🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂
حدیث_روز 🌤
✨ امام علی(ع):هیچ غایبی نزدیکتر ازمرگ نیست.✨
♡•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
تلنگر
چه آدمها کهدردنیایحقیقی
بهشتیبودندودرفضایمجازی تقدیرشانجهنمیشد!
به راستیما چقدردرهنگامه
قدمزدندرحیاطخلوتاینبرزخ
بیکران،احتیاطمیکنیم؟!(:
مراقبیمآیا💔؟!
#بدون_تعارف🚫
✨🍃🌺🍃
✨🍃🌺🍃✨
#زیباترین_ها_از_نظر_من_و_تو🙈😍👇🏿
👌🏻«بهترینزیباییهایخلقت» 👌🏻 🌼زیباترینکلام:بسم الله...🌼
❤⭐زیباترینتکیه گاه:خدا
❤⭐زیباتریندین:اسلام
♥️⭐️زیباترینخانه:کعبه
♥️⭐️زیباترینبانگ:تکبیر
♥️⭐️زیباترینآواز:اذان
♥️⭐️زیباترینستون:نماز
♥️🌈زیباترینمعجزه:قرآن
♥️🌈زیباترینسوره:حمد
♥️🌈زیباترینقلب:یاسین
♥️🌈زیباترینعروس:الرحمن
♥️⭐️زیباترینمحافظ:آیةالکرسی
♥️⭐️زیباترینعمل:عبادت
♥️⭐️زیباترینزیارت:خانه خدا
♥️⭐️زیباترینمنزل:بهشت
♥️🌈زیباترینمهاجر:هاجر
♥️🌈زیباترینصابر:ایوب(ع)
♥️🌈زیباترینمعمار:ابراهیم(ع)
♥️🌈زیباترینقربانی:اسماعیل(ع)
♥️⭐️زیباترینمولود:عیسی(ع)
♥️⭐️زیباترینجوان:یوسف(ع)
♥️⭐️زیباترینانسان:پیامبراسلام
♥️⭐️زیباترینپارسا:علی(ع)
♥️🌈زیباترینمادر:زهرا(س)
♥️🌈زیباترینمظلوم:امام حسن مجتبی(ع)
♥️🌈زیباترینشهید:امام حسین(ع)
♥️🌈زیباترینساجد:امام سجاد(ع)
♥️⭐️زیباترینعالم:امام محمدباقر(ع)
♥️⭐️زیباتریناستاد:امام صادق(ع)
♥️⭐️زیباترینزندانی:امام کاظم(ع)
♥️⭐️زیباترینغریب:امام رضا(ع)
♥️🌈زیباترینفرزند:امام جواد(ع)
♥️🌈زیباترینراهنما:امام هادی(ع)
♥️🌈زیباتریناسیر:امام حسن عسکری(ع)
♥️🌈زیباترینمنتقم:امام زمان(عج)
♥️⭐️زیباترینعمو:حضرت عباس(ع)
♥️⭐️زیباترینعمه:حضرت زینب(ع)
♥️⭐️زیباترینسرباز:علی اکبر(ع)
♥️⭐️زیباترینغنچه:علی اصغر(ع)
♥️🌈زیباترینشبسال:شب قدر
♥️🌈زیباترینسفر: حج
♥️🌈زیباترینمحل تولد:کعبه
♥️🌈زیباترینلباس: احرام
♥️⭐️زیباترینندا: فطرت
♥️⭐️زیباترینسرانجام: شهادت
♥️⭐️زیباترینجنگ: نفس عماره
♥️⭐️زیباترینناله: نیایش
♥️🌈زیباتریناشک: اشک از توبه
♥️🌈زیباترینحرف: حق
♥️🌈زیباترینحق: گذشت
♥️🌈زیباترینرحمت: باران
♥️⭐️زیباترینسرمایه: زمان
♥️⭐️زیباترینلحظه: پیروزی
♥️⭐️زیباترینکلمه: محبت
♥️⭐️زیباترینیادگاری: نیکی
♥️🌈زیباترینعهد: وفا
♥️🌈زیباتریندوست: کتاب
♥️🌈زیباترینکتاب: قرآن
♥️🌈زیباترینروزهفته: جمعه
♥️⭐️زیباترینخاک: تربت کربلا
♥️⭐️زیباترینروزسال: مبعث
♥️⭐️ زیباترینبیابان: عرفات
♥️⭐️ زیباترینمزار: شش گوشه
♥️🌈زیباترینشعار: صلوات
♥️🌈زیباترینقبرستان: بقیع
♥️🌈زیباترینزمین: کربلا
♥️🌈زیباترینآرزو: فرج مهدی(عج)
کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
#تلنگر 💡
عشق یعنے:
خدا با اینکه این 🗯️
همه گناه ڪردیم بازم ❌
مثلہ همیشه،🍂
انقدر آبرومون رو حفظ ڪرد🤍
ڪه همه بهمون میگن↓💔
اݪتماس دعا
کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
♨️توصیه های شش گانه، عملی و عبادی آیت الله وحید خراسانی
🔸سعادت دنیا و آخرت در توجه و توکل به خداوند متعال و توسل به ولی او #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و برای رسیدن به این مهم به نکات ذیل توجه کنید:
1⃣در همه حال خداوند تبارک و تعالی را در نظر داشته باشید که او این همه نعمت های بی پایان را به شما داده است و سعی کنید نماز را اول وقت بجا آورید که اول وقت رضوان الله تبارک و تعالی است.
