eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
962 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
6.7هزار ویدیو
12 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست ❤جانم امام حسن❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿ذکر روز دوشنبه🌿 🍂 یا قاضیَ الحاجات🍂 🌷 ای برآورنده حاجت ها🌷 ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن و امام حسین می‌باشد روایت شده زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال می‌شود.🍄🌸 🎄 💐 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و یازدهم دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری. هیچکس به غیر از شهرزاد و افسر خانمی که مراقبش بود اونجا نبود. افسر زن با دیدن من احترام نظامی گذاشت. رفتم کنار تخت و با نگرانی به شهرزاد خیره شدم. با تردید به افسر گفتم --سرکار مختاری لطف کنید چند لحظه بیرون بمونید. --چشم..... نشستم رو صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم. --شهرزاد؟ بی رمق چشماش رو باز کرد و با دیدن من سعی کرد بشینه. --سلام آقا حامد. --سلام.راحت باش خواهش میکنم. برگشت به حالت قبلی و معذب خودش رو رو تخت جمع کرد. نگران گفتم --خوبی؟ با بغض گفت --راستش نفهمیدم چی شد. صبح که ساسان اون حرفارو بهم زد. از اینکه اسم ساسان رو بدون پسوند گفت غیرتی شدم و یه نمه اخم کردم. --منظورت آقای ولایتیه؟ خجالت زده گفت --بله ببخشید آقای ولایتی. --خب چی بهت گفت؟ یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد. --آقا حامد مادرتون اسمش مهتابه؟ --بله. --پس یعنی..... گریش گرفت و نتونست ادامه حرفش رو بگه. با تردید دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم. لبخند زدم و به شوخی گفتم --زمین خیلی گرده ها شهرزاد خانم! گونه هاش گل انداخت و میون گریه ریز خندید. با انگشت شستم اشک روی گونشو گرفتم و با بغض لبخند زدم. --خوشحالم از اینکه مادرت رو پیدا کردی! بغض عجیبی گریبان گیرم شده بود. از رو صندلی بلند شدم. --من دیگه برم. استراحت کن. خواستم در رو باز کنم که صدام زد. --آقا حامد. به نیمرخ برگشتم و بهش خیره شدم. --بله؟ خجالت زده گفت --خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم. خون تو رگام یخ بست قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم سر خورد. سعی کردم صدام نلرزه. --منم خوشحالم.... یه احساسی مانع گفتن ادامه حرفم شد و سریع از اتاق اومدم بیرون. با دیدن یاسر رفتم پیش. --چیشده بود؟ --بریم بهت میگم. با جدیت گفتم --ممنون سرکار...... نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز. --حامد؟! حامد؟! سرمو بلند کردم و کلافه گفتم --بَــــلــــه! --خـــب چیشد؟ --انگار از شنیدن حرفای ساسان شوک بهش وارد شده و حالش بد شده. --حامد. --هوم؟ --احیاناً شوکی که به شهرزاد وارد شده واگیردار بوده؟ --چـــی؟ --آخه از وقتی که از اتاق اومدی از این رو به اون رو شدی. تلخند زدم --خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم. با صدای تقریباً بلندی گفتم --من نمیخوام برادر باشم یاسر میـــفهمــی؟ --خب حالا صداتو بیار پایین. کلا انگار تو استینایی هستیا. ملت عاشق میشن جیکشون در نمیاد رفیق ماهم عاشق شده عین آتشفشان فوران میکنه! از تشبیهش خندم گرفت. --چیه میخندی؟ --حرفت خنده دار بود. بی توجه به حرفم با جدیت گفت --حامد چه بخوای چه نخوای یه نسبتی بین تو و شهرزاد به وجود اومده که نمیشه انکارش کرد. ولی شهرزاد که خواهر تنی تو نیست! پس عین یه مرد برو بهش بگو. کنجکاو پرسیدم --چی بگم؟ --برو بگو من عاشق عمتون شدم! خب بهش بگو که بهش علاقه داری دیگه! خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. --اگه قبول نکرد؟ --اون موقع یه تصمیم دیگه میگیریم. با جدیت گفت --ببین حامد بعد از اینکه بازجویی های شهرزاد تموم بشه قطعاً پدرت میارتش خونتون. اما اون موقع اوضاع سخت تر میشه ها! پس الان بگی خیلی بهتره. موبایلش زنگ خورد و رفت بیرون. صداشو شنیدم که میگفت --سلام نگارخانمم..... تو لحظه اسم شهرزاد رو با پسوند خانمم تصور کردم و لبام به خنده کش اومد......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و دوازدهم داشتم نماز میخوندم که چندتا ضربه به در اتاقم خورد. چند لحظه بعد مجدد ضربه ای به در اتاق خورد و در با صدای آرومی باز و بسته شد. قبله پشت به در اتاق بود و نمیتونستم شخصی که اومده بود رو ببینم. --السلام علیکم و رحمه و برکاته.... --قبول باشه. برگشتم و با دیدن شهرزاد خجالت زده سرمو انداختم پایین. --ممنون قبول حق باشه. با کنجکاوی گفتم --بهتر شدی؟ --بله. مهر رو بوسیدم و سجاده رو جمع کردم. همین که خواستم بایستم سرگیجه بدی به سراغم اومد و نشستم رو زمین. با نگرانی پرسید --ح...حا...حالتون خوبه؟ با دستم چشمام رو ماساژ دادم. --بله خوبم یه لحظه سرم گیج رفت. چند لحظه بعد با یه لیوان آب و چندتا شکلات نشست روبه روم. شکلاتو گرفت سمت من --شاید ضعف کردین. اینو بخورید. شکلات و گرفتم و تازه وقتی خوردم فهمیدم که شکلات کاکائوئیه. کنجکاو پرسید --حالتون بهتر شد؟ --بله ممنون. لیوان آب رو گرفت سمت من. --اینم بخورید لطفاً. لیوان آب رو گرفتم و یه نفس خوردم. ملیح لبخند زدم. --لطف کردین ممنون. با چشمم به شکلات اشاره کردم. --طعمش عالی بود.از رو میز برداشتی؟ خجالت زده گفت --نه خب...از همون شکلاتایی که اون روز از فروشگاه خریدین. --اهــــان. بلند شدم و نشستم رو صندلی. شهرزاد نشست رو صندلی روبه رویه من. --خب کارم داشتی اومدی اینجا؟ --نه....یعنی اره....خب. میخواستم مامانتون رو ببینم. با تعجب گفتم --مامان من؟ واسه چی؟ ملتمس به چشمام زل زد حواسم به کل از اتفاقا پرت بود. --آهــــان مادرتون رو میگید. ضربه ای به در اتاق خورد و افسر خانم اومد تو و احترام نظامی گذاشت. --اگه اجازه بدین خانم وصال رو ببرم. --اتفاقی افتاده؟ --پدر و مادرشون سند آوردن جناب سرهنگ گفتن باید ایشون باشن. شهرزاد با بغض و نگرانی به چشمام زل زد. روبه سرکار گفتم --شما برین من ایشون رو میارم. --چشم.... تلخند زدم --چقدر زود خدا حرفتو شنید. دستشو به طرف در گرفت و با بغض گفت --ی...ی...یعنی الان مادرتون اینجا.... گریش گرفت. --شهرزادخانم یه جوری میگی مادرتون انگار فقط مادر منه. خواهش میکنم آروم باش. --نمیتونم واقعاً. --باید بتونی! از اینکه خدا آرزوتو برآورده کرده باید خوشحال باشی! ملتمس گفت --میشه شما هم باهام بیای؟ با اطمینان گفتم --آره..... با شهرزاد از اتاق رفتیم بیرون و پشت در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم. --بفرمایید. دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم. مامانم با دیدن من ایستاد و با ذوق گفت --عــه حامد مامان تو....... با دیدن شهرزاد پشت سر من حرف تو دهنش ماسید و مات و مبهوت به شهرزاد زل زد. انگشتشو به طرف شهرزاد اشاره کرد --تو......