eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۱۳۹۹ در حالی که مردم در تکاپوی خرید عید و تحویل سال نو بودند صدای زنگ تلفن کلانتری ۳۶ واقع در خیابان جی اصفهان به صدا در آمد که...... https://eitaa.com/joinchat/3313893537C05bd5a5157
هدایت شده از 🌷شهید رضا رحیمی🌷
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 سلاااام🤩 جوانترین شهید مدافع وطن را میشناسی؟!😍 شهید لبخند را میشناسی؟!😍 • ولادت 1376/9/19 • شهادت 1397/11/24 مزار گلستان شهدای اصفهان نحوه شهادت حادثه تروریستی جاده خاش ❗️*کانال زیر نظر خانواده شهید*❗️ به کانال بپیوندید😍 https://eitaa.com/joinchat/2070741087C88f1a214ac 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
هدایت شده از 🌷شهید رضا رحیمی🌷
🔴🔴🔴🔴توجه توجه به هیچ عنوان خواب غایب ۷ را که در کانال بارگزاری شده از دست ندهید. چرا که به نحوی دعوتنامه ای از سوی شهید و مربوط به لحظه تحویل سال ۱۴۰۰ میباشد.😳 قطعا برای شما هم جالب خواهد بود.... https://eitaa.com/joinchat/2070741087C88f1a214ac
هدایت شده از .
بسم الله الرحمن الرحيم این دعوت نامه برای شما است ❤️ کانال نظامی ها از جمله ویژگی های کانال 🌷پست های مختلف از نظام 🌷مزاحمت ایجاد نميشه 🌷کلیپ و عکس نوشته 🌷هرروز ذکر روز گذاشته ميشه 🌷گیف صلوات ☺️ اگه تمایل عضو شدن به کانال را دارید به لینگ زیر مراجعه کنید پشیمان نمیشید https://eitaa.com/montazran_mhdi کانال تازه تاسیس شده منبرامون به۵۰برسه بیشتر فعالیت میکنیم پس کانالمون را معرفی کنید درپناه حق یا مهدی
هدایت شده از .
بسمـ الرب المہدی این دعوت نامہ ای برای توست❤️ ☘کانال منتظڔان ظہور☘ از جملہ ویژگۍ های کانال : 🌸کانال مختلط میباشد.. 🌸 ختم قران،دعای عهد... 🌸شناخت بیشتڔ وبہتر نسبت به امامـ زمان(عجݪ) 🌸پست گذارے با بحث های شناخت امام زمان~شهدا~ارتباط با نامحرم در فضای مجازی~ومسائل متعدد 🌸پاسخ به سوالات متعدد شما اگر علاقه به پیوستن در این کانال را دارید... ب لینک زیر مراجعه کنید... مطمعنم پشیمون نمیشین🙂🌸 @montazran_zohorrrr لینک کانال🌸 @Ya_emam_zamannn مدیریت گروه🌸 بدوین بیاین ک همین الان ی رمان باحال گذاشته 😃🤝 ب امید روز های خوب یا مهدی❤✋
هدایت شده از .
