eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری. سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد. 📚 اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز ان شاءالله که سلامت باشید دفتر امروز را به رسم ادب ب نام و یاد و یاری خدای مهربان می‌گشاییم انشاءالله روزگارتان الهی و امام زمان پسند باشد مزین میکنیم امروزخودمان را با قرائت 7 مرتبه سوره مبارکه حمد جهت شفاء بیماران خصوصا بیماران کرونایی و ۱۴ صلوات هدیه به ساحت مقدس ۱۴ معصوم صلوات الله علیهم اجمعین 💐🌸💐🌸💐🌸💐
💫شیوه‌ی‌خواندن‌چله‌ی‌زیارت‌عاشورا💫 ۱. روبه‌قبله‌باوضو‌؛بانیت‌وطهارت‌کامل ۲. صدمرتبه‌الله‌اکبربخوانیدبعد‌یکبار‌لعن زیارت‌عاشورا‌بخوانیدویک‌سلام‌بدهید! (سلام‌ولعنی‌که‌ در پایان زیارت‌عاشورا‌هست) ۳. بعدازانجام‌اعمال‌ذکرشده👆🏻 زیارت‌عاشورارابخوانیدتاسر‌لعن‌که‌ رسیدین‌خواندن‌رامتوقف‌کنید! ۴. دورکعت‌نماز‌هدیه‌به‌امام‌حسین علیه‌الاسلام‌بخوانید؛بعد‌ازاتمام‌نماز.... ۵. صدمرتبه‌الله‌اکبر‌بخوانید مجدد‌از‌ابتدای‌زیارت‌عاشورابخوانید تا‌به‌لعن‌زیارت‌عاشورا؛صد‌مرتبه‌لعن وصدمرتبه‌سلام‌‌بخوانید؛بعدازتمام‌شدن ادامه‌ی‌زیارت‌عاشورا‌،را‌تا‌آخر‌بخوانید... ۶. نماز‌زیارت‌عاشورا‌هم‌فراموش‌نشود..!(: 🔺 لازم‌است‌بدانید : ۱. هنگام‌خواندن‌با‌احدی‌صحبت‌نشود. ۲. از‌طلول‌خورشیدتا‌غروب‌وقت‌دارید. ۳. تواین‌چهل‌روز‌هیچ‌گونه‌گناهی‌نباید صورت‌‌بگیرد.(دروغ،غیبت،تهمت،بی‌حجابی...) ۴. برای‌سلامتی‌امام‌زمان‌(عج)صدقه‌بده ۵. اگرخانمی‌این‌چله‌رو‌میخونه‌در‌مواقعی‌که نمیتواند‌بخواند‌نائبی‌به‌جای‌خود‌بگیرد‌تا‌وقفه‌ای در‌چله‌نباشد.... 🌸 درخواست‌مادر‌شهید : حاج‌خانم‌خواستن‌پسرشونم‌فیض‌ببرند و‌ثوابی‌هم‌به‌روح‌مطهرشون‌برسه؛پس‌دوستان شهید‌منظور‌،روهم‌در‌نظر‌داشته‌باشند(: 🕊🌸 آغاز سومین روز چله زیارت عاشورا التماس دعا ┅═✼🍃🌺🍃✼═┅
هدایت شده از «دمشق شهر عشق»
هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ 💫 السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) 💠 تا ابد این نکته را انشا کنید 💠 پای این طومار را امضا کنید 💠 هر کجا ماندید در کل امور 💠 رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹
♨️توصیه های شش گانه، عملی و عبادی آیت الله وحید خراسانی 🔸سعادت دنیا و آخرت در توجه و توکل به خداوند متعال و توسل به ولی او عجل الله تعالی فرجه الشریف است و برای رسیدن به این مهم به نکات ذیل توجه کنید:   1⃣در همه حال خداوند تبارک و تعالی را در نظر داشته باشید که او این همه نعمت های بی پایان را به شما داده است و سعی کنید نماز را اول وقت بجا آورید که اول وقت رضوان الله تبارک و تعالی است.   2⃣هر روز بعد از نماز صبح (اللهم رب النور العظیم...) را بخوانید که وسیله ارتباط با حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است.   3⃣هر روز صبح بعد از نماز و شب قبل از خواب یازده مرتبه سوره توحید را قرائت کنید و در شبانه روز هر مقدار توانستید این سوره را بخوانید.   4⃣سعی کنید هر روز حداقل پنجاه آیه قرآن و اگر میسّر است یک جزء قرآن برای حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف تلاوت کنید.   5⃣بعد از هر نماز تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام فراموش نشود و بعد از آن سه مرتبه بگویید: «صلی الله علیک یا ابا عبد الله و علی المستشهدین بین یدیک و رحمه الله برکاته» و دعای «اللهم کن لولیک...» را بخوانید.   6⃣هر روز صبح یا شب «سوره یس» برای حضرت زهرا علیهاالسلام قرائت ━━🌺🍃━━━━