2⃣هر روز بعد از نماز صبح #دعای_عهد (اللهم رب النور العظیم...) را بخوانید که وسیله ارتباط با حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
3⃣هر روز صبح بعد از نماز و شب قبل از خواب یازده مرتبه سوره توحید را قرائت کنید و در شبانه روز هر مقدار توانستید این سوره را بخوانید.
4⃣سعی کنید هر روز حداقل پنجاه آیه قرآن و اگر میسّر است یک جزء قرآن برای حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف تلاوت کنید.
5⃣بعد از هر نماز تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام فراموش نشود و بعد از آن سه مرتبه بگویید: «صلی الله علیک یا ابا عبد الله و علی المستشهدین بین یدیک و رحمه الله برکاته» و دعای «اللهم کن لولیک...» را بخوانید.
6⃣هر روز صبح یا شب «سوره یس» برای حضرت زهرا علیهاالسلام قرائت
━━🌺🍃━━━━
رمان" فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هشتاد و یکم
نمازمو خوندم از نماز خونه رفتم اتاق یاسر.
لباس شخصیشو عوض کرده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
نشستم رو صندلی تا کارش تموم شه.
تماس رو قطع کرد.
--قبول باشه.
--قبول حق باشه.
از پشت میزش بلند شد
--منم برم نمازم رو بخونم.....
فکرم درگیر شهرزاد و مسئله ای که هنوز بهش نگفته بودم درگیر بود.
ضربه ای به در خورد
--بفرمایید.
سرباز احترام نظامی گذاشت
--جناب سرهنگ با شما کار دارن.
--باشه بریم.
رفتم تو اتاق و احترام گذاشتم.....
--خب حامد. یاسر که قضیه رو تعریف کرده واست.
ماباید از طریق خانم وصال بفهمیم اون آدم کیه.
اتاقت که از قبل آماده بود.
لباس کارتم که تا الان نپوشیدی اما از این به بعد کارت بیشتره.
و امشب یه مورد بازجوییه که تو باید انجام بدی پس برو تو اتاقت لباستو عوض کن بیا کارت دارم.
--چشم.....
رفتم تو اتاق کارم.
دلیلش رو نمیدونستم اما از اینکه مدام بشینم اونجا پشت میز احساس خوبی نداشتم.
لباس و کفشمو عوض کردم و رفتم اتاق سرهنگ.
تحسین آمیز نگاهم کرد
--حالا شد!
درجه ی جدید رو روی لباسم نصب کرد.
ضربه ای به سر شونم زد.
--موفق باشی پسر!
--همه رو مدیون شمام!
--نه حامد پشتکار خودته منم وظیفمو انجام میدم.
خندید گفت
--الانم برو اتاقت که اولین بازجویی کاریت امشبه.
خندیدم
--چشم.......
رفتم تو اتاقم و موهامو توی آینه مرتب کردم.
نشستم پشت میز و موبایلم رو خاموش کردم.
چند لحظه بعد ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز اومد تو.
--سلام. شخص مورد نظر رو آوردم.
-- بگین بیاد داخل.
--بفرمایید خانم وصال.
از شنیدن اسمش قلبم لرزید و چشمام از تعجب گرد شد.
با رفتن سرباز با تعجب به من نگاه کرد
--سلام. استوار رادمنش شمایید!
--سلام.اگه لایق باشم بله. بفرمایید بشینید.
نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین.
نشستم روی صندلی روبه روش.
--حالتون خوبه؟
--بله ممنون.
سربه زیر گفتم
--ببخشید تنها موندین. واقعا مجبور بودم برم.
--نه تنها نبودم همین که شما رفتین جناب سرهنگ منو آورد اینجا.
مکث کرد و سوالی صدام زد
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید؟
--میشه بپرسم تکلیف خونم چی میشه؟
--باید تحقیقات بیشتری انجام بدیم.
ناامید گفت
--که اینطور.
