eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
971 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . ‌استغفارڪن‌غم‌از‌دلت‌می‌ره ! اگر‌استغفارڪردۍ‌‌و‌غم‌از‌دلت‌نرفت یعنۍ‌داری‌خالی‌بندی‌می‌کنی .. بگرد‌گناهتو‌پیدا‌کن‌و‌اعتراف‌کن‌بهش :) ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╗ ╚❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╝
💡 عشق یعنے:⁦ خدا با اینکه این ⁦🗯️⁩ همه گناه ڪردیم بازم ❌ مثلہ همیشه،🍂 انقدر آبرومون رو حفظ ڪرد🤍 ڪه همه بهمون میگن↓💔 اݪتماس‌ دعا کپی از مطالب ازاده باذکرصلوات برمهدی عج🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
♨️هدیه صلوات به امام زمان عجل الله 🔸در روایت داریم که امام زمان عجل الله در روز برای مؤمنان صد مرتبه دعای خاص می‌کند، ما نیز بیاییم در ازای این صد مرتبه که حضرت به طور ویژه به ما عنایت می‌کند، در طور روز صد صلوات با عجّل و فرجهم به حضرت هدیه کنیم. 🔸حضرت در حدیثی فرمود: اگر دعای من بر مؤمنان نبود، بلاها آنان را فرا می‌گرفت، به واسطۀ من و دعای من است که بسیاری از بلاها دفع می‌شود. 🔸پیشنهاد بنده این است که این صلوات‌ها را در روز تقسیم کنیم؛ مثلاً 10 صلوات الان، 10 صلوات یک ساعت دیگر و ... تا دائم به یاد حضرت باشیم. 🔸 یکی دیگر از مهم‌ترین کارها برای داشتن ارتباط قوی و دوستی بیشتر با عجل الله، سعی در ترک گناه است. 🖋حجت‌الاسلام عالی ━━🌺🍃━━
🌾 🌐امام حسین علیه السلام: 🌸إلهِى رِضًى بِقَضائِکَ 🌱تَسلِیمًا لأمْرِکَ 🌸 لا مَعبودَ سِواکَ 🌱 یا غِیاثَ المُستَغیثینَ. 💞اى خداى من، 🌱من راضى به قضاء و حکم تو هستم 🌱و تسلیم امر و اراده تو مى‏باشم. 🌱هیچ معبودى جز تو نمى‏باشد اى پناه 🌱هر پناه جوئى. 🌼 🍁🌾🍁🌾🌾 🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و بیست و یکم شهرزاد صدام زد --آقا حامد؟ --بله؟ به نایلون روی میز اشاره کرد. --اینا واسه شماس. کنجکاو رفتم تو آشپزخونه نشستم رو صندلی و در نایلون رو باز کردم. با دیدن انواع و اقسام شکلات کاکائویی با ذوق گفتم --کی اینارو خریده؟ --خاله داد واسه شماصداش زدم --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --بیا بشین. اومد نشست رو صندلی. بلند شدم و دوتاچایی ریختم و گذاشتم رو میز. از بین بسته های شکلات تلخ ترینش رو برداشتم و بازش کردم. --شماهم بخور. برعکس من شهرزاد شکلات شیرین تر رو انتخاب کرد و با چایی خورد. از فکری که تو ذهنم جرقه زد لبخند زدم. --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --فردا وقتتون آزاده دیگه؟ --بله چطور؟ --هیچی همینجوری. همون موقع مامان اومد. --سلام مامان. شهرزادم سلام کرد. --سلام بچه ها. حامد تو کی اومدی؟ --یه ساعتی میشه. ناراحت به شهرزاد نگاه کرد. --از حرف رستا دلخوری مامان میدونم.تو ببخشش کلاً با همه همینطوره. شهرزاد لبخند زد --نه مامان نگران ناراحت نیستم. صدای باز شدن در خونه و صدای آرمان با ذوق تو خونه پیچید --مامااان.مامان مهتاب. مامانم با لبخند گفت --جاااانم؟ رسید به آشپزخونه و نفس نفس زنون سلام کرد. با دیدن قفس توی دستش گفتم --پرنده خریدی آرمان؟ قفسو آورد تو آشپزخونه و با ذوق گفت --آره. با دیدن طوطی سبز رنگی که گوشه قفس کز کرده بود گفتم --ایول طوطی گرفتی! --آره تازه حرفم میزنه. بابا اومد تو آشپزخونه و همه بهش سلام کردیم. با لبخند به آرمان گفت --قرمزه بهتر نبود؟ --نه این یکی حرف میزنه. با ذوق قفسشو برداشت و رفت طرف اتاق. بابا با دیدن شکلاتای روی میز خندید --حامد جان یکمم به خون توی بدنت فکر کن. مامان با خنده گفت --خودش نخریده بچم. خالش داد. --آهاان. بابام با لبخند به شهرزاد نگاه کرد --خوبی دخترم؟ شهرزاد خجل خندید. --بله خوبم. مامان ناراحت گفت --از دست این رستا! شروع کرد به تعریف ماجرا برا بابا. منم از آشپزخونه رفتم تو اتاق...... بعد از نماز و ناهار لباسامو پوشیدم و رفتم مرکز و یه راست رفتم پیش یاسر. --سلام. --سلام خوبی؟ --خوبم تو چطوری؟ نشستم رو صندلی --تو فکری یاسر چیشده؟ --تو فکر این دخترم. --چرا؟ --طی تحقیقاتی که در دو ساعت اخیرانجام شده فهمیدیم که طرف نفوذی خارج بوده. با تعجب گفتم --یعنی هویتش ایرانی نیست؟ --نه اصالتاً آمریکاییه اما چند ساله تبعه ایران شده. --عَــجب! --پروندش اطلاعاتی شده و باید بسپریم دست بالا دستا. --گفتی چند سال بوده اومده ایران؟ --۴سال. --خونه نداره؟ -- در طی این چهار سال بیشتر از یک هفته تو یه خونه نمیمونده و امروزم که تو هتل بود. --ساسان نیومد اینجا؟ --چرا تو اتاقشه. --خوبه. پس جنازه دختره چی؟ --گفتم که پروندش اطلاعاتیه. همین امروزم جنازشو تحویل گرفتن. اما خیلی چیزا از جمشید میدونسته. --بازجوییای جمشید جواب میده؟ --کم کم داره به حرف میاد. تو چرا انقدر زود اومدی؟ --یکم کار دارم من میرم اتاقم.......... نزدیک ساعت 8شب بود که بررسی پرونده ها تموم شد. موبایلمو روشن کردم. 5تماس بی پاسخ از شهرزاد و بابا. با موبایل بابا و شهرزاد تماس گرفتم اما خاموش بود. ترس از اینکه اتفاقی واسه مامانم افتاده باشه تو دلم رخنه کرد. لباس شخصیمو پوشیدم و سریع از اتاقم خارج شدم. با سرعت بالا حرکت کردم و سر 10دقیقه رسیدم خونه. ماشینو دم در پارک و با کلید در رو باز کردم. دویدم و با باز کردن درهال همه جا تاریک بود و یه دفعه لامپ ها روشن شد.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" صد و بیست و دوم آرمان بادکنکی که دستش بود رو ترکوند و با خنده گفت --تولدت مبارک داداشــــی! با بهت به همشون نگاه میکردم. شروع کردن آهنگ تولدت مبارک رو خوندن و همراه باهاش کف میزدن. تازه فهمیدم که امروز دهمین روز دیماهه. حس بچه بودن بهم دست داد و خجالت زده خندیدم. --مرســی نیاز به این همه تدارکات نبود. با شهرزاد چشم تو چشم شدم که داشت با ذوق نگاهم میکرد. با چشمام بهش لبخند زدمو نگاهمو گرفتم. --پس من برم لباسمو عوض کنم بیام.... یه بافت زرد رنگ و شلوار اسلش مشکی پوشیدم. ساعتمو با یه ساعت اسپرت مشکی عوض کردم. از پله ها اومدم پایین و با لبخند به جمع منتظر پیوستم. دوباره شعر تولدت مبارک رو واسم خوندن. اون لحظه حس بچه بودن بهم دست داده بود و همش میخندیدم. مامان کیک رو آورد. یه کیک دایره ای شکل که روکش کاکائویی داشت و روش با توت فرنگی تزئین شده بود. با ذوق گفتم --وااای مامان خودت درست کردی؟ به شهرزاد لبخند زد --نه دختر گلم درست کرده. خندیدم --مرسی از دختر گلتون. شهرزاد خندید --نوش جان. کادوی مامان یه ست کمربند و کیف پول سرکلیدی چرمی مشکی و یه ادکلن که داخل یه پک بود. بابا و آرمان هم واسم ست کفش و کمربند و کیف خریده بودن. واما کادوی شهرزاد... با باز کردن جعبه بوی عطر آشنا رو با لذت به ریه هام فرستادم. بین تموم کادوها کادوی شهرزاد رو بیشتر دوست داشتم. ساعت رو از جعبه بیرون آوردم و با لبخند نگاهش کردم. --تولدتون مبارک آقا حامد. یه دفعه طوطی از تو قفس گفت --تولدت مبارک.تولدت مبارک. همه خندیدن. نگاهمو از ساعت گرفتم و با لبخند گفتم --ممنون شهرزاد خانم. مامان که انگارمتوجه اوضاع شده بود --خب حامد جان نمیخوای کیکو ببری؟ تایید وار گفتم --چرا...چرا اتفاقاً. میخواستم شمع رو فوت کنم که آرمان گفت --صبر کن. اول باید آرزو کنی! چشمامو بستم و خوشبختیمو با شهرزاد آرزو کردم. آرمان با شیطنت پرسید --خب حالا بگو چی آرزو کردی؟ خندیدم و چشمک زدم --نتیجش چند روز دیگه معلوم میشه. بعد از شام مامان و بابا رفتن اتاقشو و آرمانم رفت تو اتاق. نشسته بودم تو تاریکی و همینجور که ساعت کادوی شهرزاد تو دستم بود داشتم به فردا فکر میکردم. فردا واسم خیلی روز مهمی بود. همونجا چشمام گرم شد و رو مبل خوابم رفت...... با آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم. رفتم سرویس و وضو گرفتم. تو اتاق نمازم رو خوندم و رفتم حمام دوش گرفتم. لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون. با سرعت از کوچه خارج شدم. بی هدف تو خیابونا میچرخیدم و فکر میکردم به خودم.....به شهرزاد...به تصمیم امروزم... ساعت 8صبح بود. زنگ زدم طلافروشی. --الو سلام بفرمایید؟ --سلام میلاد خوبی؟ --عه حامد تویی خوبم داداش قربانت. --میلاد انگشتره آمادس دیگه؟ --آره بیا ببرش. --باشه فعلاً...... رفتم تو مغازه و بعد از سلام و احوالپرسی با میلاد انگشتر رو گرفتم و پولشو حساب کردم. تو ماشین انگشتر رو از جعبش درآوردم. جنسش از طلای سفید بود و یه الماس شیشه ای سفید رنگ به شکل تاج وسطش بود. با لبخند به انگشتر نگاه کردم و گذاشتمش تو جعبش. دم گل فروشی یه شاخه گل رز قرمز خریدم و پشت صندلی جاسازیش کردم. برگشتم خونه و رفتم تو. همه دور میز داشتن صبححونه میخوردن. سلام کردم و نشستم. خیلی اروم و بیصدا صبححونمو خوردم. بابا و آرمان رفتن کارخونه و مامان هم رفت خیاطی. با شهرزاد میز رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست. با تردید گفتم --شهرزاد خانم؟ --بله؟ -- دیروز گفتین امروز وقتتون آزاده درسته؟ --بله. از اینکه بخوام درخواستم رو بگم خجالت میکشیدم. --میشه باهم بریم تا یه جا؟ --کجا؟ --میشه نپرسید؟ با تردید گفت --باشه ولی.... با اطمینان لبخند زدم. --جای بدی قرار نیست بریم. --باشه پس من برم حاضر شم. نشسته بودم رو مبل و منتظر بودم شهرزاد بیاد. از اتاقش اومد بیرون. -- من حاضرم........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و بیست و سوم سوار ماشین شدیم و با سرعت از تو کوچه رفتم بیرون. وصف حالم تو اون موقع باور نکردنی بود و شادیمو با ضرب روی فرمون نشون میدادم. با تعجب برگشت سمت من --آقا حامد اتفاقی افتاده انقدر خوشحالی؟ خندیدم --اتفاق؟! اونم چه اتفاقی.......! پیچیدم تو مسیر گلزار شهدا و شهرزاد سوالی پرسید --میخواید برید گلزار شهدا؟ --شما میخوای بریم؟ --نه خب سوال پرسیدم فقط. --پس حالا که شما دوس داری میریم گلزار. --آقا حامد من فقط سوال پرسیدما! --شهرزاد خانم منم فقط جواب دادما! سکوت کرد و به روبه رو خیره شد. ماشینو پارک کردم و شهرزاد زودتر از ماشین پیاده شد. از فرصت استفاده کردم و جعبه انگشتر رو گذاشتم تو جیب کاپشنم. شاخه گل رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. --عه اینو کی خریدین؟ --صبح زود. کنار همدیگه راه افتادیم و رفتم سرقبر همیشگی. شهرزاد نشست بالاسر قبر --شماهم با ایشون دوستین؟ با یه نمه اخم ظاهری گفتم --مگه شما با کی دوستی؟ --نه....نه منظورم به قبر اشاره کرد --منظورم رفیق شهیده. عمیق لبخند زدم --میدونم رفیق شهیدو میگی! آره منم باهاش رفیقم! متعجب خندید --چه جالب. در سکوت فاتحه خوندیم. تو دلم با حامد حرف میزدم و شهرزاد به قبر خیره شده بود. واسه خوشبختیمون ازش کمک خواستم و با بسم الله سرمو آوردم بالا. همزمان شهرزاد هم سرشو آورد بالا و به گل اشاره کرد --نمیخواید بزاریدش رو قبر؟ شیطون خندیدم --نـَــه! --پس الکی خریدید؟ --نـــَـه! شهرزاد اخم کرد و سرشو انداخت پایین. --واسه یه دختر خانم خریدم! خیلی تند سرشو آورد بالا --دخترررر خاااانم! --بله! با تندی گفت --خب چرا نمیری بهش بدی؟ شاخه گل قرمز رو گرفتم سمتش و لبخند زدم. با لبخند متعجب گفت --مال منه؟ با همون لبخند گفتم --بــَــله! ریز خندید و گل رو گرفت --مرسی! همینجور که چشماشو بسته بود و عمیق گل رو بو میکرد جعبه انگشتر رو از جیبم آوردم بیرون و درشو باز کردم. صداش زدم --شهرزاد خانم؟! چشماشو باز کرد وبا لبخند گفت --بله؟ پیشونیم عرق کرده بود و قلبم تند تند میزد. جعبه رو گرفتم سمتش --میشه.....میشه با من ازدواج کنید؟؟؟ گونه هاش قرمز شد. چند ثانیه گذشت. شیطنتم گُل کرد با ترس صداش زدم --شهرزاااد خانم؟ مضطرب گفت --چیشده؟ با همون حالت گفتم --یعنی با من ازدواج نمییکنید؟؟؟ --چرااااا! تازه فهمید سوتی داده! خحالت زده گفت --چیزه یعنی نه ببینید... خندیدم --ببخشبد اما راه حل دیگه ای به نظرم نرسید! به انگشتر اشاره کردم --میشه دستت کنی؟ خجل خندید و انگشتر رو برداشت و انداخت به انگشتش. دستشو یکم گرفت عقب و سرشو یکم خم کرد و نگاهش کرد. --قشنگه نه؟ --آره خیلییی! --شهرزاد خانم؟ نگاهشو از انگشتر گرفت --بله؟ --به نظر تو امشب به مامان و بابا بگیم؟ گونه هاش رنگ به رنگ شد --زود نیست؟ خندیدم --خب هرموقع که از نظر شما زود نبود میگیم فقط بیشتر از یه هفته نشه......................... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و بیست و چهارم ساعت 10صبح بود. --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --موافقید بریم قهوه بخوریم؟ --مگه اینجا کافی شاپ هست؟ خندیدم. --نه اما قهوه و چای هست. --باشه بریم..... رفتم از سوپر مارکتی که دم در بود دوتا قهوه گرفتم. یکی از قهوه هارو دادم به شهرزاد و باهم نشستیم رو یه نیمکت. همینجور که به بخاری که از قوه بلند میشد نگاه میکردم برگشتم سمت شهرزاد. --راستش خواستم امروز رو یکم متفاوت تر تو خاطراتمون ثبت کنم. --یعنی چی؟ --خب خوردن قهوه اونم اینجا واستون یکم عجیب بود. --بله خب. --منم همینو میخواستم دیگه. ریزخندیدم و آروم اروم قهومو خوردم. چه اون روزی که با ساسان قهوه خوردم و چه امروز خیلی واسم خیلی لذت بخش بود. بعد از چند دقیقه سکوت شهرزاد گفت --آقا حامد؟ --بله؟ --شما از قبل میدونستین من میام اینجا؟ لبخند زدم. --خب دروغ چرا. راستش من اولین بار از طریق شما اینجارو پیدا کردم. --از طریق من؟ -- اونشبی که شما تصادف کردین..... --آهان بله بله قبلاً بهم گفتین. اما آدرس اینجارو......... چجوری از طریق من پیدا کردین؟؟ خندیدم --خب اجازه بدین تا بهتون بگم. خجالت زده سرشو انداخت پایین --چشم. --اونشب لوازم شخصیتونو دادن به من و آدرس اینجا روی یه کاغذ روی نایلون بود. --بله. تازه فهمیدم من اونشب میخواستم بیام اینجا............. سوار ماشین شدیم و همین که خواستم راه بیفتم موبایلم زنگ خورد. --الو؟ مامان نگران گفت --حامد جان مامان کجایی؟ --من بیرونم چیزی شده؟ --واای شهرزاد نیست! خندیدم. --نگران نباش مامان جان! --میگم دخترم نیـــست میگی نگران نباش؟!! موبایلمو گرفتم سمت شهرزاد --مامانه. موبایلو گرفت --الو مامان؟ یه دفعه بغض کرد. --وااای مامان ببخشید به خدا نمیخواستم ناراحتتون کنم. من..... یه نگاه به من کرد --من چیزه... با آقا حامد اومدم بیرون. با تعجب به صفحه موبایل نگاه کرد --عه چرا قطع شد؟ خندیدم --نگران نباش مامان قهر کرده. --عجب کاری کردم. جدی گفتم --مگه چیکار کردین؟ --خب بدون اجازه با شما اومدم بیرون. نفسمو صدادار بیرون دادم. --خب امشب یه کاری میکنم که دیگه از بیرون اومدن با من نمیگین عجب کاری کردم. با ترس گفت --یعنی چیـــی؟ لجوجانه گفتم --حالا میبنید! یکم خیره به من نگاه کرد و به حالت قهر سرشو برگردوند. منم با اخم ساختگی ماشینو روشن کردم و راه افتادم. جلوی یه رستوران نگه داشتم. --پیاده شید. بدون هیچ حرفی پیاده شد و منم پیاده شدم. چادرشو محکم کرد و شروع کرد تند تند بره سمت در ورودی. دویدم و گوشه چادرش رو گرفتم. --صبر کنید با هم بریم...... نشستیم سر میز دونفره. گارسون مِنو رو آورد خواستم به شهرزاد بگم سفارش بده اما با تصور عکس العمل شهرزاد ترجیح دادم خودم سفارش بدم. متفکر به منو خیره شدم. --ناگت مرغ و سس خردل. گارسون رفت و چند دقیقه بعد سفارشارو آورد. با ولع شروع کردم به خوردن. شهرزاد همچنان با سکوت به میز خیره شده بود. دست از غذا خوردن کشیدم. --شهرزاد خانم؟ سرشو آورد بالا و غمگین نگاهم کرد. --چرا نمیخورید؟ نفس عمیق کشید --چون سیرم. --یه چیزی بپرسم؟ --بله؟ --الان شما قهرید با من؟ --نه. --بخاطر امشب؟ --گفتم که نه. خندیدم --اگه بگم قصد من ناراحت کردنتون نبوده باور میکنید؟ --نه! از حالت نه گفتنش خندم گرفت و خودشم شروع کرد خندیدن............ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات" _صد و بیست و پنجم ماشینو بردم تو حیاط و شهرزاد شاخه گل رو با وسواس زیر چادرش قایم کرد و رفت تو خونه. به این کارش خندم گرفت و با لبخند در هال رو باز کردم. --مامان؟ --آشپزخونم حامد. رفتم تو آشپزخونه و همینجور که لیوان برمیداشتم گونشو بوسیدم. --سلام مـــامان خودم! --سلام. --چرا قهری؟ --کی گفته من قهرم؟ همینجور که داشتم لیوان آب رو میخوردم گفتم --کلاً انگار امروز روز قهر زناس. --زنا؟ مگه به غیر من کی باهات قهر کرده؟ آب پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن و تو همون حالت گفتم --هیچکس. خندیدم --پس دیدی قهری! همون موقع شهرزاد اومد تو آشپزخونه --مامان من چیکار کنم کمکت؟ --هیچی مامان. تو یخچال کیک هست بردار بخور. چشمک زدم --حامدم که اصلاً کیک دوس نداره. مامان در یخچال رو باز کرد و بشقاب کیک رو گذاشت رو میز و خودشم نشست رو صندلی. لبخند زد --بشینید باهم بخوریم. نشستم رو صندلی و یه برش از کیک رو گذاشتم تو بشقاب و شروع کردم خوردن. متوجه نگاه خیره ی مامان به انگشتر توی دست شهرزاد شدم. با چشم به انگشتر اشاره کردم و شهرزاد خیلی سریع از سرمیز بلند شد و به بهانه موبایلش رفت تو اتاق. مامان همینجور که ابروشو داده بود بالا گفت --کی خریدی؟ --چیو؟ --انگشترو. خندیدم --کدوم انگشتر؟ شهرزاد با موبایلش برگشت و حرف من و مامان نصفه موند...... داشتم نماز میخوندم که مامان اومد تو اتاق و نشست رو تخت آرمان. نمازم تموم شد.جانمازمو جمع کردم و با لبخند نشستم کنار مامان. --جانم مامان کارم داشتی؟ لبخند زد --دوسش داری؟ --کیو؟ --شهرزادو میگم. خندیدم و سرمو انداختم پایین --شما از کجا میدونی؟ --پس دوسش داری. --مامان. --جانم؟ --به نظر شما کار درستیه؟ --دلا که به هم وصل باشه درست یا نادرست بودن معنا و مفهومی نداره. با شیطنت گفتم --دلا؟ --یه جوری وانمود میکنی انگار نمیدونم چی شده. --مگه شما میدونی چیشده؟ --خب به غیر از اینکه امروز به شهرزاد انگشتر دادی و ازش خاستگاری کردی و باهم قهوه خوردین و رفتین رستوران سوالی گفت --مگه اتفاق دیگه ای هم افتاده؟ با تعجب گفتم --شهرزاد اینارو گفت؟ اخم کرد --بله یه دختر با مامانش روراسته. نفسمو صدادار بیرون دادم --پس چرا یه پسر با مامانش روراست نیست؟ --چون مامان اون پسر یه عمره که پیششه و حرفاشو از چشماش میخونه. حس کردم ناراحت شد. صداش زدم --مامان! --بله؟ --ببخشید ناراحتتون کردم. دستشو گذاشت رو دستم --کی گفته؟ مگه میشه آدم از بچش ناراحت بشه؟ همون موقع درباز شد و آرمان با ذوق دوید پرید بغل مامان --سلااام مامان. مامان سرشو بوسید --سلام عزیزم. به من نگاه کرد --سلام داداشی. --سلام. نشست کنار مامان و شروع کرد به تعریف اتفاقات امروز. از اتاق رفتم تو حیاط و نشستم رو تاب. چند دقیقه بعد شهرزاد اومد تو حیاط. --عه آقا حامد شما اینجایی. --بشین. با فاصله نشست کنارم رو تاب. --همرو گفتی؟! با تعجب گفت --چیـــی؟ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