😍به نام خداوند بخشنده مهربان😍 میخوام یه توضیحاتی درباره کانال خدمتتون بگم کانال کاملا مذهبی☺️💛 ان شاءالله ممبر هامون به ۵۰ برسه فعالیت زیاد شروع خواهد شد🤲🏻💗 و به زودی لینک ناشناس هم میذارم که نظراتتون رو بصورت ناشناس بگین🤩💙 خب حالا کانال ما را تبلیغ کنید ممنونم که همراهمون هستین😊 @MontazeranMoyood
‌ [•🌿📗•] 💡 هرچه‌بیشتربه‌خاطر صبرڪنیم، خدابیشتربه‌خاطرماعجله‌خواهدڪرد وهرچه‌بیشتردرسختی‌هالبخندبزنیم، خدازودترآسایش را به ما می‌رساند! «انگارخداطاقت‌نداردصبرِبنده‌ۍ خودش‌راببیند! :)» و درآخرت‌هم‌هنگام‌ورودبه‌بهشت اول‌ازصبرشان‌تقدیرمی‌کند: "سلام‌علیکم‌بما‌صبرتم‌فنعم‌عقبی‌الدا"
«🌈✌️» هستن دخترایی که نگران پاک شدن🐩 آرایششون نیستن 💄 چون آرایـش ندارن ...🙂 هستن دخترایی که وقتی یه پســر پولدار میبینن دلشون نمیلرزه 💵 چون دلشون نه ... ! هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسـرا کف نمیکنن 🚘 چون اینا  نه  ...🍺 اینا رو خیـلـی مواظبشون باشین!🌹 ~اذیتـشون نکنید و قــدر اینا رو بدونید،~ ~نعمت های الهی را قدر بدانیم ...🍃~ فرزند صالح، گلی از گل های بهشت است. تقدیم به تمام دخترهای خوب سرزمینم🌹
•••{🥀♥️}••• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (شهیدمحمدابراهیم‌کاظمی) ▪️: شهید‌‌محمدابراهیم‌کاظمی محل‌تولد⇦ درق،خراسان‌شمالی شہادت⇦ ¹³⁹⁹.².²¹ محل‌شہادت⇦ سانحه‌ی‌ناوچه‌ی‌کنارک • • • «محمدابراهیم کاظمی»ازشهدای‌خراسان‌شمالی‌ است‌ودرشهردرق‌به‌دنیاآمدکه‌درپی‌سانحه‌ناوچه‌ کنارک‌درآب‌های‌دریای‌عمان‌درروزیکشنبه²¹ اردیبهشت‌ِسال⁹⁹به‌شهادت‌رسید.💔 این‌شهیدوالامقام‌سابقه‌دفاع‌ازحرم‌وحضور‌ به‌عنوان‌نیروی‌مستشاری‌درسوریه‌رادرکارنامه دارد.علی‌رغم‌شیوع‌ویروس‌کرونا،اماباورودپیکر‌ این‌شهیدبه‌شهرستان‌گرمه‌وشهردرق‌بدرقه‌ کم‌نظیری‌ازسوی‌مردمان‌این‌شهرودیاردر¹خرداد‌ صورت‌گرفت‌وسپس‌پیکرمطهر«محمدابراهیم کاظمی»درمزارشهدای‌شهردرق‌خاکسپاری‌شد. 📓⃟🖤¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ ☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
﷽❣ ❣﷽ دیدن روی شما کاش میسر میشد شام هجران شماکاش که آخر میشد بین ما "فاصله ها" فاصله انداخته‌اند کاش این فاصله با آمدنت سر میشد 🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج ✨🍃🌸🍃
♥️⃟📿 بخوانیم‌دعآی‌فࢪج‌رآ؟📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ… 📿|↫ ♥️|↫
💚 بسم رب الزهرا💚 سلام عليكم ❤ بحول و قوه الهي و با دعاي خير امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤ آغاز میکنیم: سی و ششمین ختم گروهی 💫 صلوات خاصه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💫 به نیت سلامتی وجود مطهر 💞حضرت‌ امام زمان عجل‌الله تعالی‌فرجه‌الشریف💞 🌹 ۱۳۵ مرتبه به نام مبارک حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها🌹 🌹 به نیابت از صاحب الزمان علیه السلام و شهید محمود رضا بیضایی و شهدای مدافع حرم🌹 🌹هدیه به پیشگاه مطهر بانوی دو عالم🌹 (اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرِ مستودعِ فیها بعدد ما احاط به علمک) کسانی که برایشان مقدور نیست این صلوات را بگویند میتوانند ۱۳۵ صلوات بفرستند. 💞دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💞 با تشکر💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" نشستم تو جام و یکم صدامو صاف کردم --آقا ساسان شمایید؟ چیزه... من راستش خواب بودم. --شرمنده من بد موقع مزاحم شدم. راستش یه سری مشخصات راجب حسام باید در اختیار پلیس قرار بدین. --چشم حتماً فقط آدرس و زمانش رو بهم بگید. --زمانش که هرچه زودتر باشه بهتره. --پس آدرس رو بفرستید من امروز میام. --اگه اجازه بدین میام میبرمتون. --نه مزاحم نمیشم.. حرفمو قطع کرد --مراحمید. ساعت ۵عصر امروز آماده باشین. --شرمنده میکنید. --دشمنتون شرمنده..... تماسو قطع کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پیش سیمین. با دیدن صورتش هین بلندی کشیدم --چرا صورتت این ریختی شده؟ با گریه گفت --دست ضرب آقامونه. رفتم نزدیک و اشک چشماشو پاک کردم. --نبینم اشکاتو سیمین جونم. ملتمس گفت --رها! --جونم؟ --چرا انقدر با این تیمور لج میکنی؟ چرا سربه سرش میزاری؟ بابا دیگه خستم کرده بخدا! --م..م..من؟ --الهی قربونت برم تیمور آدم خطرناکیه! اگه یه کاری دستمون داد چی؟ --به درکـــ راحت میشیم از این زندگی کوفتی. --کفر نگو رها! داغ دلم تازه شده بود --میدونم بخاطر چی تو رو زده. بخدا دیشب وقتی لقمه ی اول رو خوردم چهره ی تک تکشون اومد جلو صورتم. نمیخواستم مثل من نخورده باشن! --میدونم رها میدونم! اشکامو پاک کردم و جسورانه گفتم --اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد به خودم بگو خودم شیکمشو سفره میکنم! جهنم و ضرر تهش سرم میره بالای دار. --یه بار دیگه بگو ببینم چی زر زدی؟ برگشتم و با دیدن تیمور تا مرز سکته رفتم. رُک گفتم --همین که شنیدی اخبارو یه میگن. سیمین کنار پامو نیشگون گرفت. با زنجیری که تو دستش بود به طرفم حمله کرد. جیغ زدم --چیه میخوای بـــزنی؟ بیـــا بـــزن! آب که از سر من گذشته! همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون موهامو از پشت شالم گرفت و پیچوند دور دستش. منو کشید عقب و یدفعه تعادلم رو از دست دادم و افتادم رو زمین. سیمین با گریه دست تیمور رو گرفت --تیمور تورو خدا! غلط کرد شیکر خورد. فریاد زد --گمـــشو بیـــــرون! تا حالیش کنم! به زور سیمینو از اتاق بیرون کرد و در رو قفل کرد. همین که خواستم از رو زمین بلند شم هولم داد و خوردم تو دیوار. بیخ گلومو گرفت و غرید --فکر نکن رو بهت دادم میتونی هر غلطی که میخوای بکنی! اینم از صدقه سری اون پسره ساسانه وگرنه پشیزی واسم ارزش نداری! حس میکردم نفسام داره تموم میشه و چشمام کم کم داشت بسته میشد که دستشو برداشت و هولم داد رو زمین و با زنجیر افتاد به جونم. با هر ضربه ای که میزد از درد میمردم و زنده میشدم. هرچی تلاش میکردم نمیتونستم جیغ بزنم. نمیدونم دلش سوخت یا خسته شد که رفت بیرون. سیمین دوید بالاسرم و با دوتا دست زد تو سرش. --یا فاطمه الزهرا(س)! همونجاچشمام گرم شد و خوابم برد..... با احساس خیسی صورتم چشمامو باز کردم. سیمین با دستاش تکونم میداد --رهـــا! رهـــا! جون سیمین یه چیزی بگو! یدفعه گریم گرفت و شروع کردم هق هق کردن. سرمو بغل کرد و خودشم گریه میکرد --الهی بمیرم! حالا چیکار کنم رهــــا! من قول دادم مراقب تو باشم اما هیچ وقت نشـــد! اشکامو پاک کرد و شالمو رو سرم مرتب کرد. --پاشو قربونت برم! پاشو ببرمت تو اتاق. همین که خواستم بلند شم سوزش خیلی بدی تو زانوی پام حس کردم و جیغ زدم. --چیشد رها چته؟ با گریه گفتم --سیمین پـــام! --نکنه دوباره طوریش شده؟ --نمیدونم. سیمین با سختی کمکم کرد و بردم تو اتاق. رو مانتو و شلوارم پر لکه های خون بود. --رها بشین تا لباستو در بیارم. همین که مانتومو از تنم درآورد هین بلندی کشید. --رها چرا جا ضرب این زنجیره رو بدنت خون میاد؟ حالا چیکار کنم.... بیصدا گریه میکردم و سیمین با پارچه ی خیس زخمامو میشست. بعد از اینکه کارش تموم شد یه مانتو تنم کرد و رفت... توی آینه با دیدن صورتم گریم شدت گرفت. جای چندتا حلقه ی زنجیر رو صورتم کبود و زیر گلوم قرمز شده بود. یه چسب زخم از تو جنسای بچه ها برداشتم و زدم رو جای زنجیر. سیمین با یه ظرف اومد تو. --رها یکم از اینا سوپ بخور رفتم. فقط مرغ نداره دوسه تا گردن مرغ از این همسایه گرفتم انداختم توش. سوپارو با باشق بهم داد و دوباره رفت بیرون. موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --سلام رها خانم من سر کوچم. اولش میخواستم بگم نمیام ولی یه حسی میگفت باید برم. --سلام چند دقیقه صبر کنید میام. --سیمیـــن! --جانم؟ اومد تو اتاق --چیشده؟ --من باید برم بیرون میشه کمک کنی لباسمو بپوشم؟ --آره ولی کجا میخوای بری؟ --زود برمیگردم. کمک کرد لباسمو پوشیدم. عصامو برداشتم و با کمک سیمین از خونه رفتیم بیرون. خدا خدا میکردم سیمین به تیمور حرفی نزنه. ساسان از ماشین پیاده شد و اومد نزدیک. --سلام. سیمین جوابشو داد --سلام خوبی پسرجا.. تا نگاهش به ساسان خورد بهت زده گفت --چی ســـاســـان.....؟
"در حـالی پایین شهر" حالت چهرش غمگین شد اما سعی داشت نشون نده. --شما سیمین خانم همسر تیمور هستید؟ سیمین با بهت گفت --بله. ببخشید من شمارو جایی ندیدم؟ لبخند زد --نمیدونم. شاید. سیمین خودشو زد به کوچه ی علی چپ. همینطور که داشت کمک میکرد سوار ماشین بشم زیر لب واسه خودش حرف میزد --انگاری پیری داره اثر میکنه آدمارو باهم اشتباه میگیرم. بازومو گرفت و کمک کرد نشستم تو ماشین. --برید خدا به همراهتون..... ساسان با سرعت از کوچه دور شد. --پاتون چطوره؟ یاد امروز افتادم و ناخودآگاه بغض کردم. --خوبه ممنون. کنجکاو گفت --چیزی شده؟ --نه. با هر تکون ماشین جای ضرب زنجیر رو کمر و دستام از درد میسوخت. یدفعه یه ماشین با سرعت پیچید جلو ماشین. همین که ساسان فرمونو پیچوند تا به ماشینه نخوره بازوم محکم خورد تو میله ی عصام. هین بلندی کشیدم و با دستم بازومو گرفتم. حس میکردم بند بند وجودم از درد داره متلاشی میشه. ساسان ماشینو یه گوشه نگه داشت و برگشت سمتم. با ترس گفت --چیزیتون شد؟ محل برخورد بازوم درست جای ضرب زنجیر بود. نمیخواستم دردمو بفهمه. حس حقارت بهم دست میداد که درد دلمو واسه یه غریبه بگم. با صدای ضعیفی گفتم --هیچی فقط یکم بازوم درد گرفت. --شرمنده بخدا ماشینه اشتباه.. با خیره شدن به دستم حرفشو خورد و مضطرب گفت --انگار از دستتون داره خون میاد. ضربه خیلی محکم بوده! بزارید الان میبرمتون اورژانس پانسمانش کنه. --نمیخواد.. ناراحت گفت --خواهش میکنم نه نگید. سکوت کردم و به خیابون خیره شدم..... دم در اورژانس چندتا پرستار زن اومده بودن تا کمکم کنن. همین که خواستم پام که تو گچ بود تکون بدم از درد جیغ زدم. یکی از پرستارا با بهت گفت --عزیزم چیشده؟ چرا جیغ میزنی؟ --پام. به پام که توی گچ بود خیره شد. --یعنی انقدر درد داره؟ ساسان گفت --آخه دیروز تازه گچ گرفته. پرستار به بقیه گفت یه تخت آوردن و با هر زحمتی بود خوابیدم رو تخت...... تو اتاق پانسمان منتظر بودم که یه خانم دکتر جوون اومد و بعد از اینکه با لبخد بهم سلام کرد گفت --عزیزم لباستو در بیار. از ترس اینکه جای ضرب زنجیرو ببینه گفتم --میشه استین لباسمو بالا بزنم؟ --نه عزیزم. ناچار کمکم کرد لباسامو در آوردم. نگاه مبهمش رو زخمای بدنم خیره موند. --اینا جای ضرب و شتم نیست؟ هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم و فقط بهش خیره شدم. زخمامو یکی یکی شست و شو داد و پانسمان کرد و از اتاق رفت بیرون. چند لحظه بعد با یه لباس صورتی رنگ برگشت. کمکم کرد اون لباسو پوشیدم. --دراز بکش رو تخت. یه پامو گذاشتم رو تخت و همین که خواستم پایی که تو گچ بود رو بیارم بالا دوباره درد گرفت و نتونستم خودمو کنترل کنم جیغ زدم. --چیشد عزیزم؟ از درد گریم گرفته بود و به پام اشاره کردم. تأسف وار سرشو تکون داد --واسه پات باید صبر کنی دکتر ارتوپد بیاد. رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای در و پشت سرش صدای ساسان اومد --میتونم بیام تو؟ --بله بفرمایید. اومد تو اتاق و بدون نگاه کردن بهم گفت --زخمتون بهتره؟ --بله ممنون. شرمنده شماهم به زحمت افتادین. --نه این چه حرفیه. مکث کرد و گفت --رها خانم احیاناً به پاتون ضربه وارد نشده؟ --نه. ناراحت گفت --مطمئن باشم دارید راستشو میگید؟ --بله. حس کردم میخواد حرفی بزنه اما منصرف شد و از اتاق رفت بیرون. فکر کردن به حال و روزی که داشتم بیشتر از درد پام بود. یه دختر تنهای زخمی که جسم و روحش زخمی بود. زخماش درد میکرد اما دلش به آدمی خوش بود که چندماه پیش ازش جدا شد. با گریه چشمام سنگین شد و خوابم برد.... با صدای اطرافم چسمامو باز کردم و دیدم یه مرد مسن و یه پرستار بالاسرم ایستادن. مرد مسن با لبخند گفت --ساعت خواب دخترجان. --ممنون. پرستار وضعیت پامو واسش گفت. --شما باید منتقل بشین بیمارستان. --بیمارستان واسه چی آقای دکتر؟ --چون باید رادیولوژی انجام بشه. روبه پرستار گفت --همین الان تماس بگیرید کارای انتقالشون انجام بشه. پرستار رفت بیرون و دکتر کنجکاو گفت --پات ضربه خورده دخترم؟ یه حسی اجازه نمیداد بهش دروغ بگم. حس میکردم خیلی شبیه کلمه ی پدره. با سر تأیید کردم تأسف وار سرشو تکون داد --چرا زودتر نگفتی؟ --میترسم. --از چی؟ سرمو برگردوندم تا اشکامو نبینه. --از....از همون کسی که... منصرف شدم --آقای دکتر میشه نگم؟ --باشه توام نگی فردا تو بیمارستان مشخص میشه. همین که رفت بیرون شروع کردم هق هق گریه کردن. تو دلم به تیمور بد و بیراه میگفتم چون اون بود که باعث دردام شده بود. ساسان دوباره در زد واومد تو اتاق. همون موقع موبایلم زنگ خورد. بدون توجه به شماره جواب دادم --الو؟ --معلــــوم هســـت کـــــدوم گــــوری هستی؟ ساسان باشنیدن صدای تیمور از رفتن پا کشید و ایستاد......
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️پاداش عجیب خدا برای منتظران ظهور زیبایی از پیرمردی که در زمان امام صادق علیه السلام منتظر ظهور بود! 📚کفایة الاثر ج1 ص264 آیا امام‌زمانت نیست راحتی؟
30123143251572.mp3
921.3K
چقدما نامردیم •••🥀 التماس دعای فرج ••• 🥀 آخــــرالــــــزمــــ🥀ـــــان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ دیدن روی شما کاش میسر میشد شام هجران شماکاش که آخر میشد بین ما "فاصله ها" فاصله انداخته‌اند کاش این فاصله با آمدنت سر میشد 🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج ✨🍃🌸🍃