--اخیراً شخص آشنا یا حتی غریبه ای نیومده خونتون؟
لبخند تلخی زد
--قبل از اینکه اون اتفاق بیفته و برم تو کما، هر روز حاج خانم میومد پیشم.
اما الان.......
آهی کشید و گفت
--نه.
--خونه شما احیاناً زیر زمین یا انباری که از قسمتای دیگه جدا باشه نداره؟
--نه فقط یه اتاقک زیرِ زمین توی حیاطه که درش قفله وپشت درختای کنار دیوار.........
حرفشو قطع کرد و کنجکاو پرسید
--اتفاقی افتاده؟
--واسه تحقیقات پلیس لازمه.
--آهان.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
نمیدونستم چجوری باید مسئله خونه ی باغ رو بهش بگم.
حس میکردم هوای اتاق خفس.
بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
یه دستمو تو جیبم فرو زردم و اون یکی دستمو گذاشتم لب پنجره.
چند ثانیه بعد پنجره رو بستم.
برگشتم و نشستم رو صندلی.
--خانم وصال!
سرشو بلند کرد و به یقه ی لباسم خیره شد.
با دیدن چشمای اشکیش دلم گرفت.
ملتمس گفتم
--میشه ازتون یه خواهش بکنم؟
--بفرمایید.
--به من اعتماد کنید.
--منظورتون رو متوجه نمیشم.
--من میدونم که حالتون خوب نیست.
حقم دارین.
اما میخوام این اطمینان رو بهتون بدم که نگران خونه نباشید.
پدر من یه باغ داره که اونجا خونه و همه جور امکاناتی هست.
اتفاقاً اونجا زوجی که سرایدار باغن اونجا زندگی میکنن.
--ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم.
من از بچگی یاد گرفتم که باید خودم رو پای خودم وایستم.
از این بابت هم که الان خونه ندارم نگران نیستم.
چون جدیداً خونه ای که کار میکنم یه پیرزن و تنهاست.
میتونم تا وقتی که تحقیقات پلیس تموم بشه اونجا بمونم.
غیرتی شده بودم و مطمئن بودم اخمم وحشتناک شده.
سرشو آورد بالا
--ممن........
حرفشو خورد و نگران بهم خیره شد........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _هشتاد و دوم
--حا......حالتون خوبه آقای رادمنش؟
خیلی جدی جواب دادم
--بله.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
کلافه از رو صندلی بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن.
این کار از عصبانیتم کم کرد.
مجدد برگشتم نشستم رو صندلی و سعی کردم با آرامش حرف بزنم
--خانم وصال.
سوالی نگاهم کرد.
--میشه دیگه حرفی از کار کردنتون نزنید؟
لبخند تلخی زد
--منظورتون چیه؟
--منظور من اینه مگه من به شما نگفتم که قول دادم مراقبتون باشم؟
--بله گفتین.
--و این رو هم گفتم میتونید مثل یه برادر بزرگتر که همه جوره هوای خواهرش رو داره به من تکیه کنید؟
صورتش گل انداخت و با خجالت گفت
--بله گفتین اما...
حرفشو قطع کردم و گفتم
--اما چی؟
خانم وصال من قول دادم.
از قدیم گفتن قول، قول مردونه!
--همه ی حرفاتون درست.
اما آقای رادمنش خواهش میکنم شرایط من رو درک کنید.
قبلاً اکه کسی تو محل بهم تهمت یا حرفی میزد خب حق داشت.
اما الان.....
مکث کرد و ادامه داد
--الان اوضاع فرق میکنه! دیگه نه من اون دختریم که قبلاً بوده و نه قراره باشم!
پس خواهش میکنم
خواستم حرفی بزنم که تاکیدوار و با صدای بلند تری گفت
خواهش میکنم به من مهلت بدین تا ببینم باید چیکار کنم
سکوت کردم و به میز روبه روم خیره شدم.
چند ثانیه بعد سرمو بلند کردم
-- میشه همین امشب فکراتون رو بکنید؟
--بله سعیمو میکنم.
--پس من فعلا از اتاق میرم تا راحت بتونید فکراتون رو بکنید......
رفتم تو اتاق یاسر داشت با تلفن حرف میزد
--بله بله متوجم. چشم حتماً اتفاقاً همین الان اومد. باشه چشم. سلام برسونید. خدانگهدار.
تلفنو گرفت به سمت من.
--الو؟
--الو سلام حامد خوبی مامان؟
--خوبم. شما خوبید؟
--ماهم خوبیم. حامد حان میخواستی بری مرکز چرا نگفتی آخه دلم هزار راه رفت.
--شرمنده مامان ضروری بود.
--باشه مامان. خیالم راحت شد.برو به کارت برس مزاحمت نباشم.
--چشم. خداحافظ.
تماسو قطع کردم و نشستن رو صندلی روبه روی یاسر.
چشمک زد و گفت
--ماشاالله لباست به تنت نشسته پسر!
خندیدم
--نظر لطفته.
--نچ! نظر لطفم نیست تو نمیفهمی من چی میگم.
سوالی نگاهش کردم
--چی میگی؟
--آخه پسر خوب هرکی تا الان جای تو بود دختره رو یه دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود.
نمیدونم چرا تو انقدر فِسی؟
مثل بمب خنده منفجر شدم و با حالت مسخره متفکر گفتم
--راست میگیا چیکار کنم به نظرت؟
--هر هر خندیدم.
دارم جدی حرف میزنم باهات.
نتیجه چی شد؟
خندم محو شد و جاش رو به نگرانی داد
--نمیدونم یاسر. اتفاقاً مسئله ی خونه ی باغ رو هم مطرح کردم ولی گفت باید فکر کنه.
با تشر گفتم
--واسه خود جناب عالی راحته که بخوای به یه نفر پیشنهاد محرم شدن بدی؟
--خیلی خب. الان هنوز تو اتاقته؟
نفسمو صدادار بیرون دادم
--آره.
--حالا انقدر ننه من غریبم بازی در نیار پاشو برو تو اتاقت گفتم واستون شام بیارن.
--چی میگی تو یاسر!آخه اینجا؟ دوتایی؟
--یه جوری میگی انگار چیشده.
بعد از ظهر رو یادش رفته نفمید چجوری لباس پوشید و رفت سرقرار.
به صورتم خیره شد و دوتایی زدیم زیر خنده.
--یاسر خیلـــــی بی معرفتی!
میدونی ازش عذر خواهیم کردم!
خندش بیشتر شد و با صدای بلندی گفت
--جدیـــــــی؟!
ضربه ای به در اتاق خورد.
یاسر خندشو جمع کرد و خیلی جدی گفت
--بفرمایید.
سرباز اومد تو و احترام گذاشت
--جناب سرگرد شامی که گفتین حاضره.
--باشه دستت درد نکنه هر موقع وقتش شد بهت میگم ببری.
چشمی گفت و رفت بیرون.
با سر به من اشاره کرد
--برو بیرون.
--واسه چی؟
--خب مگه نشنیدی گفت شامتون آمادس.
--یاسر جدی گفتی؟
--اره دیگه برو تا بگم شامو بیارن.
پیش خودم گفتم فقط همینو کم داشتم غذا خوردن دوتایی با شهرزاد توی اداره ی پلیس.........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _هشتاد و سوم
به ناچار رفتم تو اتاق خودم و پشت در صدامو صاف کردم و در زدم.
آروم گفت بفرمایید.
رفتم تو اتاق و در رو بستم.
به صندلی اشاره کردم
--بفرمایید بشینید.
خودمم رو صندلی روبه روش نشستم و همین که خواستم حرفی بزنم ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز با سینی غذا اومد تو.
بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم.
--دستت درد نکنه میتونی بری.
چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون...
به محتویات سینی نگاه کردم.
باقالی پلو با ماهی با تموم مخلفات که معلوم بود از بیرون سفارش دادن.
سینی رو گذاشتم رو میز و محتویاتش رو روی میز چیدم.
--بفرمایید غذاتون سرد نشه.
با خجالت گفت
--ببخشید واقعاً راضی به زحمت نبودم.
--زحمتی نیست نوش جان.
غذای خودم رو برداشتم و گذاشتم رو میز کارم.
--من اینجا غذا میخورم شما راحت باشین.
--باشه. ممنون.
تقریباً غذام تموم شده بود و شهرزاد هنوز نصف غذاشم نخورده بود.
ماهی توی دهنم رو قورت دادم و خواستم بگم غذاشو چرا نمیخوره که ماهی پرید تو گلوم.
سریع آب خوردم اما فایده ای نداشت و شروع کردم سرفه کردن.
شهرزاد دستپاچه بلند شد و لیوان آب خودش رو گرفت جلوم.
لیوان آب دوم هم جواب نداد.
دستپاچه دوید تا دم اتاق بره بیرون که یه نگاه به من کرد و دوباره برگشت کنار میز
یه ببخشید گفت و دستشو محکم از وسط کمرم به سمت بالا کوبید.
حالم بهتر و سرفم کم شد.
نگاهم تو چشمای رنگ شبش قفل شد و نگران پرسید
--حالتون بهتر شد؟
لبخند زدم
--بله ممنون واقعاً!
سرشو انداخت پایین و با گونه هایی که از گل انداختن فراتر رفته بود
--خواهش میکنم. ببخشید.
--این چه حرفیه. پس چرا غذاتون رو نخوردین؟
--ممنون سیر شدم.
--اگه دوس ندارین بگم یه چیز دیگه بیارن؟
--نه!نه! سیر شدم ممنون.
ظرفارو گذاشتم تو سینی و بردم دادم به سرباز.
برگشتم تو اتاقم و نشستم رو صندلی.
--خانم وصال؟
--بفرمایید.
--فکراتون رو کردین؟
--بله.
--میشه بگین نتیجه چی شد؟
موبایلش زنگ خورد و با گفتن ببخشید جواب داد
--الو سلام.
بله خوبم ممنون. بله امشب یه مشکلی پیش اومد...
ناباورانه گفت
--نه توروخدا....ن..
به صفحه موبایلش خیره شدو آه کشید.
چشماش پر اشک شد و سرشو انداخت پایین.
--حالتون خوبه؟
--بله.
-- جسارتاًخبر بدی شنیدین؟
--همون پیرزنی که گفتم میرم خونش امشب کلاً بیرونم کرد.
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه دیگه نمیتونم خونش کار کنم.
با اشکاش دلم ریش شد.
--خانم وصال! خواهش میکنم گریه نکنید.
--آخه الان دیگه نه خونه ای دارم نه کاری!
--میشه خواهش کنم به من اعتماد کنید؟
تاییدوار سرش رو تکون داد
--باشه اما...
اما اگه پدر و مادرتون بفهمن
واستون بد نمیشه؟
--من به هر دوشون گفتم پس جای نگرانی نیست.
--ببخشید واقعاً. شدم سربار شما.
--خواهش میکنم دیگه این حرفو نزنید.....
ساعت ۱۰ شب بود.
سوار ماشین شدیم و راه افتادم.
با موبایلم به بابام پیام دادم و تصمیمم رو بهش گفتم.
پیام بابام رو باز کردم
--امیدوارم که هر چی پیش میاد صلاح باشه.
به سلامت برسی.
با خوندن پیام قوت قلبم بیشتر شد...
جاده خلوت بود و سیاهی شب بیشتر به چشم میخورد.
--آقای رادمنش؟
--بله؟
--گفتین اونجا تنها نیستم؟
--بله آقا کریم و خانمشون هستن.
--آهان.
شماره آقا کریم رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد
--سلام آقا حامد. چه عجب یادی از ما کردی پسر؟.
--سلام آقا کریم. کم سعادتی ماست شما ببخشین.
--شوخی میکنم بابا جان.
--حالتون خوبه؟ خاله سوری خوبه؟
--خداروشکر خوبیم پسرم.
--خب خداروشکر. خونه این الان؟
--نه پسرم. راستش ما دیروز رفتیم شمال خونه دخترم فردا بعد از ظهر برمیگردیم باغ.
چطور؟
دوستات میخوان بیان باغ؟
با خودم گفتم فردا که اومدن موضوع رو بهشون میگم.
-- نه عمو کریم. مزاحمتون نشم؟
--نه پسرم مراحمی سلام به آقا علی و مادر برسون.
--چشم عمو شمام به خاله سلام برسونید.
خدانگهدار.......
بعد از قطع کردن تماس استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.
انقدر که نفهمیدم کی رسیدم جلو در باغ.
از ماشین پیاده شدم و با کلید در رو باز کردم.
ماشینو بردم تو حیاط باغ.
روشن بودن چراغ ها خیالم رو کمی راحت کرد.
از آینه به عقب نگاه کردم
--بفرمایید.
شهرزاد در رو باز کرد و همین که پاش رو از ماشین گذاشت بیرون............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هشتاد و چهارم
سگ عمو کریم خوابالو از لونش اومد بیرون و با دیدن شهرزاد شروع کرد پارس کردن.
شهرزاد جیغ بلند و بالایی زد و برگشت تو ماشین و در رو بست.
حالت صورتش وقتی ترسید خیلی خنده دار شده بود و منم به زور جلوی خندم رو نگه داشته بودم.
از ماشین پیاده شدم و صداش زدم
--سلاااام جســــی!
با دیدن من شروع کرد دم تکون دادن و اومد نزدیک تر.
دیگه پارس نمیکرد و خیلی آروم وایساده بود یه گوشه.
برگشتم تو ماشین و دنبال خوراکی میگشتم که شهرزاد یه تیکه نون خشک گرفت جلوم
--از قبل تو کیفم بوده میتونید اینو بدین بهش.
--بهتر نیست خودتون نون رو بهش بدین؟
با چهره ای که از ترس لب مرز سکته بود نگاهم کرد
--شوخی میکنید؟
--نه اتفاقاً خیلیم جدیم.
جسی من رو میشناسه و از اینکه شما رو کنار من دیده دیگه کاری بهتون نداره.
از نظر من باهاتون آشنا بشه بهتره.