ادامه پارت صدوبیست و پنجم خندیدم. --اتفاقات امروز رو به مامان منظورمه. --آهان. نباید میگفتم؟ --آخه گفتین الان زوده. خندید و سرشو انداخت پایین. --میخواید همین امشب بهشون بگیم؟ --به نظر شما امشب خوبه؟ --به نظر من همین الانشم خوبه. آرمان در هال رو باز کرد --داداشی شهرزاد بیاید ناهار...... سرمیز ناهار من و شهرزاد بیشتر با غذامون بازی میکردیم. بابا به من و شهرزادگفت --چرا شما دوتا نمیخورید پس؟ مامانم بی خیال گفت --چون سیرن. --مرکز بودی حامد؟ مامانم جواب داد --نه با شهرزاد رفته بودن بیرون. --آهان. --راستی علی باید کم کم واسه حامد خونه بخریم. --مگه الان میخواد ازدواج کنه؟ مامانم یه نگاه به من و شهرزاد انداخت --اگه خدا بخواد. از خجالت نمیتونستم سرمو بلند کنم و فقط به غذام خیره بودم. یه دفعه آرمان با ذوق گفت --یعنی داداشی میخواد زن بگیره؟ مامانم با ذوق خندید --الهی من فدای تو و اون داداشی بشم.آره میخواد زن بگیره. آرمان ذوق زده گفت --وااای چقدر خوب میشه! یه دفعه گفت --مــامــان؟ --جانم؟ --با کی میخواد ازدواج کنه؟ تقریباً داشتم آب میشدم. از سر میز بلند شدم و بدون اینکه با کسی چشم تو چشم بشم تشکر کردم و رفتم تو اتاقم. صدای مامان اومد خندید --ببخشید مامان جان شوهرت یکم زیادی خجالتیه. در اتاق رو بستم و نشستم رو تختم. چند دقیقه بعد بابا اومد تو اتاق و با لبخند نشست کنارم.............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313
@Helma_15 جهت ارسال نظرات درباره رمان فرشته نجات به آیدی بالاپیام بدید..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿!¡ - تو ضمانت نڪنے ... در شب قبرم چہ ڪنم💔(: '؏🌱
سلام بر آنان كه فصل پرواز را غنيمت شمردند تا بالاتر از عشق پر ڪشيدند و قصه تلخ زمين‌گير شدن‌ها را از آبی آسمان به نظاره نشستند...
معرفی شهید🍃 نام و نام خانوادگی: حسین ولایتی فر🌺 نام پدر : محمدتقی🌹 محل تولد : دزفول💫 تاریخ ولادت: ۱۳۷۵/۴/۶🌿 تاریخ شهادت : ۱۳۹۷/۶/۳۱🥀 محل شهادت: اهواز🖤 مدت عمر: ۲۲سال💌 محل مزار : گلزار شهدای شهیدآباد دزفول🦋 زندگی نامه شهید حسین ولایتی فر♥️ شهید حسین ولایتی فر در ۶ تیرماه ۱۳۷۵ در شهرستان دزفول دیده به جهان گشود. او درسن ۸سالگی عضو جلسات قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله ی او درمفل های معنوی بر سازایی در شکل گرفتن روحیات حسین گذاشت.🌿 نحوه شهادت شهید حسین ولایتی فر🥀 ابن شهید عزیزدر روز ۳۱ شهریور ماه ۹۷ درسن۲۲ سال حین حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، به شهادت رسید. یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل می‌کرد که حسین خود استاد کمین و ضد کمین بوده است. اگر می خواستم در آن معرکه جان خود را حفظ کند نمی تواند تیر بخورد. وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه می‌خوابند روی زمین، حسین جانبازی را می‌بیند که نمی‌تواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز می‌دود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که تیر به سینه‌اش خورده و به شهادت می‌رسد.🖤
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا 🌀 * چهلمین روز توسل* ❤️ شهید حسین ولایتی فر❤️ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  در سمت توام 🕊
💥یکی از چالش های‌سخت زندگی اینه‌ڪه به ادمی که قبلا بودی غلبه کنی و خودت رو از نو بسازی و این کار واقعا ارزشمنده😎😍👊 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا