eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
971 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان فرشته ای برای نجات" _نود و هشتم باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد. دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهرزاد با تعجب به من و دستم نگاه میکرد. دستمو برداشتم اما از بی حرکتی حسی نداشت. صدای زنگ موبایل قطع شد و دوباره زنگ خورد. شهرزاد دستشو برد تو جیبش و گوشیشو آورد بیرون. با کنجکاوی به موبایل نگاه میکردم. بی خبر تماس رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو. --الو شهرزاد؟ انگشت اشارم رو گذاشتم رو دماغم و اخم کردم. شهرزاد حرفی نزد. --شهرزاد جان؟کجایی عزیزم؟ صدامو میشنوی؟ آرشم صدامو نمیشنوی؟ تماس قطع شد. با حرفاش غیرتی شدم و با اخم شدید تری زل زدم تو چشمای شهرزاد. با چشمای پر اشک به چشمام خیره شد و با ترس و اضطراب میخواست حرف بزنه --ب...ب...بخدا من فقط یه بار.... سعی در کنترل عصبانیتم داشتم --تو چی هاااان؟ خودمم از صدای بلندم ترسیدم چه برسه شهرزاد. کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون. پله هارو دوتا یکی رفتم پایین و همینجور که دنبال موبایلم میگشتم یادم افتاد تو جیب کتم تو ماشینه. رفتم تو ماشین و موبایلم رو برداشتم. جسی دوید و اومد طرف من. با حرکاتش فهمیدم غذاش تموم شده و گرسنس. یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و برگشتم تو خونه. رفتم تو اتاقم و به یاسر زنگ زدم. با صدایی که پر از خواب بود جواب داد --بفرمایید؟ --سلام یاسر منم. گیج پرسید --تو کی هستی؟ در اوج عصبانیت خندم گرفت --یاسرررر بابا منم حامد. --آهان تو... مکث کرد و عصبانی گفت --حامد تو عقل نداری؟ --چرا؟ --حامد جان دلبندم ساعت۶ صبحه دیشب خیر سرم تا ۴ مأموریت بودم. به ساعت نگاه کردم دیدم راست میگه --ببخشید حواسم به ساعت نبود. --خب حالا بگو ببینم چیکارم داری؟ --یاسر آرش از زندان آزاد شد؟ --آره دیروز. --اطلاعات ازش گرفتین؟ --حسابـــــی دمش گرم خیلیییی بچه ی ترسو و تیتیشی بود!! --یاسر حامد به شهرزاد زنگ زده بود. --چـــــی؟!!!مگه تو تازه دیروز موبایل رو نخریدی؟ --چرا. امروز صبح زنگ زد. --حامد نکنه حرفای اون پسره آرش درست باشه؟ --چه حرفی؟ --وقتایی که ازش بازجویی میکردن یه سری چرت و پرتایی بین حرفاش میگفت که ما زیاد جدی نمیگرفتیم. --چی مثلاً؟ --مثلاً اینکه از روز اولی که شهرزاد رو دیده عاشقش شده و همزمان کامران هم تظاهر به دوست داشتن شهرزاد میکرده. از عصبانیت نفس نفس میزدم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده. --حامد خوبی؟ --اره بگو --یعنی خلاصشو بخوام بگم آرش جنایت های باباشو از بدو تولد تا الان رو یه جا گفت. آخرشم تعهد داد که بعد از اینکه از زندان آزاد شد، خر شیطون رو به ابلیس آباد تبعید کنه. --یعنی چی یاسر چی میگی تو؟ --حامد چته تو؟ تو اون لحظه میخواستم شهرزاد و آرش و کامران رو باهم خفه کنم. --یاسر الان چیکار کنم؟ --اولین کاری که میکنی گوشیو تنظیمات کارخانه میکنی بعدش هم سیمکارتش رو درمیاری. این جمشیدو خدا میشناسه.آرشم پسر همونه دیگه. و اینکه امروز هرطور شده از زیر زبون شهرزاد از آرش حرف میکشی. نفسمو صدادار دادم بیرون --باشه....... رفتم حمام و اول لنزارو از چشمام بیرون آوردم. خداروشکر با خوابیدن اتفاقی نیفتاده بود. دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون. یه یقه اسکی طوسی با شلوار مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم. یکم عطر زدم و رفتم بیرون. شهرزاد تو آشپزخونه بود و داشت صبححونه آماده میکرد. رفتم تو آشپزخونه و صدامو صاف کردم. لباساش رو با یه شومیز طوسی که بلندیش تقریباً تا سرزانوش هاش میرسید و شلوار و شال مشکی عوض کرده بود. این ست شدنا واقعاً جای تعجب داشت. --سلام. --سلام. بشینید الان میز رو میچینم. نشستم سر میز و یاد موبایل افتادم. --شهرزاد خانم؟ برگشت و سوالی نگاهم کرد --موبایلتون همراهتونه؟ --بله. --باید تنظیمات کارخانه بشه.چون امکان داره مثل دفعه قبل هک شده باشه. موبایلش رو از جیبش درآورد و گرفت سمت من. --مرسی. تغییر رنگ تصویر زمینه و قلم فونت و... به رنگ صورتی و تصویر زمینه دخترونه تو این مدت کوتاه واسم جالب بود. با دیدن به پیامک جدید بالای صفحه کنجکاو و مردد پیام رو باز کردم. مخاطب پیام به اسم آرش ذخیره شده بود. --شهرزاد چرا همچین کاری رو قبول کردی؟ تو که میدونستی جاسوسی واسه بابام چقدر پیچیدس.... تازه جاسوسی تو دار و دسته پلیس....؟ موبایل رو گذاشتم تو جیبم و از سرمیز بلند شدم. --به نظرم فلش بشه بهتره من برم تو اتاقم. با اضطراب گفت --چقدر طول میکشه؟ --چون موبایل تازه استفاده شده زیاد طول نمیکشه....... رفتم تو اتاقم و اولین کاری که کردم شماره آرش رو با پیام فرستادم رو موبایل خودم. ادامه پیام رو خوندم ببین شهرزاد نگاه به قیافه مظلوم و آروم این پسره حامد نکن. آلانشو نبین حاضرم پای تک تک گندکاریاش تو گذشته ای نه چندان دورش قسم بخورم. هرجور شده از اون باغ بیا بیرون. امروز ساعت ۷ عصر میام دنبالت. مراقب خودت باش عزیزدلم❤️ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _نود و نهم کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم بود. هم از دست گذشته خودم و بیشتر از اون از دست شهرزاد عصبانی بودم. منطقی فکر میکردم فهمیدن یه همچین موضوعی در طی چند روز طبیعی بود. اما حجم احساساتم سعی در جلودار منطقم بود. موبایل شهرزاد رو تنظیمات کارخانه کردم و سیم کارتش رو درآوردم. چند ضربه به در خورد --بله؟ شهرزاد در رو باز کرد --کارتون تموم نشد؟ با دیدنش کل عصبانیتم فروکش کرد. چندثانیه خیره به چشماش موندم. باور کاری که شهرزاد انجام داده بود و اون حجم معصومیت توی چشماش مثل دو قطب موافق بود. هیچ کدوم زیر بار جذب اون یکی نمیرفت. از رو تخت بلند شدم --بله بریم. میز صبححانه مفصل و رنگارنگی چیده بود که با دیدنش لبام به لبخند کش اومد نشستم رو صندلی و با لبخند به میز اشاره کردم --چقدر زحمت کشیدین! گونه هاش گل انداخت --ممنون.بفرمایید نوش جون. نشست سرمیز و سرشو انداخت پایین. --چیزی شده؟ --نه فقط.... ببخشید واقعا نمیدونم چطور باید بهتون بگم. --چیو چطور بگین؟ --بابت دیشب....متاسفم ببخشید حالم یه دفعه بد شد. لبخند زدم --من وظیفمو انجام دادم پس دیگه جای تشکر نمیمونه. الانم بیاین صبحمونمون رو بخوریم که از دهن نیفته..... میز صبححونه رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست. صداش زدم --شهرزاد خانم --بله؟ --میخواید بریم تو باغ بگردیم؟ --باشه. --پس پاستیل و ژله و لواشک و هرچی خودتون دوست دارید بردارید. شهرزاد رفت تو اتاقش و با یه بافت برگشت. --به نظرم شمام یه لباس گرم بپوشید. سوییشرتم رو پوشیدم و باهم رفتیم بیرون. خونه وسط باغ بود و پشت سرش یه فضای باز بود که وی یویه خیلی قشنگی داشت. باهم رفتیم اونجا و نشستیم رو تنه درختایی که به جای صندلی بود. درختا بدون برگ بود. خورشید خجالت میکشید و هی پشت اَبرا قایم میشد. نفس عمیقی کشیدم --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --به نظر شما خورشید از کی خجالت میکشه؟ متعجب گفت --خورشید؟ --اره دیگه هی میره پشت اَبرا. خندید --آهــــــان. خب شاید از این فصل خجالت میکشه. --یعنی از ماه آذز خجالت میکشه؟ متفکر به آسمون خیره شد --بله. شاید خورشید خودش رو اضافی میدونه. آخه هوای پاییز هوای آبری و بارونیه و این وسط خورشید معذب میشه. --چه تشابه جالبی. --به نظر من هرچیزی به وقتش خوبه. بارون تو پاییز خوبه. برف تو زمستون خوبه. شربت خنک تو اوج گرمای تیرماه خوبه..... آدما هم همینطورن. مثلاً یه دختر تو سن نوزده سالگی دوس داره با همسن و سالی های خودش بره بیرون. درس بخونه و در کنارش شیطنت های دخترونش رو هم داشته باشه. واسه یه دختر داشتن لباسای رنگی رنگی با شکل و شمایل هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشه اما برای اون ذوق برانگیزه خیلی لذت بخشه. واسه یه دختر و حتی یه پسر داشتن پدر ومادر خیلی مهمه......... با سکوتش به نیم رخ صورتش خیره شدم. --شهرزاد خانم؟ برگشت و با چشمای اشکی به صورتم خیره شد. با تعجب گفتم --داری گریه میکنی؟ تلخندی زد و اشکشو پاک کرد. --ببخشید من یکم زود احساساتی میشم. بلند شدم و نشستم رو تنه ی درختی که بینمون فاصله انداخته بود. --ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. --نــــه! شما منو ناراحت نکردین. بهم حق بدین از دست دادن پدر و مادر تو مدت زمان کم خیلی سخته. همون موقع رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد. --واقعاً متاسفم. نمیدونم چی بگم اما.... اما میتونید واسه هرچیزی رو من حساب کنید. قول میدم کمکتون کنم. --ممنون. لطف شما در حق من تموم شدس. --میشه یه خواهش ازتون بکنم؟ --چه خواهشی؟ --لطفاً همیشه بخندین. خجالت زده خندید. خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم. بخاطر همین جعبه پاستیلارو باز کردم و گرفتم جلوش --بفرمایید. خواست یدونه برداره جعبه رو گرفتم عقب و با شیطنت گفتم --نه دیگه همشو بگیرید. جعبه رو گرفت و با ولع شروع کرد پاستیلارو خوردن. یه دونه لواشک برداشتم و گذاشتم تو دهنم. حواسم نبود داشتم لواشک رو با صدا و ملچ و ملوچ میخوردم. شهرزاد با تعجب نگاهم میکرد --چیزی شده؟ خندید --نه. ولی فکر کنم خیلی لواشک دوس دارید. خجل خندیدم --بله. یه لواشک گرفتم سمتش --شما هم بخورید. لواشک رو گرفت و تشکر کرد. بارون نم نم میبارید و سرمای هوارو لذت بخش تر میکرد...... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
@Helma_15 جهت ارسال نظرات درباره رمان فرشته نجات به آیدی بالاپیام بدید..
رمان"فرشته ای برای نجات" صدم --میخواید بریم تو خونه چایی بخوریم؟ --اگه اشکالی نداره همینجا چایی بخوریم آخه تو این هوا چایی میچسبه. --باشه پس من برم چایی بیارم. شهرزاد با تکرار گفت --نه! نه! خودم میرم شما بمونید. --باشه پس شکلات تلخ هم بیارید. --چشم. رفتنش خیلی طول کشید. دویدم و رفتم تو خونه. خواستم صداش بزنم که دیدم صداش از تو آشپزخونه داره میاد -- آقا آرش توروخدا! دست از سر زندگی من بردارید! بخدا من جاسوس نیستم. من فقط...... از آشپزخونه اومد بیرون و همینجور که با دستش تلفن رو نگه داشته بود،سینی رو با اون یکی دستش گرفته بود. سرشو آورد بالا و با دیدن من هیـــــن بلندی کشید و موبایل و سینی از دستش ول شد. قبل از اینکه حرفی بزنه موبایل رو از رو زمین برداشتم و تماس رو قطع کردم. با ترس به چشمام زل زده بود با اخم و صدای تقریباً بلندی گفتم --چیــــه از من میترسید؟ منفی وار دستشو تکون داد --ن..ن...نه به....به..