با تردید قبول کرد واز ماشین پیاده شد.
سوالی بهم نگاه کرد
--یعنی الان باید اسمشو صدا بزنم؟
--بله اسمش جسیه.
لبخند ظاهری زد و دستشو دراز کرد.
--بیا جسییی! ببین چی برات آو...
هنوز جملش تموم نشده زود که جسی با سرعت دوید و بدون اینکه دهنش با دست شهرزاد برخورد کنه نون رو گرفت.
--بفرمایید بریم بالا.
داشتیم روی سنگ فرشا به سمت ساختمون میرفتیم.
شهرزاد به پست سرش نگاه کرد.
و ناگهان جیغ خفیفی زد و شروع کرد دویدن.
جسی هم که عکس العمل شهرزاد رو دیده بود با سرعت بیشتری میدوید.
با شناختی که من از جسی داشتم الان واسه آشنایی داشت این کارو میکرد اما شهرزاد نمیدونست.
با صدای بلندی گفتم
--خانم وصال خواهـــش میـــکنم ندوید!
جسی کاری باهاتون نداره.
سرعت دویدنم رو بیشتر کردم تا جلوی جسی رو بگیرم فایده ای نداشت.
باید جلوی شهرزادو میگرفتم.
دویدم پشت سرش
یه دفعه پاش به یه سنگ گیر کرد و داشت با صورت رو زمین میخورد که مچ دستشو گرفتم و نگهش داشتم.
جسی هم با فاصله ای نزدیک کنارمون بود و داشت مارو نگاه میکرد.
با اخم و دستوری سرش فریاد زدم
--برو تو لونت جسی!
صداهای ضعیف و آرومی از خودش در آورد و راهشو کج کرد و رفت.
قدمی به عقب برداشتم و فاصلم رو با شهرزاد بیشتر کردم
اخم کردم
--مگه من به شما نمیگم ندوید؟
چرا به حرفم گوش نمیدین!
--ببخشید متاسفم.
--لازم به گفتن ببخشید نیست.
اگه یه موقع خدایی نکرده بلایی سرتون بیاد من..........
ادامه حرفمو خوردم و نفسمو صدادار بیروت دادم.
--خانم وصال شما امانتین دست من.
کلافه تو موهام دست کشیدم و نفسمو صدادار بیرون دادم
--ببخشید عصبانی شدم.
واسه چند لحظه صورتش اومد بالا و پرتویی از نور مهتاب چشماشو شفاف تر کرده بود.
--این چه حرفیه شما منو ببخشین........
در ورودی رو باز کردم و رفتیم تو.
برقارو روشن کردم
--بفرمایید.
به اطراف نگاه دقیقی انداختم.
هال مربع بود و یه دست مبل راحتی ۹ نفره وسط هال چیده شده بود.
انتهای هال دوتا اتاق خواب کنار هم بود.
تلوزیون به دیوار نصب شده بود و سمت چپ آشپزخونه کوچیک و نقلی بود.
یکم جلوتر راه پله ای که به اتاقای بالا ختم میشد و فضای روبه روی اتاق خوابا یه دست میز و صندلی اسپرت ۴ نفره چیده شده بود.
دستمو به سمت راه پله نشونه گرفتم
--بفرمایید تا اتاق خوابتون رو بهتون نشون بدم.
در دوتا اتاقی که تخت تک نفره داشت رو باز کردم
--هرکدوم رو خودتون دوس دارین انتخاب کنید.
شهرزاد رفت تو یکی از اتاق خوابا.
از راه پله اومدم پایین و رفتم تو آشپزخونه.
در یخچال رو باز کردم و دیدم خالیه.
فقط چایی و قند بود.
تو کتری آب ریختم و گذاشتم رو گاز.
خداروشکر وسایل خونه تمیز و مرتب بود.
صبر کردم تا کتری به جوش اومد و چایی دم کردم.
شهرزاد اومد دم در آشپزخونه
--آقای رادمنش؟
--بله اتاقتون رو انتخاب کردین؟
--بله.
با تردید گفت
--آقا کریم و خانمشون کی برمیگردن؟
--احتمالاً فردا بعد از ظهر.
از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم شوفاژا رو روشن کردم.
--چرا نمیشینید سرپا خسته میشید؟
نشست رو مبل.
رفتم چایی بیارم که دیدم یه جفت فنجون جفت دوتایی توی آبکشه.
با ذوق برشون داشتم و چایی ریختم.
سینی چایی رو گذاشتم رو عسلی
--شرمنده فعلا همینو داریم.
انشاالله فردا صبح میرم واستون خرید میکنم.
با شرمندگی گفت
--واقعا نمیدونم چجوری باید زحماتتون رو جبران کنم.