تو....تو اسمت شهرزاده؟ شهرزاد با گریه به مامانم زل زد و تایید وار سرش رو تکون داد و گفت --اسمم شهرزاده. اشک تو چشمای مامان حلقه زد و با صدای ضعیفی گفت --شه..شهرزاد...د...دختر...من؟؟! گریه شهرزاد بیشتر شد --بله! قطرات اشک راه خودش رو رو صورت مامان باز کرده بود. --تو همون دختری که..... یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته رو زمین که من و بابا نشوندیمش رو صندلی. صداش زدم --مامان!مامان! بابام از اونور صداش میزد --مهتاب!!!مهتاب جان! سرهنگ زنگ زد اورژانس. حس خیلی بدی داشتم. احساسی که از حال مامانم منو میترسوند. بلند تر داد زدم --مـــاماااان........؟؟!! "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" و سیزدهم نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. با حس اینکه یه نفر کنارم نشست چشمامو باز کردم و دیدم شهرزاده. به نیمرخش خیره شدم که برگشت و با نگاهش غافلگیرم کرد. با بغض گفت --الان چی میشه؟ نفسمو صدادار دادم بیرون --نمیدونم. --میدونم که از دستم عصبانی هستی! اما بخدا مــن....مــن.... گریش گرفت و نتونست ادامه بده. سرمو بردم پایین و یه نمه اخم کردم. با صدای آرومی گفتم --تو چی شهرزاد؟ کی گفته من از دست تو عصبانیم؟؟ بی توجه به حرفم گریه میکرد. از طرفی گریه های شهرزاد و نگاه ترحم آمیز مردم به شهرزاد غیرتیم کرد و با حرص از رو صندلی بلند شدم و دستشو گرفتم. --دنبالم بیا. تند تند راه میرفتم و شهرزاد تقریباً پشت سرم میدوید. رفتیم تو حیاط و نشستم رو نیمکت. شهرزاد به تبعیت از من نشست. گریش تموم شده بود. سعی در آروم کردن خودم داشتم. --ببین شهرزاد اتفاق امروز چه فردا میفتاد چه یه سال دیگه... اتفاق بود. نه من نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونیم جلودار اتفاقات بشیم! لحنمو آروم تر کردم --شهرزاد ازت خواهش میکنم انقدر گریه نکن! با صدای گرفته ای گفت --شما جای من نیستید که بفهمید! اینکه22سال از مادر واقعیت دور باشی و بعد که میبینیش اینطوری بشه... دوباره گریش گرفت و این بار با صدای بلند گریه میکرد. --باشه قبول! من حال تورو نمیفهمم! خواهش میکنم جون هرکی که دوس داری گریه نکن! عصبانی به طرفم برگشت و با لحن تندی گفت --میشه انقدر به من نگید گریه نکن!گریه نکن! اولین بار بود شهرزاد رو عصبانی میدیدم. از طرفی خندم گرفته بود و دنبال یه جواب میگشتم تا بهش بدم. نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم و اون حرف رو زدم. رُک گفتم --میخوای بدون چرا آره؟ سمج گفت --آره. دستمو گذاشتم رو قلبم --چون وقتی تو گریه میکنی اینجا میلرزه! با تعجب و خجالت به چشمام زل زده بود با صدای بمی گفتم --پس دیگه گریه نکن! باشه؟! از رو صندلی بلند شدم و از نیمکت فاصله گرفتم. حس میکردم باری از رو دوشم برداشته شده اما عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و چهاردهم ساعت ۵ عصر بود که مامان رو بردیم خونه و با کمک بابا بردیمش تو اتاق خودشون. رفتم طرف اتاقم. اما همین که در و باز کردم با دهن باز به تغییر وسایل و دکوراسیون اتاقم نگاه می کردم. تخت یه نفره طوسی جای تخت مشکی رنگم رو گرفته بود و کمد و دراور همرنگ تخت بود. یه پرده حریر به رنگ صورتی ملیح هم جلوی پنجره با پاپیون بزرگی بسته شده بود. دست بابا رو رو شونم احساس کردم برگشتم و با دیدنم خندید --قشنگ شده نه؟ خندیدم --ظاهراً این اتاق دیگه مال من نیست. --بله اتاق تو بالاس....... از پله ها رفتم بالا و با باز کردن در اتاق آرمان تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. آرمان رو تختش خوابیده بود. چند لحظه بعد چشماش رو باز کرد و با ذوق از خواب بیدار شد. --سلام داداشی. --سلام آرمان خان. نشستم رو تخت و موهاشو بهم ریختم --چطوری تو. خندید --خوبم. با لبای آویزون به وسایلم که هر کدومش یه گوشه بود خیره شدم. --حامد؟ برگشتم و با همون حالت گفتم --هوم؟ --خوشحالم که یه اتاق مشترک داریم. لبخند زدم --منم خوشحالم. کنجکاو گفتم --آرمــــان! --بله؟ --کِی وسایل من رو آوردن اینجا؟ متفکر گفت --نزدیک ظهر. --آهان. --میخواستن بچینن داخل اتاق اما فرصت نشد چون مامان بابا رفتن دنبال شهرزاد. میگم داداش این شهرزاد کیه؟ میخواستم صفت تصاحب گر قلب من رو به کار ببرم اما خندیدم و گفتم --شهرزاد تصاحب گر اتاق خواب منه. --تصاحب گر اتاق خواب چیه؟ به شوخی گفتم --یعنی کسی که هنوز نیومده اتاق یه نفر دیگر رو اشغال میکنه. همون موقع ضربه ای به در اتاق خورد --بله؟ بادیدن شهرزاد ذهنم قفل کرد. آرمان ایستاد و با احترام گفت --سلام. شما شهرزاد خانم هستین؟ شهرزاد با لبخند عمیقی جواب داد --بله و شماهم آقا آرمان درسته؟ آرمان خندید --بله من آرمان هستم.از آشنایی باهاتون خوشوقتم. --منم همینطور. راستی آقا آرمان مامانت کارت داره. --منظورتون مهتاب خانمه؟ --بله. آرمان یه نگاه به من و یه نگاه به شهرزاد انداخت و رفت پایین. حس میکردم شهرزاد حرفای من و آرمان رو شنیده چون وقتی در رو باز کرد ناراحتی رو توی چهرش احساس کردم. خواست بره که صداش زدم --شهرزاد. برگشت و جواب داد --بله؟ با تردید گفتم --میشه چند لحظه بمونی؟ برگشت تو اتاق و نشست رو صندلی. --بفرمایید. حس میکردم خجالتم از قبل بیشتر شده. شرمنده گفتم --شما حرفای من و آرمان رو شنیدین؟ --کدوم حرفا؟ حس کردم میخواد موضوع رو پنهون کنه........... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
@Helma_15 جهت ارسال نظرات درباره رمان فرشته نجات به آیدی بالاپیام بدید..
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و پانزدهم همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت --بابا میگه بیا پایین کارت دارم. ناامید از حرف نزدن شهرزاد از پله ها رفتم پایین. بابام تو آشپزخونه بود --جانم بابا؟ --حامد یه تکه پا برو سوپری یکم خوراکی شاخص خودت بگیر و بیا. خندیدم --منظورتون همون چیپس و پفک و... خندید --آره سفارشیشو بگیر... مقصد سوپری تا خونمون زیاد نبود و بخاطر همین ترجیح دادم پیاده برم. غروب آفتاب عجیب دلگیر بود و بارون نم نم میبارید. تو دلم گفتم کاش از احساس شهرزاد باخبر بودم و اونم میگفت که دوسم داره یانه؟! دم سوپری چشمم به پاستیلا خورد و چندتا بسته از هر مدل برداشتم و بعد از خرید خوراکی های دیگه برگشتم خونه...... --سلام. مامان همونجور که نشسته بود رو مبل و داشت تلوزیون نگاه میکرد جواب سلامم رو با لبخند داد. چشماش هنوز بارونی بود. لبخند زدم --خوبی مامان جان؟ --آره خداروشکر بهترم. رفتم تو آشپزخونه --به به پدر عزیز چه غذای خوشبویی! --حالا تا خوشمزه بشه خیلی مونده. خندیدم --کمک نمیخوای؟ --نه بابا جون برو اتاقت آرمان کارت داره. از راه پله ها رفتم بالا و در زدم. --بیا تو داداشی. همین که در رو باز کردم با شهرزاد چشم تو چشم شدم و سریع نگاهم رو گرفتم........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313