🍂🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🍂 حدیث_روز 🌤 ✨ پیامبراکرم(ص):بین کفر وایمان فاصله ای جزترک نماز نیست.✨ ♡•@Shbeyzaei_313
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست ❤جانم امام حسن❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿ذکر روز دوشنبه🌿 🍂 یا قاضیَ الحاجات🍂 🌷 ای برآورنده حاجت ها🌷 ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن و امام حسین می‌باشد روایت شده زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال می‌شود.🍄🌸 🎄 💐 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و یازدهم دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری. هیچکس به غیر از شهرزاد و افسر خانمی که مراقبش بود اونجا نبود. افسر زن با دیدن من احترام نظامی گذاشت. رفتم کنار تخت و با نگرانی به شهرزاد خیره شدم. با تردید به افسر گفتم --سرکار مختاری لطف کنید چند لحظه بیرون بمونید. --چشم..... نشستم رو صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم. --شهرزاد؟ بی رمق چشماش رو باز کرد و با دیدن من سعی کرد بشینه. --سلام آقا حامد. --سلام.راحت باش خواهش میکنم. برگشت به حالت قبلی و معذب خودش رو رو تخت جمع کرد. نگران گفتم --خوبی؟ با بغض گفت --راستش نفهمیدم چی شد. صبح که ساسان اون حرفارو بهم زد. از اینکه اسم ساسان رو بدون پسوند گفت غیرتی شدم و یه نمه اخم کردم. --منظورت آقای ولایتیه؟ خجالت زده گفت --بله ببخشید آقای ولایتی. --خب چی بهت گفت؟ یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد. --آقا حامد مادرتون اسمش مهتابه؟ --بله. --پس یعنی..... گریش گرفت و نتونست ادامه حرفش رو بگه. با تردید دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم. لبخند زدم و به شوخی گفتم --زمین خیلی گرده ها شهرزاد خانم! گونه هاش گل انداخت و میون گریه ریز خندید. با انگشت شستم اشک روی گونشو گرفتم و با بغض لبخند زدم. --خوشحالم از اینکه مادرت رو پیدا کردی! بغض عجیبی گریبان گیرم شده بود. از رو صندلی بلند شدم. --من دیگه برم. استراحت کن. خواستم در رو باز کنم که صدام زد. --آقا حامد. به نیمرخ برگشتم و بهش خیره شدم. --بله؟ خجالت زده گفت --خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم. خون تو رگام یخ بست قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم سر خورد. سعی کردم صدام نلرزه. --منم خوشحالم.... یه احساسی مانع گفتن ادامه حرفم شد و سریع از اتاق اومدم بیرون. با دیدن یاسر رفتم پیش. --چیشده بود؟ --بریم بهت میگم. با جدیت گفتم --ممنون سرکار...... نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز. --حامد؟! حامد؟! سرمو بلند کردم و کلافه گفتم --بَــــلــــه! --خـــب چیشد؟ --انگار از شنیدن حرفای ساسان شوک بهش وارد شده و حالش بد شده. --حامد. --هوم؟ --احیاناً شوکی که به شهرزاد وارد شده واگیردار بوده؟ --چـــی؟ --آخه از وقتی که از اتاق اومدی از این رو به اون رو شدی. تلخند زدم --خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم. با صدای تقریباً بلندی گفتم --من نمیخوام برادر باشم یاسر میـــفهمــی؟ --خب حالا صداتو بیار پایین. کلا انگار تو استینایی هستیا. ملت عاشق میشن جیکشون در نمیاد رفیق ماهم عاشق شده عین آتشفشان فوران میکنه! از تشبیهش خندم گرفت. --چیه میخندی؟ --حرفت خنده دار بود. بی توجه به حرفم با جدیت گفت --حامد چه بخوای چه نخوای یه نسبتی بین تو و شهرزاد به وجود اومده که نمیشه انکارش کرد. ولی شهرزاد که خواهر تنی تو نیست! پس عین یه مرد برو بهش بگو. کنجکاو پرسیدم --چی بگم؟ --برو بگو من عاشق عمتون شدم! خب بهش بگو که بهش علاقه داری دیگه! خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. --اگه قبول نکرد؟ --اون موقع یه تصمیم دیگه میگیریم. با جدیت گفت --ببین حامد بعد از اینکه بازجویی های شهرزاد تموم بشه قطعاً پدرت میارتش خونتون. اما اون موقع اوضاع سخت تر میشه ها! پس الان بگی خیلی بهتره. موبایلش زنگ خورد و رفت بیرون. صداشو شنیدم که میگفت --سلام نگارخانمم..... تو لحظه اسم شهرزاد رو با پسوند خانمم تصور کردم و لبام به خنده کش اومد......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و دوازدهم داشتم نماز میخوندم که چندتا ضربه به در اتاقم خورد. چند لحظه بعد مجدد ضربه ای به در اتاق خورد و در با صدای آرومی باز و بسته شد. قبله پشت به در اتاق بود و نمیتونستم شخصی که اومده بود رو ببینم. --السلام علیکم و رحمه و برکاته.... --قبول باشه. برگشتم و با دیدن شهرزاد خجالت زده سرمو انداختم پایین. --ممنون قبول حق باشه. با کنجکاوی گفتم --بهتر شدی؟ --بله. مهر رو بوسیدم و سجاده رو جمع کردم. همین که خواستم بایستم سرگیجه بدی به سراغم اومد و نشستم رو زمین. با نگرانی پرسید --ح...حا...حالتون خوبه؟ با دستم چشمام رو ماساژ دادم. --بله خوبم یه لحظه سرم گیج رفت. چند لحظه بعد با یه لیوان آب و چندتا شکلات نشست روبه روم. شکلاتو گرفت سمت من --شاید ضعف کردین. اینو بخورید. شکلات و گرفتم و تازه وقتی خوردم فهمیدم که شکلات کاکائوئیه. کنجکاو پرسید --حالتون بهتر شد؟ --بله ممنون. لیوان آب رو گرفت سمت من. --اینم بخورید لطفاً. لیوان آب رو گرفتم و یه نفس خوردم. ملیح لبخند زدم. --لطف کردین ممنون. با چشمم به شکلات اشاره کردم. --طعمش عالی بود.از رو میز برداشتی؟ خجالت زده گفت --نه خب...از همون شکلاتایی که اون روز از فروشگاه خریدین. --اهــــان. بلند شدم و نشستم رو صندلی. شهرزاد نشست رو صندلی روبه رویه من. --خب کارم داشتی اومدی اینجا؟ --نه....یعنی اره....خب. میخواستم مامانتون رو ببینم. با تعجب گفتم --مامان من؟ واسه چی؟ ملتمس به چشمام زل زد حواسم به کل از اتفاقا پرت بود. --آهــــان مادرتون رو میگید. ضربه ای به در اتاق خورد و افسر خانم اومد تو و احترام نظامی گذاشت. --اگه اجازه بدین خانم وصال رو ببرم. --اتفاقی افتاده؟ --پدر و مادرشون سند آوردن جناب سرهنگ گفتن باید ایشون باشن. شهرزاد با بغض و نگرانی به چشمام زل زد. روبه سرکار گفتم --شما برین من ایشون رو میارم. --چشم.... تلخند زدم --چقدر زود خدا حرفتو شنید. دستشو به طرف در گرفت و با بغض گفت --ی...ی...یعنی الان مادرتون اینجا.... گریش گرفت. --شهرزادخانم یه جوری میگی مادرتون انگار فقط مادر منه. خواهش میکنم آروم باش. --نمیتونم واقعاً. --باید بتونی! از اینکه خدا آرزوتو برآورده کرده باید خوشحال باشی! ملتمس گفت --میشه شما هم باهام بیای؟ با اطمینان گفتم --آره..... با شهرزاد از اتاق رفتیم بیرون و پشت در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم. --بفرمایید. دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم. مامانم با دیدن من ایستاد و با ذوق گفت --عــه حامد مامان تو....... با دیدن شهرزاد پشت سر من حرف تو دهنش ماسید و مات و مبهوت به شهرزاد زل زد. انگشتشو به طرف شهرزاد اشاره کرد --تو......تو....تو اسمت شهرزاده؟ شهرزاد با گریه به مامانم زل زد و تایید وار سرش رو تکون داد و گفت --اسمم شهرزاده. اشک تو چشمای مامان حلقه زد و با صدای ضعیفی گفت --شه..شهرزاد...د...دختر...من؟؟! گریه شهرزاد بیشتر شد --بله! قطرات اشک راه خودش رو رو صورت مامان باز کرده بود. --تو همون دختری که..... یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته رو زمین که من و بابا نشوندیمش رو صندلی. صداش زدم --مامان!مامان! بابام از اونور صداش میزد --مهتاب!!!مهتاب جان! سرهنگ زنگ زد اورژانس. حس خیلی بدی داشتم. احساسی که از حال مامانم منو میترسوند. بلند تر داد زدم --مـــاماااان........؟؟!! "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" و سیزدهم نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. با حس اینکه یه نفر کنارم نشست چشمامو باز کردم و دیدم شهرزاده. به نیمرخش خیره شدم که برگشت و با نگاهش غافلگیرم کرد. با بغض گفت --الان چی میشه؟ نفسمو صدادار دادم بیرون --نمیدونم. --میدونم که از دستم عصبانی هستی! اما بخدا مــن....مــن.... گریش گرفت و نتونست ادامه بده. سرمو بردم پایین و یه نمه اخم کردم. با صدای آرومی گفتم --تو چی شهرزاد؟ کی گفته من از دست تو عصبانیم؟؟ بی توجه به حرفم گریه میکرد. از طرفی گریه های شهرزاد و نگاه ترحم آمیز مردم به شهرزاد غیرتیم کرد و با حرص از رو صندلی بلند شدم و دستشو گرفتم. --دنبالم بیا. تند تند راه میرفتم و شهرزاد تقریباً پشت سرم میدوید. رفتیم تو حیاط و نشستم رو نیمکت. شهرزاد به تبعیت از من نشست. گریش تموم شده بود. سعی در آروم کردن خودم داشتم. --ببین شهرزاد اتفاق امروز چه فردا میفتاد چه یه سال دیگه... اتفاق بود. نه من نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونیم جلودار اتفاقات بشیم! لحنمو آروم تر کردم --شهرزاد ازت خواهش میکنم انقدر گریه نکن! با صدای گرفته ای گفت --شما جای من نیستید که بفهمید! اینکه22سال از مادر واقعیت دور باشی و بعد که میبینیش اینطوری بشه... دوباره گریش گرفت و این بار با صدای بلند گریه میکرد. --باشه قبول! من حال تورو نمیفهمم! خواهش میکنم جون هرکی که دوس داری گریه نکن! عصبانی به طرفم برگشت و با لحن تندی گفت --میشه انقدر به من نگید گریه نکن!