با اطمینان گفتم
--نیازی به جبران نیست من دارم وظیفمو انجام میدم.
فردا میبرتون بیرون که واسه خودتون لباس بخرید چون فکر نمیکنم حالا حالا بشه رفت تو خونه خودتون.
مکث کردم و ادامه دادم.
--میشه ازتون خواهش کنم با پلیس همکاری کنید؟
--چشم من هر چی که بدونم رو میگم.
موبایلش زنگ خورد و با دیدن شماره نگران به گوشیش خیره شده بود.
حس کردم از شخصی که بهش زنگ زده میترسه.
تماس قطع شد و دوباره موبایلش زنگ خورد.............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هشتاد و پنجم
همینجور که موبایل تو دستش بود لرزش خفیفی رو توی دستاش حس کردم.
حس کنجکاویم گل کرده بود.
--مشکلی پیش اومده؟
با ترس بهم زل زد
--آقای رادمنش بخدا من دیگه کاری به کار کامران....
بغضش ترکید و یه قطره اشک از گوشه چشمس پایین چکید.
--بخدا من دیگه کاری باهاش ندارم!!
حس میکردم هیچ جوره نمیتونم گریشو تحمل کنم.
--میشه گریه نکنید بگید چی شده!
همون موقع صدای زنگ موبایلش قطع شد
موبایل رو گرفت سمت من
--ببینید این شماره چند روزیه با من تماس میگیره.
دفعه اولی که زنگ زد جواب دادم
گفت یا میری.....
چشماش خیس اشک شد و با بغض گفت
--کامرانو از زندان در میاری یا اینکه کاری میکنم کلاغای آسمون به حالت غار غار کنن.
تهشم گفت به من میگن جمشید عقرب!
مواظب باش منو دور نزنی که بدجوری نیشت میزنم.
با اخم و جدی به حرفاش گوش میدادم.
دیگه تقریباً مطمئن شده بودم که شهرزاد بی گناهه.
هرچی اطمینان بود توی صدام ریختم
--تا وقتی که پیش من هستین اجازه نمیدم احدی بهتون حرفی بزنه یا بخواد تهدیدتون کنه!
جمشید که سهله....!
کنجکاو پرسید
--شما مگه این آقارو میشناسید؟
--ببخشید اما حد و مرز کاری من این اجازه رو بهم نمیده که بخوام از شناخت افراد حرفی بزنم.
--بله متوجه ام.
چاییو برداشتم و گرفتم سمتش
--بفرمایید.
فنجون رو گرفت و تشکر کرد.
--اگه موبایلتون رو نیاز ندارین بدین به من تا این موضوع رو بررسی کنم.
--باشه اشکالی نداره.
بلند شدم و رفتم اتاق بالا.
هوای اتاق گرم شده بود...
--اتاقتون گرم شده.
میتونید برید اتاقتون استراحت کنید.
موذب گفت
--شما میرید؟
--با اینکه درست نیست اینجا بمونم اما خب نمیتونم بزارم تنها بمونید.
شما برید بالا اتاق خودتون.
منم پایین میمونم.
گلای سرخ و صورتی گونه هاش شکفت
--باشه هرجور راحتین.
بعد از گفتن این حرف پله هارو دوتا یکی رفت بالا.
چراغای هال رو خاموش کردم و شبخواب رو روشن کردم.
با موبایلم هرچی که باید فردا میخریدم رو لیست کردم.
رفتم تو اتاقم و با دیدن وسایلش خاطراتم زنده شد.
نگاهم روی گیتارم خیره موند.
برگشتم به روزایی که با مخالفت های سرسخت بابا تونستم برم کلاس گیتار و ۴ سال ادامه دادم.
اما از یه جایی به بعد دیگه سراغش نرفتم و خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم.
پرده رو کنار زدم و به آسمون خیره شدم
سیاهی آسمون منو به یاد چشماش انداخت.
چشمایی که جدیداً گیرایی خاصی واسم داشت.
چشمامو بستم و ذکر لاحول ولا قوه الا بالله رو زمزمه کردم.
ذکری که در هر حالتی بهم آرامش میداد.
رو تخت دراز کشیدم و با صدای آلارم موبایلم چشمامو باز کردم.
ساعت۴صبح بود.
بلند شدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.
آرامشی که بعد از خوندن نماز صبحم داشتم رو هیچ چیز جایگزین نمیکرد.
یه یادداشت چسبوندم رو در یخچال و رفتم بیرون.........
رفتم از نزدیک ترین سوپرمارکت شبانه روزی که توی راه بود نون وپنیر و مربا و عسل و کره و...
برگشتم تو باغ و ماشینو بردم تو.
یه سری اطلاعات باید از طریق جیمیل های مختلف ردیابی میکردم.