خدا من فقط... انگشت نشونم رو آوردم بالا و تهدید وار جلو صورتش تکون دادم. --از امروز هر اطلاعاتی که با اون پسره رد و بدل کردی رو موبه مو به من میگی. از کنارش رد شدم و خواستم برم تو اتاقم که با صدای لرزونی گفت --بمونید. بی اهمیت به حرفش یه قدم دیگه برداشتم که با جیغ و گریه داد زد --توروخدااااا بمـــون!! برگشتم و خیره بهش نگاه کردم. صورتش خیس اشک بود و با چشمای باز گریه میکرد. سرشو به طرفین تکون داد --اونطوری که شما فکر میکنید نیست! من.....بخدا من جاسوس نیستم! به جون مادرم قس... دستمو به نشونه ایست بالا بردم. --باشه آروم باشید حرف میزنیم. با گریه داد زد --نمیتــونم آروم باشم. من معنی نگاهاتون رو میفهمم! بخدا اونجوری که شما فکر میکنید نیییستتت. نشست رو زمین و دستاشو گذاشت کف زمین و با گریه نالید --اگه خونواده داشتم که حال و روزم این نبود. حالم از خودم به هم میخوردکه باعث گریه هاش شده بودم. پا تند کردم و زانومو هائل بدنم گذاشتم رو زمین و نشستم کنارش. با صدای آروم و مهربونی صداش زدم --شهرزاد خانم. نگاهشو آورد بالا و به یقه لباسم خیره شد. با دستام صورتش رو قاب گرفتم و اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم. بهش لبخند زدم. --دیگه اینجوری گریه نکن. باشه؟ سرش پایین بود و گونه هاش سرخ شده بود سرمو بردم پایین و به چشماش نگاه کردم. خندیدم --باشه؟ لبخند محوی زد و با بغض لب زد --باشه. بلند شدم و دستمو جلوش دراز کردم --پاشو بشینیم رو مبل حرف میزنیم. با خجالت دستمو گرفت و ایستاد. فاصله بینمون زیاد نبود و چشمامون از همدیگه جدا نمیشد. قلبم هشدار منفجر شدن میداد و جیوه ی دماسنج بدنم شکسته بود. چند ثانیه طول کشید تا چشم ازش برداشتم و دستشو گرفتم باهم نشستیم رو مبل. با شرمندگی گفتم --ببخشید اون موقع سرتون داد زدم. --اشکالی نداره منم جای شما بودم همین کار رو میکردم. راستش من فقط دوبار آرش رو دیدم. یه بار تویه یه مهمونی اومد پیش کامران. یه بارم اون روزی که به زور سوار ماشینم کرد. اما امروز موبایلم زنگ خورد و وقتی جواب دادم گفت جون مادرت قطع نکن. من بهت علاقه دارم و میخوام از اون باغ بیارمت بیرون. جون شمارو تهدید کرد و گفت اگه نرم هر بلایی که تا الان دلش میخواسته و سرتون نیاورده رو سرتون میاره. بغضش ترکید --بخدا من نمیخوام اتفاقی واسه شما بیفته. با آرامش گفتم --نگران نباشید. آرش هیچ کاری نمیتونه بکنه. از شناختی که من ازش دارم فقط بلده حرف بزنه. با کنجکاوی گفت --مگه شما آرش رو میشناسید؟ خنده تلخی زدم و سرمو انداختم پایین. --بله. سر یه تجربه ی خیلی بد توی گذشتم چندبار دیدمش. --آهان. --میشه خواهش کنم بامن صادق باشید و هرچی رو که میدونید بهم بگید؟ --چشم. --شما اسمی به اسم اَبرام لنگی شنیدین؟ رنگ چهرش عوض شد و ترسیده به دیوار زل زد............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
-'🌸'- رفتنش غصه ندارد دل من صبـــر بکن وقت گل دادن خون شهــدا نزدیکست رفته سردار نفس تازه کند برگــــــردد چون ظهور گل نرگس به خدا نزدیکست
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می‌دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می‌رسیم.❤️
🔻«ماجرای نیم روز» ؛ مستند متفاوت ثریا در ایام سالگرد دانشمند شهید محسن فخری زاده 🔹روایتی ناگفته از یک ترور پیچیده و مبهم برای حذف یک اندیشه تمدن ساز 🔸روایت زندگی و مدیریت دانشمندی که بیست سال در صدر لیست ترور اسراییل بود... 🔹چه ویژگی هایی او را خار چشم استکبار کرده بود؟ ⏰جمعه ساعت ۱۶ شبکه یک سیما تکرار جمعه ساعت ۲۳ شبکه یک شنبه ساعت ۲۰ شبکه افق