گریه نکن! اولین بار بود شهرزاد رو عصبانی میدیدم. از طرفی خندم گرفته بود و دنبال یه جواب میگشتم تا بهش بدم. نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم و اون حرف رو زدم. رُک گفتم --میخوای بدون چرا آره؟ سمج گفت --آره. دستمو گذاشتم رو قلبم --چون وقتی تو گریه میکنی اینجا میلرزه! با تعجب و خجالت به چشمام زل زده بود با صدای بمی گفتم --پس دیگه گریه نکن! باشه؟! از رو صندلی بلند شدم و از نیمکت فاصله گرفتم. حس میکردم باری از رو دوشم برداشته شده اما عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و چهاردهم ساعت ۵ عصر بود که مامان رو بردیم خونه و با کمک بابا بردیمش تو اتاق خودشون. رفتم طرف اتاقم. اما همین که در و باز کردم با دهن باز به تغییر وسایل و دکوراسیون اتاقم نگاه می کردم. تخت یه نفره طوسی جای تخت مشکی رنگم رو گرفته بود و کمد و دراور همرنگ تخت بود. یه پرده حریر به رنگ صورتی ملیح هم جلوی پنجره با پاپیون بزرگی بسته شده بود. دست بابا رو رو شونم احساس کردم برگشتم و با دیدنم خندید --قشنگ شده نه؟ خندیدم --ظاهراً این اتاق دیگه مال من نیست. --بله اتاق تو بالاس....... از پله ها رفتم بالا و با باز کردن در اتاق آرمان تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. آرمان رو تختش خوابیده بود. چند لحظه بعد چشماش رو باز کرد و با ذوق از خواب بیدار شد. --سلام داداشی. --سلام آرمان خان. نشستم رو تخت و موهاشو بهم ریختم --چطوری تو. خندید --خوبم. با لبای آویزون به وسایلم که هر کدومش یه گوشه بود خیره شدم. --حامد؟ برگشتم و با همون حالت گفتم --هوم؟ --خوشحالم که یه اتاق مشترک داریم. لبخند زدم --منم خوشحالم. کنجکاو گفتم --آرمــــان! --بله؟ --کِی وسایل من رو آوردن اینجا؟ متفکر گفت --نزدیک ظهر. --آهان. --میخواستن بچینن داخل اتاق اما فرصت نشد چون مامان بابا رفتن دنبال شهرزاد. میگم داداش این شهرزاد کیه؟ میخواستم صفت تصاحب گر قلب من رو به کار ببرم اما خندیدم و گفتم --شهرزاد تصاحب گر اتاق خواب منه. --تصاحب گر اتاق خواب چیه؟ به شوخی گفتم --یعنی کسی که هنوز نیومده اتاق یه نفر دیگر رو اشغال میکنه. همون موقع ضربه ای به در اتاق خورد --بله؟ بادیدن شهرزاد ذهنم قفل کرد. آرمان ایستاد و با احترام گفت --سلام. شما شهرزاد خانم هستین؟ شهرزاد با لبخند عمیقی جواب داد --بله و شماهم آقا آرمان درسته؟ آرمان خندید --بله من آرمان هستم.از آشنایی باهاتون خوشوقتم. --منم همینطور. راستی آقا آرمان مامانت کارت داره. --منظورتون مهتاب خانمه؟ --بله. آرمان یه نگاه به من و یه نگاه به شهرزاد انداخت و رفت پایین. حس میکردم شهرزاد حرفای من و آرمان رو شنیده چون وقتی در رو باز کرد ناراحتی رو توی چهرش احساس کردم. خواست بره که صداش زدم --شهرزاد. برگشت و جواب داد --بله؟ با تردید گفتم --میشه چند لحظه بمونی؟ برگشت تو اتاق و نشست رو صندلی. --بفرمایید. حس میکردم خجالتم از قبل بیشتر شده. شرمنده گفتم --شما حرفای من و آرمان رو شنیدین؟ --کدوم حرفا؟ حس کردم میخواد موضوع رو پنهون کنه........... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
@Helma_15 جهت ارسال نظرات درباره رمان فرشته نجات به آیدی بالاپیام بدید..