نزدیک به یک ساعت کارم طول کشید.....
ساعت ۶ صبح بود
رفتم تو آشپزخونه و میز صبححانه رو آماده کردم.
شهرزاد اومد پایین
--سلام صبحتون بخیر.
--سلام ممنون.
--بفرمایید.
نشست رو صندلی و تشکر کرد.
--بفرمایید نوش جان.
صبحانه خوردیم وشهرزاد با اصرار خودش میز رو جمع کرد.
صدامو صاف کردم
--آماده اید بریم.؟
با تعجب گفت
--کجا؟
--دیشب که گفتم بهتون بریم خرید کنیم.
--اهان. یه موقع مشکلی واستون پیش نیاد؟
--نه نگران نباشین.
به یاسر پیام دادم و گفتم دارم میخوایم بریم خرید.
جواب داد
--باشه اما باید بری پایین شهر اونجا زیاد کسی روتو شناختی نداره...........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
#معرفیشهید
شهید مدافعحرم: حمیدرضا ضیایی
تاریخ تولد: ۱۷ خرداد ۱۳۴۹
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۶
محل شهادت: بوکمال،سوریه
نحوه شهادت: درگیری با تروریستهای تکفیری
محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
سهم شما ۵ صلوات🌿
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * سی و دومین روز توسل*
❤️ شهید حمید رضا ضیایی❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
#مرحومحاجاسماعیلدولابۍ
#عافیتوعاقبتبخیرۍ
❏چطورمیشود در این دنیا بَر ڪسۍخورده و خود را ندید ...؟(ایراد و عیب ها)
★میگویند خداوند #داستانِابلیس را تعریف ڪرد تـــا بدانۍ ڪه نمیشود به عبادتت ، به تقربت، به جایگاهت اطمینان ڪنی.
★خـــدا هیچ تعهدۍبراۍآنڪه تو همان ڪه هستے بمانے نداده است.⟹
✖شاید به همیندلیل است,ڪه سفارش شده، وقتے حال خوبیداری,و میخواهے دعا ڪنۍ یادت نرود
#عافیت" و #عاقبتبهخیریات را بطلبے.
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🔴#تلنگر
#حجاب
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم
ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم😷
🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم.
گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید؟
📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!!
گفتم خانوم محترم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه
با این تیپ شما و امثال شما هم، ویروس گناه در جامعه پخش میشه و اونقدر آثار سوء داره که از هم پاشیده شدن خانواده های زیادی و چشم چران شدن مردان جامعه فقط بخش کمی از مضراتشه !!
و این کار شما نه تنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده!
گفت من اختیارخودم رودارم و به کسی ربطی نداره وشما چشماتون رو ببندید😳
منم ماسکم رو برداشتم و گفتم پس شما هم لطفا چشماتو به روی من ، ببند😉
💢 اینجا بود که راننده تاکسی هم سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و بیرون از خونه ، قانون اینه!!
🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ...
گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم
آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت.
ماسکم رو زدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد.
اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.
✍️ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطوری عکس العمل نشون میدن!
🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!!
و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن!
👈 چرا در قضیه ماسک همینقدر میفهمیم که جامعه مانند کشتی است که ماسک نزدن یعنی سوراخ کردن کشتی و ضرر زدن به همه ولی ....در قضیه حجاب ،اینو نمی فهمیم ؟ یا نمیخواهیم بفهمیم ؟؟!!!!😞
👈کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم به اندازه ای که بخاطر ماسک تذکر میدیم ، تذکر می دادیم.🤔
#زندگیتوامامزمانۍڪن
کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
میگفٺڪہ؛🖇
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـینرو،زمانےمیفَہمے..🌿
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛💔
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم..!ジ
🥺¦⇠#منوفراموشنکنمهربونارباب
#پیامبر_اکرم (ص) :💛
خـوشـا بـه حـال #کســی کـه
در روز #قـیامـت در نامـه عمـلش📚
زیـر هر#گـناهی نوشته✏ شدهباشد:
#اسـتـغـفـرالله☘🍁
کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹
تا ابد این بود سعادت ما
نوکری تو بود عادت ما
💫امام رضا جان💫
🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹
#کلام_شهید ✨
«هر جایی هر کاری را که انجام می دهید، برای رضای خدا باشد، نه برای مردم و دیده شدن چراکه اگر کار برای خدا باشد خدا آن را می بیند در این صورت همه می بینند و اگر خدا نبیند هیچ کس نخواهد دید» ۰
#شهید_محمد_رضا_ابراهیمی
#حدیث🌱
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام:
کسی که با کتاب ها آرام گیرد،هیچ آرامشی را از دست نداده است.
📚غرررالحکم،ج۵،ص۲۴۳
_________________