن حامد. --یاسر تو اینجا؟ با صدای آروم و کلافه جواب داد --حامد با شهرزاد بیا دم در همین الان. --باشه. آیفون رو گذاشتم. --کی بود؟ --باید بریم دم در. --چرا؟ --نمیدونم. --باشه پس صبر کنید چادرم رو بردارم. با شهرزاد رفتیم دم در و در رو باز کردم. یاسر با یه سرکار بود. --بــَــه آقا یاسر. غمگین به چشمام نگاه کرد و بی توجه به حرفم گفت --خانم وصال شما باید همراه ما بیاید. با تعجب پرسیدم --یعنی چی یاسر؟ --ما حکم بازداشت داریم. خانم احمدی ببریدشون. قلبم واسه لحظه ای ایستاد سرکار اومد جلو و خواست به دستاش دستبند بزنه. دست شهرزاد رو گرفتم و جلوش ایستادم. --من نمیزارم. یاسر با ناراحتی گفت --به شما ربطی نداره. لطفاً موضوع رو پیچیده تر از این نکنید. خانم احمدی چرا معطلین. سرکار دوباره اومد طرف شهرزاد که این بار فریاد زدم --داریـــــن چیکار میکنین؟ یاسر با یه حرکت من رو کشید کنار و دستامو گرفت. --سرکار ببریدش......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و شانزدهم سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی نمیزد. دستپخت بابا خیلی خوب بود. غذام که تموم شد با لبخند گفتم --ممنون بابا مثل همیشه عالی! --نوش جونت. بعد از شام من و شهرزاد میز رو جمع کردیم. ظرفارو گذاشتم تو سینک و شیر آب رو باز کردم. شهرزاد گفت --شما بفرمایید من میشورم. شیطون خندیدم --بفرمایید شما خسته ای خودم میشورم. کنجکاو گفت --خسته واسه چی؟ همینجور که مایع ظرفشویی رو میرختم رو اسکاج خندیدم --خب دیگه بالاخره. انگار که موضوعی رو به یاد آورده باشه گفت --آرمان حرفی زده؟ متفکر گفتم --آرمان؟ نه مگه باید حرفی میزد؟ --نه..نه...همینجوری گفتم. کنارم من ایستاد --شما بشور من آب بکشم..... آخرین بشقاب رو آب کشید و متفکر گفت --مطمئنید آرمان حرفی نزده؟ --چطور؟ دستپاچه گفت --هی... هیچی همینطوری. بابا از تو هال صدام زد --حامد جان میوه هارو بزار تو ظرف بیار. --چشم بابا. ظرف میوه رو گذاشتم رو عسلی و نشستم رو مبل کنار بابا. مامان با لبخند به شهرزاد نگاه کرد --هنوزم باورم نمیشه! شهرزاد لبخند زد و سرشو انداخت پایین. دستشو گرفت --غریبی نکن دخترم. به بابا اشاره کرد --علی اندازه یه پدر تو رو دوست داره. به من اشاره کرد و با خجالت گفت --حامد رو که از قبل میشناسی. به آرمان لبخند زد --آرمانم که برادر کوچیک ترت. شهرزاد خجالت زده خندید --بله میدونم. اما خب منم تازه شمارو پیدا کردم به زمان نیاز دارم تا بتونم به محیط جدید زندگیم عادت کنم. مامان با صدای بغض آلودی جواب داد --میدونم چی میگی! با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم.... رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم. تو حالت خواب و بیداری اصلاً حواسم نبود اتاقم بالاس. در اتاق شهرزاد رو باز کردم و یه راست رفتم خوابیدم رو تخت. همین که چشمام میخواست گرم بشه یادم افتاد که اینجا اتاق شهرزاده. با یه حرکت نشستم رو تخت و به اطراف نگاه کردم اما شهرزاد نبود. نگران از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون. نور کم شب خواب هال رو روشن کرده بود اما شهرزاد تو هال هم نبود. در هال رو باز کردم و رفتم بیرون. بارون نم نمی میبارید اما هوا زیاد سرد نبود. چشمم خورد به تابی که نشسته بود روش. رفتم پیشش و صداش زدم --شهرزاد؟ از صدام متوجه حضورم شد. سریع اشک چشمش رو پاک کرد --بله؟ نشستم کنارش --چرا اومدی تو حیاط؟ نفسش رو صدادار داد بیرون. --همینجوری. به نیمرخش خیره شدم --چرا گریه کردی؟ سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد --همینجوری. --خوابت نبرد؟ --نه. تازه اومدم تو حیاط. داشتم با مامان حرف میزدم. خندیدم --پس فیلم هندی مادر دختری بوده. تلخند زد --حامد؟ --بله؟ --راستش چند روزیه که میخوام یه چیزی بهتون بگم. --خب چرا نمیگی؟ با بغض گفت --چون میترسم. با تعجب گفتم --از چی از من؟ --نـــه! دیروز که بهتون گفتم... گفتم خوشحالم که برادری مثل شمارو دارم. --خب. با چشمای پر اشک بهم خیره شد --میشه انکارش کنم؟ گیج از حرفش گفتم --یعنی چی شهرزاد؟ چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید --یعنی.....اخه چه جوری بگم. شاید با خودتون فکر کنید که حیا واسم بی معنیه و خیلی گستاخانه حرف میزنم اما... اما فردا مهلتم تموم میشه. --شهرزاد یعنی چی؟ مهلت چی تموم میشه چرا سانسور شده حرف میزنی؟ برگشت و به چشمام زل زد --حامد من دوست دارم! اما نه به عنوان برادر........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و هفدهم برگشت و تو چشمام خیره شد --به عنوان یه مرد! واسه اثبات احساسم گفتم --به عنوان یه مرد چی؟ --دوست دارم. با بهت به شهرزاد خیره شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. چند ثانیه بعد لبام به لبخند کش اومد و دوندون نما خندیدم. --چ...چ... چــــی؟ یعنی تو... خندیدم و با ذوق گفتم --شهرزاد یعنی تو هم.... بیشتر خندیدم --وااااای اصلا باورم نمیشه! خدااااای مــــن! برگشتم و با لبخند به چشماش زل زدم --منم دوست دارم شهرزاد. تا چندین لحظه بی هیچ حرفی با لبخند به چشمای همدیگه خیره شده بودیم. بارون بند اومده بود و ستاره ها سیاهی آسمون رو جذاب تر میکردن. نگاهمو از شهرزاد گرفتم و به آسمون دوختم --قصه تو از یه شب پر ستاره شروع شد شهرزاد. --یه شب پرستاره؟ -- اره. بعد از اینکه فهمیدم اسمت شهرزاده هی تو ذهنم مرور میشدی! یادمه اولین بار خیره به آسمون شاید هزار دفعه اسمتو تو ذهنم تکرار کردم. نفسمو صدادار دادم بیرون --شهرزاد؟ --بله؟ --میدونی معنی اسمت چیه؟ --اره زن جمشید میگفت یعنی زاده ی شهر... یعنی دخترزیبایی که داستان هزار و یک شب رو گفته. برگشتم و با لبخند گفتم --شهرزاد تو مادر عشقی یعنی کسی که عشق رو توی قلب من به دنیا آورد! گونه هاش قرمز شد و خندید --حامد.. --بله؟ --تو به مامان گفتی که به من.... یعنی چیزه...اممممم اینکه به من علاقه داری؟ با تعجب گفتم --نه چطور؟ ریز خندید --آخه مامان بهم گفت که اگه واقعاً به حامد علاقه داری بهش بگو......گفت.... لبخندش محو شد و سکوت کرد --چی گفت شهرزاد؟ --گفت.... بغض کرد. نگران پرسیدم --شهرزاد چی شد؟ چرا بغض کردی؟ --آخه من نمی دونستم که شما به یه آدم دیگه علاقمند بودین. با صدای تقریباً بلندی گفتم --مـــن؟ به کی؟ --ببخشید اصلاً نباید حرفی میزدم --شهرزاد حرفتو بزن.من کیو دوست داشتم که خودم خبر ندارم؟ --دختر خالتون رستا. با چشمای گرد شده به شهرزاد خیره شدم و مثل بمب خنده منفجر شدم --مامانم گفته من تو گذشتم به رستا علاقه داشتم؟ از خندم زیاد خوشش نیومد و لباشو کج کرد. خندم بیشتر حرصی بود. چون هزار بار به مامانم گفته بودم که علاقه ای بین من و رستا وجود نداره اما بازم کار خودش رو میکرد و این بار خیلی به ضررم تموم میشد. غمگین نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین. صداش زدم --شهرزاد. سرشو آوردم بالا و با دیدن اشک گوشه چشمش غمگین گفتم --داری گریه میکنی؟ اشکشو پاک کرد و هیچی نگفت. لبخند زدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم --تو اولین و آخرین کسی هستی که به قلب من میاد! نه علاقه ای بوده و نه قرار بوده باشه چون رستا فقط یه همبازیه دوران کودکیمه همین! خندید --خیالم راحت شد! شیطون خندیدم --یعنی انقدر مهمم؟ با لبخند گفت --یه چیزی بالاتر از انقدر...... شب خیلی خوبی بود! زمان مارو فراموش کرده بود و ساعتی واسمون در نظر نمیگرفت! انقدر حرف زدیم که نزدیک اذان صبح بود رفتیم تو خونه و هر کس رفت تو اتاق خودش. سر نماز صبح خدارو بخاطر همه چی شکر کردم و ازش خواستم تا بهم کمک کنه.حس میکردم تازه راهم شروع شده.... بعد از نماز لباسامو عوض کردم وبا برداشتن سوییچ و کاپشنم رفتم تو هال و از تو آشپزخونه یه شیشه گلاب برداشتم..... ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و شیشه گلاب رو برداشتم و رفتم بیرون. قبر رو بوسیدم و با گلاب شستم. با لبخند گفتم --سلام رفیق......... هر حرفی که تو دلم بود رو گفتم و ازش خواستم که لیاقت شهرزاد رو داشته باشم........... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و نوزدهم دستمو زدم رو شونش و صداش زدم --ساسان! با بالا آوردن سرش متوجه بغضی که سعی داشت با غرورش مخفی کنه شدم. تصمیم گرفتم تو مرکز باهاش حرف بزنم....... بعد از اینکه یاسر صورت جلسه رو نوشت سه تایی سوار ماشین شدیم. یاسر با کنجکاوی گفت --ساسان؟ --بله؟ --خوبی؟ خندید --اره. بعد از اون تا رسیدیم مرکز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد....... یاسر رفت تو اتاقش. به ساسان اشاره کردم --بریم اتاقم کارت دارم. ساسان نشست رو صندلی و نفسشو صدادار داد بیرون. نشستم رو صندلی روبه روش --خب؟ --چی خب؟ --چی انقدر تو رو به هم ریخته؟ کلافه دستشو برد تو موهاش --حامد من خیلی احمقم. به شوخی گفتم --بر منکرش لعنت. --اگه احمق نبودم چشمامو باز میکردم! اگه احمق نبودم نقشمو تو اکیپ فراموش نمیکردم. فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟ --کی؟ --نازی. --حماقت رفیق. --واسه کی؟ --نمیدونم. از حرفای ساسان یه جرقه تو ذهنم خورد --ساسان نکنه؟ سرخورده گفت --آره حامد من به نازی علاقمند شدم. --چــــی؟ از کِی؟ --از همون اول. چهار سال پیش. --یعنی تو چهارساله عاشقی و من نمیدونم؟ --تازگیا فهمیدم که علاقم عمیقه. --خب چرا بهش نگفتی؟ --میترسیدم مامانم قبول نکنه. --چرااا؟ --چون طرز فکرش...فرهنگ خانوادگیش..با من خیلی فرق داره حامد! --اونم دوست داشت؟ چشماشو چپ کرد و حرصی گفت --نخـــیر! جناب عالی تموم فکر و ذهن و چشم و دل و عقلش رو پر کرده بودی. --بی فکری خودت رو ننداز گردن من! با پاهاش رو زمین ضرب گرفت --راست میگی حماقت خودم بود. --هنوزم دیر نشده. --از کجا مطمئنی؟ --ببین ساسان همه چیز به خودش بستگی داره. اگه باهامون همکاری کنه تخفیف ویژه ای واسه حکمش ثبت میشه. اگر هم بخواد همکاری نکنه کارش سخت تر میشه. موبایلم زنگ خورد جواب دادم --بله؟ --سلام آقا حامد. --سلام خوبی؟ --ممنون.راستش من و مامان داریم میریم خونه خاله. مامان گفت بهتون بگم. --باشه. مراقب خودت و مامان باش. --چشم. تماسو قطع کردم و با چشمای زیرک ساسان روبه رو شدم --کی بود؟ --شهرزاد. ببینم من نفهمیدم تو عاشق دل خسته ای یا فضول زبون بسته؟ خندید --هر دوتاش.... یاسر اومد تو اتاق. هردوتامون بلند شدیم و احترام گذاشتیم. با تعجب به من و ساسان نگاه کرد --میبینم با نظم شدین! به من اشاره کرد --مخصوصاً شما جناب دانشمند.......... با شنیدن حرفای یاسر ساسان هر لحظه کلافه تر از قبل میشد. یاسر حرفشو قطع کرد --ساسان چرا تو راه میگم خوبی میگی اره؟ --خب چون خوبم. --نخیر نیستی داداش.بگو ببینم چته؟ --ساسان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. --حامد تو بگو ببینم. --چی بگم یاسر. راستش این دختری که امروز گرفتیم از قبل هم من هم ساسان میشناختیمش. --خب اینو که خودمم میدونم. ساسان حرف من رو قطع کرد --راستش از این وضعی که داره خیلی ناراحتم. --خب چرا نمیری بهش بگی؟ ساسان با تعجب گفت --چیو؟ --اینکه دلت لرزیده و شدی عاشق دل باخته. --تو چجوری فهمیدی؟ یاسر نگاه عاقل اندر صفی به ساسان انداخت --خیر سرم ارشد روانشناسیم. همون موقع سرباز در زد و اومد تو اتاق و احترام نظامی گذاشت --جناب سرگرد خانمی که چند لحظه پیش بازداشت شد بیهوش شده. یاسر و ساسان جلوتر رفتن و منم رفتم دنبالشون. آمبولانس اومد و سریع انتقالش دادن بیمارستان. یاسر با اخم به افسر خانم گفت --مگه نگفتم چشم ازشون برندارید؟ --راستش فقط دوثانیه تو اتاق تنها موند. --خانم محترم از این به بعد دو ثانیه که سهله یک صدم ثانیه هم هیچ متهمی رو تنها نذار.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و بیست و سوم سوار ماشین شدیم و با سرعت از تو کوچه رفتم بیرون. وصف حالم تو اون موقع باور نکردنی بود و شادیمو با ضرب روی فرمون نشون میدادم. با تعجب برگشت سمت من --آقا حامد اتفاقی افتاده انقدر خوشحالی؟ خندیدم --اتفاق؟! اونم چه اتفاقی.......! پیچیدم تو مسیر گلزار شهدا و شهرزاد سوالی پرسید --میخواید برید گلزار شهدا؟ --شما میخوای بریم؟ --نه خب سوال پرسیدم فقط. --پس حالا که شما دوس داری میریم گلزار. --آقا حامد من فقط سوال پرسیدما! --شهرزاد خانم منم فقط جواب دادما! سکوت کرد و به روبه رو خیره شد. ماشینو پارک کردم و شهرزاد زودتر از ماشین پیاده شد. از فرصت استفاده کردم و جعبه انگشتر رو گذاشتم تو جیب کاپشنم. شاخه گل رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. --عه اینو کی خریدین؟ --صبح زود. کنار همدیگه راه افتادیم و رفتم سرقبر همیشگی. شهرزاد نشست بالاسر قبر --شماهم با ایشون دوستین؟ با یه نمه اخم ظاهری گفتم --مگه شما با کی دوستی؟ --نه....نه منظورم به قبر اشاره کرد --منظورم رفیق شهیده. عمیق لبخند زدم --میدونم رفیق شهیدو میگی! آره منم باهاش رفیقم! متعجب خندید --چه جالب. در سکوت فاتحه خوندیم. تو دلم با حامد حرف میزدم و شهرزاد به قبر خیره شده بود. واسه خوشبختیمون ازش کمک خواستم و با بسم الله سرمو آوردم بالا. همزمان شهرزاد هم سرشو آورد بالا و به گل اشاره کرد --نمیخواید بزاریدش رو قبر؟ شیطون خندیدم --نـَــه! --پس الکی خریدید؟ --نـــَـه! شهرزاد اخم کرد و سرشو انداخت پایین. --واسه یه دختر خانم خریدم! خیلی تند سرشو آورد بالا --دخترررر خاااانم! --بله! با تندی گفت --خب چرا نمیری بهش بدی؟ شاخه گل قرمز رو گرفتم سمتش و لبخند زدم. با لبخند متعجب گفت --مال منه؟ با همون لبخند گفتم --بــَــله! ریز خندید و گل رو گرفت --مرسی! همینجور که چشماشو بسته بود و عمیق گل رو بو میکرد جعبه انگشتر رو از جیبم آوردم بیرون و درشو باز کردم. صداش زدم --شهرزاد خانم؟! چشماشو باز کرد وبا لبخند گفت --بله؟ پیشونیم عرق کرده بود و قلبم تند تند میزد. جعبه رو گرفتم سمتش --میشه.....میشه با من ازدواج کنید؟؟؟ گونه هاش قرمز شد. چند ثانیه گذشت. شیطنتم گُل کرد با ترس صداش زدم --شهرزاااد خانم؟ مضطرب گفت --چیشده؟ با همون حالت گفتم --یعنی با من ازدواج نمییکنید؟؟؟ --چرااااا! تازه فهمید سوتی داده! خحالت زده گفت --چیزه یعنی نه ببینید... خندیدم --ببخشبد اما راه حل دیگه ای به نظرم نرسید! به انگشتر اشاره کردم --میشه دستت کنی؟ خجل خندید و انگشتر رو برداشت و انداخت به انگشتش. دستشو یکم گرفت عقب و سرشو یکم خم کرد و نگاهش کرد. --قشنگه نه؟ --آره خیلییی! --شهرزاد خانم؟ نگاهشو از انگشتر گرفت --بله؟ --به نظر تو امشب به مامان و بابا بگیم؟ گونه هاش رنگ به رنگ شد --زود نیست؟ خندیدم --خب هرموقع که از نظر شما زود نبود میگیم فقط بیشتر از یه هفته نشه......................... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و بیست و چهارم ساعت 10صبح بود. --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --موافقید بریم قهوه بخوریم؟ --مگه اینجا کافی شاپ هست؟ خندیدم. --نه اما قهوه و چای هست. --باشه بریم..... رفتم از سوپر مارکتی که دم در بود دوتا قهوه گرفتم. یکی از قهوه هارو دادم به شهرزاد و باهم نشستیم رو یه نیمکت. همینجور که به بخاری که از قوه بلند میشد نگاه میکردم برگشتم سمت شهرزاد. --راستش خواستم امروز رو یکم متفاوت تر تو خاطراتمون ثبت کنم. --یعنی چی؟ --خب خوردن قهوه اونم اینجا واستون یکم عجیب بود. --بله خب. --منم همینو میخواستم دیگه. ریزخندیدم و آروم اروم قهومو خوردم. چه اون روزی که با ساسان قهوه خوردم و چه امروز خیلی واسم خیلی لذت بخش بود. بعد از چند دقیقه سکوت شهرزاد گفت --آقا حامد؟ --بله؟ --شما از قبل میدونستین من میام اینجا؟ لبخند زدم. --خب دروغ چرا. راستش من اولین بار از طریق شما اینجارو پیدا کردم. --از طریق من؟ -- اونشبی که شما تصادف کردین..... --آهان بله بله قبلاً بهم گفتین. اما آدرس اینجارو......... چجوری از طریق من پیدا کردین؟؟ خندیدم --خب اجازه بدین تا بهتون بگم. خجالت زده سرشو انداخت پایین --چشم. --اونشب لوازم شخصیتونو دادن به من و آدرس اینجا روی یه کاغذ روی نایلون بود. --بله. تازه فهمیدم من اونشب میخواستم بیام اینجا............. سوار ماشین شدیم و همین که خواستم راه بیفتم موبایلم زنگ خورد. --الو؟ مامان نگران گفت --حامد جان مامان کجایی؟ --من بیرونم چیزی شده؟ --واای شهرزاد نیست! خندیدم. --نگران نباش مامان جان! --میگم دخترم نیـــست میگی نگران نباش؟!! موبایلمو گرفتم سمت شهرزاد --مامانه. موبایلو گرفت --الو مامان؟ یه دفعه بغض کرد. --وااای مامان ببخشید به خدا نمیخواستم ناراحتتون کنم. من..... یه نگاه به من کرد --من چیزه... با آقا حامد اومدم بیرون. با تعجب به صفحه موبایل نگاه کرد --عه چرا قطع شد؟ خندیدم --نگران نباش مامان قهر کرده. --عجب کاری کردم. جدی گفتم --مگه چیکار کردین؟ --خب بدون اجازه با شما اومدم بیرون. نفسمو صدادار بیرون دادم. --خب امشب یه کاری میکنم که دیگه از بیرون اومدن با من نمیگین عجب کاری کردم. با ترس گفت --یعنی چیـــی؟ لجوجانه گفتم --حالا میبنید! یکم خیره به من نگاه کرد و به حالت قهر سرشو برگردوند. منم با اخم ساختگی ماشینو روشن کردم و راه افتادم. جلوی یه رستوران نگه داشتم. --پیاده شید. بدون هیچ حرفی پیاده شد و منم پیاده شدم. چادرشو محکم کرد و شروع کرد تند تند بره سمت در ورودی. دویدم و گوشه چادرش رو گرفتم. --صبر کنید با هم بریم...... نشستیم سر میز دونفره. گارسون مِنو رو آورد خواستم به شهرزاد بگم سفارش بده اما با تصور عکس العمل شهرزاد ترجیح دادم خودم سفارش بدم. متفکر به منو خیره شدم. --ناگت مرغ و سس خردل. گارسون رفت و چند دقیقه بعد سفارشارو آورد. با ولع شروع کردم به خوردن. شهرزاد همچنان با سکوت به میز خیره شده بود. دست از غذا خوردن کشیدم. --شهرزاد خانم؟ سرشو آورد بالا و غمگین نگاهم کرد. --چرا نمیخورید؟ نفس عمیق کشید --چون سیرم. --یه چیزی بپرسم؟ --بله؟ --الان شما قهرید با من؟ --نه. --بخاطر امشب؟ --گفتم که نه. خندیدم --اگه بگم قصد من ناراحت کردنتون نبوده باور میکنید؟ --نه! از حالت نه گفتنش خندم گرفت و خودشم شروع کرد خندیدن............ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و بیست و پنجم ماشینو بردم تو حیاط و شهرزاد شاخه گل رو با وسواس زیر چادرش قایم کرد و رفت تو خونه. به این کارش خندم گرفت و با لبخند در هال رو باز کردم. --مامان؟ --آشپزخونم حامد. رفتم تو آشپزخونه و همینجور که لیوان برمیداشتم گونشو بوسیدم. --سلام مـــامان خودم! --سلام. --چرا قهری؟ --کی گفته من قهرم؟ همینجور که داشتم لیوان آب رو میخوردم گفتم --کلاً انگار امروز روز قهر زناس. --زنا؟ مگه به غیر من کی باهات قهر کرده؟ آب پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن و تو همون حالت گفتم --هیچکس. خندیدم --پس دیدی قهری! همون موقع شهرزاد اومد تو آشپزخونه --مامان من چیکار کنم کمکت؟ --هیچی مامان. تو یخچال کیک هست بردار بخور. چشمک زدم --حامدم که اصلاً کیک دوس نداره. مامان در یخچال رو باز کرد و بشقاب کیک رو گذاشت رو میز و خودشم نشست رو صندلی. لبخند زد --بشینید باهم بخوریم. نشستم رو صندلی و یه برش از کیک رو گذاشتم تو بشقاب و شروع کردم خوردن. متوجه نگاه خیره ی مامان به انگشتر توی دست شهرزاد شدم. با چشم به انگشتر اشاره کردم و شهرزاد خیلی سریع از سرمیز بلند شد و به بهانه موبایلش رفت تو اتاق. مامان همینجور که ابروشو داده بود بالا گفت --کی خریدی؟ --چیو؟ --انگشترو. خندیدم --کدوم انگشتر؟ شهرزاد با موبایلش برگشت و حرف من و مامان نصفه موند...... داشتم نماز میخوندم که مامان اومد تو اتاق و نشست رو تخت آرمان. نمازم تموم شد.جانمازمو جمع کردم و با لبخند نشستم کنار مامان. --جانم مامان کارم داشتی؟ لبخند زد --دوسش داری؟ --کیو؟ --شهرزادو میگم. خندیدم و سرمو انداختم پایین --شما از کجا میدونی؟ --پس دوسش داری. --مامان. --جانم؟ --به نظر شما کار درستیه؟ --دلا که به هم وصل باشه درست یا نادرست بودن معنا و مفهومی نداره. با شیطنت گفتم --دلا؟ --یه جوری وانمود میکنی انگار نمیدونم چی شده. --مگه شما میدونی چیشده؟ --خب به غیر از اینکه امروز به شهرزاد انگشتر دادی و ازش خاستگاری کردی و باهم قهوه خوردین و رفتین رستوران سوالی گفت --مگه اتفاق دیگه ای هم افتاده؟ با تعجب گفتم --شهرزاد اینارو گفت؟ اخم کرد --بله یه دختر با مامانش روراسته. نفسمو صدادار بیرون دادم --پس چرا یه پسر با مامانش روراست نیست؟ --چون مامان اون پسر یه عمره که پیششه و حرفاشو از چشماش میخونه. حس کردم ناراحت شد. صداش زدم --مامان! --بله؟ --ببخشید ناراحتتون کردم. دستشو گذاشت رو دستم --کی گفته؟ مگه میشه آدم از بچش ناراحت بشه؟ همون موقع درباز شد و آرمان با ذوق دوید پرید بغل مامان --سلااام مامان. مامان سرشو بوسید --سلام عزیزم. به من نگاه کرد --سلام داداشی. --سلام. نشست کنار مامان و شروع کرد به تعریف اتفاقات امروز. از اتاق رفتم تو حیاط و نشستم رو تاب. چند دقیقه بعد شهرزاد اومد تو حیاط. --عه آقا حامد شما اینجایی. --بشین. با فاصله نشست کنارم رو تاب. --همرو گفتی؟! با تعجب گفت --چیـــی؟ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و سی ام تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که رفتیم تو ماشین.. بعد از اتمام ژستایی که عکاس میگفت سوار ماشین شدیم و وقتی فیلمبرداری توی راه تموم شد با سرعت پیچیدم تو یه جاده فرعی. شهرزاد خندید --انقدر کلافه کننده بود؟ خندیدم --همین قدر! اذان مغرب رو داشت میگفت. --شهرزاد! --بله؟ --تو وضو داری؟ --آره چطور؟ --موافقی بریم نماز بخونیم بعد بریم آتلیه چون هنوز نیم ساعت دیگه فرصت داریم. خندید --باشه بریم..... یه نماز خونه توی مسیری که میرفتیم وجود داشت. --شهرزاد؟ --بله؟ --اگه برات سخته با این لباس بگو بهم. --نه بابا! دستمو گرفت --بریم. ماشینو پارک کردم و به شهرزاد کمک کردم از ماشین پیاده شد. شهرزاد رفت قسمت خانم ها و منم رفتم قسمت آقایون. یه مکان کوچیک که بایه پرده از هم جدا شده بود. حس کردم به جز من و شهرزاد هیچ کس اونجا نیست. صداش زدم --شهرزاد! --جانم؟ با این کلمه دلم قنج رفت. --تنهایی؟ --بلــه! پرده رو کنار زدم و با لبخند صداش زدم --شهرزاد. برگشت و با لبخند بهم خیره شد. --خیلی دوست دارم! دستاشو قلب کرد --منم دوست دارم!..... بعد از نماز رفتیم بیرون و مسیر آتلیه رو در پیش گرفتم. رسیدیم آتلیه و رفتیم تو باغ. خوشبختانه فقط من و شهرزاد تنها زوج اونجا بودیم. با اینکه شب بود اما محیط باغ با نور چراغا روشن شده بود. گرفتن عکسا حدود دوساعت طول کشید و ساعت 8از آتلیه اومدیم بیرون. شهرزاد مضطرب گفت --وااای حامد دیر نرسیم! خندیدم --تا جت حامد هست از هیچی نترس! با سرعت زیاد مسیر آتلیه تا باغ رو رفتم و رسیدیم..... دم در باغ همه منتظر بودن. بازم سر و کله خانم فیلمبردار پیدا شد و ژستای کلافه کننده. با ورودمون به باغ چندتا فشفشه همزمان روشن شد و نور زرد رنگی رو به وجود آورد. باهم رفتیم قسمت زنونه و شهرزاد موند اونجا من برگشتم تو حیاط و با بابا به مهمونا و دوستای دعوتیم و بچه های مرکز خوش آمد گفتیم و نشستیم سر میز.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و سی و یکم با ذوق و شوق از مرکز برگشتم. همینجور که داشتم میرفتم تو خونه واسه خودم آواز میخندم. --شهــرزاد؟ شهرزاد خانم؟ از اتاق اومد و با لبخند گفت --سلام. چشمک زد --چی انقدر شادت کرده؟ خندیدم. رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز. --اول باید واسم چایی بیاری با شکلات. --چشممم. چاییارو گذاشت رو میز و نشست. با لبخند به صورتش زل زدم. ۵ماه از ازدواجمون میگذشت و هر روز بیشتر عاشقش میشدم. دستاشو گرفتم و کمی فشردم. --دیگه نگران هیچی نباش. --نگران چی حامد؟ --نگران اتفاقای گذشته. با یه اخم ریز ادامه دادم --یعنی اینکه هیچکس دیگه نمیتونه به تو تهمت بزنه و تو هیچ گناهی نداری. --منظورت از قضیه ی جمشید و... --آره. با بغض لبخند زد --پس یعنی... دستشو نرم بوسیدم. --آره عزیزم! دیگه نگران نباش. --مرسی حامد! --واسه چی من؟ --چون تو خیلی تلاش کردی! لبخند زدم --تو نگران باشی منم نگرانم... خوشحال باشی...خوشحالم... کلاً سیمام وصله به تو شهرزاد... از تشبیهم خندم گرفت و دوتایی زدیم زیر خنده........ ******************* با فریاد گفتم --چیــــــــی؟ چی داری میگی تو یاسر! با تشر گفت --اولاً صداتو بیار پایین. ثانیاً همیشه دم عمارت سرلک بچها نگهبانی میدن. امروزم گفتن که شهرزاد خانم رفته اونجا. کلافه دستمو کردم تو موهام. --خیلی خب حالا آروم باش. برگشتم --چجوری آروم باشم؟ هـــان؟ بغض بدی بیخ گلومو گرفته بود. --یاسر. --هان؟ --آرش هنوز اونجاست؟ --چرا میپرسی؟ --بگو اونجاست یانه. --آره دیگه مادرش اونجاس. به شهرزاد اعتماد داشتم اما آرش بهم ثابت شده بود..... یه دفعه ایستادم و از اتاق رفتم بیرون. ساعت کاریم تموم شده بود و ساعت 8شب بود. رفتم گلزار شهدا. حرف زدن با رفیقم کمی آرومم کرد اما نگران بودم. با ذهنی درگیر و عصبانی رفتم خونه و در رو باز کردم. شهرزاد با شنیدن صدای در از اتاق اومد و با چهره ای مضطرب سلام کرد. نفس عمیقی کشیدم و بعد از یه مکث گفتم --سلام. رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. داشتم میرفتم تو اتاق که با بغض صدام زد --حامد! بی توجه به حرفش داشتم میرفتم تو اتاق که دستمو گرفت. با صدای لرزونی گفت --بخدا برات توضیح میدم. برگشتم سمتش و یه قدم رفت عقب. با اخم گفتم --چیو توضیح میدی؟ --ب...ب...بخدا... انگشتمو تهدید وار تکون دادم --قسم خدارو نخور. --خب بزار منم حرف بزنم. --حرف بزن. با مشت کوبیدم به دیوار. --خاک بر سر من! من بی غیرت باید از بقیه بشنوم تو رفتی اونجا! با بغض گفتم --چرا بهم نگفتی شهرزاد! فریاد زدم --چرا خودت بهم نگفتـــــی؟! اشکام روونه گونه هام شده بود. با گریه لب زد --حامد گریه نکن بخدا من رفتم اونجا.... سکوت کرد --خب رفتی اونجا که چی؟ --رفتم تا زن سرلکو ببینم. یه دفعه صداش بالا رفت --حامد بخدا من نمیخواستم ازت... چهرش درهم شد و نشست رو زمین. نگران نشستم روبه روش و صداش زدم --شهرزاد! شهرزاد! بیهوش شده بود. زیر لب خدارو صدا زدم. یه قطره اشک از چشمم سر خورد --شهرزاد غلط کردم توروخدا جواب بده! رفتم تو اتاق و یه مانتو و شال برداشتم وبهش پوشوندم. با یه حرکت از رو زمین بلندش کردم و از پله ها رفتم پایین. خوابوندمش صندلی عقب و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. تو راه هی به خودم بد و بیراه میگفتم و تمام حرصمو رو فرمون خالی میکردم..... دم بیمارستان پرستارا یه تخت آوردن و خوابوندمش رو تخت و بردنش تو یه اتاق. چند دقیقه بعد یه خانم دکترمیانسال از اتاق اومد بیرون. ایستادم --حالش خوبه خانم دکتر؟ لبخند زد --حالش خوبه اما از این به بعد بیشتر مراقبش باشی. --چرا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ --اتفاق که افتاده اما زیادم ترسناک نیست. تبریک میگم پسرم خانمت بارداره. با بهت گفتم --چـــی؟ لبخند زد --البته هنوز خیلی کوچولوعه اما مراقبتاش کوچولو نیست. اینو گفت و من رو با دنیایی از علامت سوال تنها گذاشت..... پرستار اومد --شما همراه خانم وصال هستین؟ --بله. --برید تو اتاق خانمتون به هوش اومده.... از نگاه کردن به شهرزاد خجالت میکشیدم. سربه زیر رفتم تو اتاق و بدون اینکه سرمو بلند کنم نشستم رو صندلی کنار تخت. با بغض گفت --حامد؟ سکوت کردم. --بخدا نمیخواستم.... بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن. سرمو آوردم بالا و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم اروم گفتم --گریه نکن شهرزاد! --چرا نگام نمیکنی؟ --چون..... --ببین حامد امروز زیبا زن جمشید بهم زنگ زد و گفت برم پیشش میخواد منو ببینه. بعد از زن سابقش زیبا همیشه باهام مهربون بود و هیچوقت بهم بدی نکرد. بخاطر همینم دلم نیومد بهش نه بگم. با موبایلت تماس گرفتم اما خاموش بود. ببخشید حامد اشتباه کردم. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به چشماش زل زدم.................. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
‹بسـم‌اللّٰـه‌الرحمـن‌الرحیـم..!"› سه‌دقیقه‌درقیامت🤍-! پارت 1 ±گذرايام پسري بودم كه در مسجد و پاي
سه‌دقیقه‌درقیامت🤍-! 2 ±گذرايام روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسهابودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شدوبدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: »اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا7منتظرند. بايد سريع بروم.« از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضالت من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صالح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيالت سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است. تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعي ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود. در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خالصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به شبها روزمرگی دچار شد و طی ميشد. روزها محل كار بودم و معمولا با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعالم شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هربار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه،نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارك ديدند. 'ادامه دارد