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و پانزدهم همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت --بابا میگه بیا پایین کارت دارم. ناامید از حرف نزدن شهرزاد از پله ها رفتم پایین. بابام تو آشپزخونه بود --جانم بابا؟ --حامد یه تکه پا برو سوپری یکم خوراکی شاخص خودت بگیر و بیا. خندیدم --منظورتون همون چیپس و پفک و... خندید --آره سفارشیشو بگیر... مقصد سوپری تا خونمون زیاد نبود و بخاطر همین ترجیح دادم پیاده برم. غروب آفتاب عجیب دلگیر بود و بارون نم نم میبارید. تو دلم گفتم کاش از احساس شهرزاد باخبر بودم و اونم میگفت که دوسم داره یانه؟! دم سوپری چشمم به پاستیلا خورد و چندتا بسته از هر مدل برداشتم و بعد از خرید خوراکی های دیگه برگشتم خونه...... --سلام. مامان همونجور که نشسته بود رو مبل و داشت تلوزیون نگاه میکرد جواب سلامم رو با لبخند داد. چشماش هنوز بارونی بود. لبخند زدم --خوبی مامان جان؟ --آره خداروشکر بهترم. رفتم تو آشپزخونه --به به پدر عزیز چه غذای خوشبویی! --حالا تا خوشمزه بشه خیلی مونده. خندیدم --کمک نمیخوای؟ --نه بابا جون برو اتاقت آرمان کارت داره. از راه پله ها رفتم بالا و در زدم. --بیا تو داداشی. همین که در رو باز کردم با شهرزاد چشم تو چشم شدم و سریع نگاهم رو گرفتم........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
ادامه پارت صد و پانزدهم --سلام. خیلی اروم جواب سلامم رو داد. آرمان با ذوق گفت --سلـــام. دستاشو باز کرد و چرخی زد --چطوره؟ تازه فهمیدم که وسایلم تو اتاق چیده شده. لبخند زدم --عالی شده!کار خودته؟ آرمان خندید --نه کار باباس. --خیلیم خوب.! چرا صبر نکردین خودم بیام؟ --آخه بابا گفت تا نیومده باید همه چیو مرتب کنیم. لبخند زدم --چه بابا و داداش خوبی! صدای بابا از پایین اومد --بچها! شهرزاد که انگار دنبال موقعیت بود سریع در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون. با یه نمه اخم به آرمان نگاه کردم --شهرزاد چرا اومده بود اینجا؟ آرمان با خنده گفت --داداش خوش خیال من! با تعجب گفتم --یعنی چی نگران گفت --بالاخره تموم شد! --چی تموم شد؟ --دروغی که باید میگفتم! --چه دروغی؟ --خب آخه جابه جایی کمد و تخت کار بابا نبود. همرو شهرزاد خودش تنهایی جابه جا کرد و منم یکم کمکش کردم. --پس چرا گفتی بابا جابه جا کرده؟ --چون شهرزاد بهم گفت اینو بگم. --دلیلش رو نگفت؟ شونه تاشو انداخت بالا --نه. نمیدونستم این کار شهرزاد رو به فال نیک بگیرم یا فال تشکر..! نمازم رو خوندم و رفتم دوش بگیرم اما همش فکرم درگیر بود. اومدم بیرون یه هودی دودی و شلوار همرنگش پوشیدم و موهامو ساده شونه زدم. با آرمان رفتیم پایین و میز شام رو به کمک بابا چیدم....... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از «دمشق شهر عشق»
🌱رفیق تموم اتفاقات عالم زیره نظره کسی رخ میده که عاشق و طرفداره ویژه ی توعه💞 پس نگران نباش! چون همه چی تحته هر شرایطی به نفع تو پیش میره!😉 تو فقط تلاش کن! 😍🌍 ✨ 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبر داشته باش!🌱 به خدا اعتماد کن! آروم باش! خدا هست! خدا تو رو میبینه و از حال دلت باخبره...✨ بابا خودش گفته هوامونو داره! نگران چی هستی؟!
.💌'| - اِلھی‌مااَقْرَبَڪ‌مِنّے🌱، واَبْعَـ ـ ـ ـ ـدنےعَنڪ🚶🏻‍♂! - خدایــا💕 تو چہ‌ اندازھ بہ من‌نزدیڪے🌿.. و من‌ تـا چہ حـد از تـو دورم💔(: 📞
‌قَسم‌بِہ‌؏ِـشق‌ڪھ‌نامَش‌‌همیشِہ‌پابَࢪجاست نَࢪفتِھ‌قاسمِ‌ما‌او‌هَنوز‌هَم‌این‌جاسْت..!
آنھا بـھ شھادت رسیدند ، اما روح آن‌ها مدام در اطراف ما مےچرخید و ما را در مسیر عشق ، راه تلاش براۍ روح و قدم زدن بھ سوۍ خدا رهنمون مۍڪرد..!🙂♥️ 🌱'
ای دلارامـے ڪھ جان ِ‌ما تویـے بـے تو ما را یڪ نفس آرام نیست(:♥️ 🌱'