"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_سوم
دم در ایستاده بودم و با چشمام دنبال زهره خانم میگشتم.
از سر یه میز بلند شد و اومد سمتم.
--سلام.
--سلام مامان جان
دستمو گرفت
--بیا بریم بشین.
نشستیم سریه میز و چندتا گارسون قرآنارو بین خانما پخش کردن.
زهره خانم شروع کرد به خوندن و منم نمیدونستم چیکار کنم.
تا حالا قرآن نخونده بودم و اولین باری بود که قرآن به دستم میومد.
زهره قرآنشو گذاشت رو میز و با لبخند روبه من گفت
--بیا باهم میخونیم.
از اینکه منو درک میکرد حس خوبی بهم دست داد.
کلمات رو آروم آروم میگفت و من تکرار میکردم.
هرجا که اشتباه میگفتم غلطامو بهم میگفت.
حس خوبی که اون روز بعد از قرآن خوندن بهم دست داد و هیچ وقت فراموش نمیکنم....
رفتیم سالن غذاخوری و بعد از صرف نهار من با عمو حمید و زهره خانم برگشتم خونه اما ساسان گفت میره یه جا کار داره.
تو هال نشسته بودم.
زهره خانم صدام زد
--جانم؟
--بیا اتاق یه لحظه.
رفتم تو اتاق و با لبخند گفتم
--جانم؟
--اینجا اتاق توعه.
با تعجب گفتم
--اتاق من؟
--آره عزیزم از اولم قراربود این اتاق واسه تو باشه.
خجالت زده گفتم
--خیلی ممنون.
موبایلم زنگ خورد
--الو؟
--سلام رها خونه ای؟
--آره.
--باید بریم خونه ی قبلی.
ففط به مامان اینا چیزی نگو.
--چرا؟
--دلیلشو بعد بهت میگم.
--باشه.
--دم در منتظرم بیا....
زهره خانم کنجکاو گفت
--کی بود؟
--ساسانه میگه باهم بریم بیرون.
--باشه پس واسه شام برگردید میخوام یه غذای خوشمزه واسه دخترم بپزم.
لبخند زدم
--چشم.
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--ممنون.
--باید بریم خونه ای که با زیبا زندگی میکردی.
وسایلتو بیاریم خونه مامان اینا.
تلخند زدم
--مامان اینا.
--رها حاضرم قسم بخورم اونا حتی بیشتر از تو رو دوس دارن.
با بغض گفتم
--میدونم ولی...
اینکه بعد از چندسال هنوز منو دختر خودشون میدونن شرمندم میکنه.
لبخند زد
--شرمنده نباش تو از اولم دختر آقا حمید بودی.
مکث کرد و گفت
--رها
--بله؟
--میای بریم گلستان شهدا؟
--همونجایی که شهید گمنام بود؟
--آره.
--بریم....
رفتیم اونجا و ساسان رفت سر همون قبری که اون روز رفتیم.
اینبار احساس بهتری داشتم.
فاتحه خوند و قبر رو بوسید.
سربت زیر گفت
--نمیدونم کار درستیه یا نه.
--چی درسته؟
--اینکه..
مکث کرد و گفت
--با اینکه دفعه ی دومه اینو میگم ولی...
بامن ازدواج میکنی؟
با بهت به چشماش خیره شدم.
--یک کلمه بگو آره یانه؟
اون روز بهم قول دادی راجبش فکر کنی.
فکر کنم تا الان فکراتو کرده باشی.
مکث کرد و ادامه داد
--اگه... اگه احیاناً به حسام علاقمندی بازم بهم بگو.
با جرأت میتونستم بگم عاشق ساسان بودم و علاقم به حسام یه حس زودگذر بود.
با خجالت گفتم
--آره.
تلخند زد
-- میدونستم تو به حسام علاقمندی.
ولی خب نمیخوام فردا روز حسرت اینکه کاری نکردم رو بخورم.
نفسشو صدادار بیرون داد.
ایستاد و پشتشو کرد به من.
منظورمو اشتباه گرفته بود.
صداش زدم
--ساسان!
برگشت و با گوشه ی چشم بهم خیره شد.
--م..من به حسام علاقمند نیستم.
با ذوق برگشت سمتم.
--پس یعنی؟
وااای خدایا شکرت!
خجالت زده سرمو انداختم پایین و لبخند زدم......
در خونه رو باز کردیم و رفتیم تو خونه.
ساسان نشست رو مبل.
--من میمونم تو لباساتو جمع کن بریم.
--به زهره خانم چی بگم؟
یکم فکر کرد
--بگو اینارو خریدیم.
چون اگه بفهمه تو با زیبا زندگی میکردی خیلی ناراحت میشه.
چون تو رو ازش پنهون کردم.
--باشه.
نگاهم افتاد به اتاق زیباو گریم گرفت.
رفتم تو اتاقم و با گریه نشستم رو تختم.
خفه گریه میکردم تا یه موقع ساسان نفهمه.
زیبارو خیلی دوس داشتم حتی بیشتر از زهره خانم.
کسی که یک ماه تموم ازم مراقبت کرد و نزاشت اذیت بشم.
لباسامو گذاشتم تو یه نایلون و از اتاق رفتم بیرون.
--بریم؟
--بریم.
دوباره به اتاق زیبا نگاه کردم و رفتیم بیرون.
همین که ساسان میخواست در رو ببنده کامران از واحد روبه رویی اومد بیرون و با دیدنش ساسانو پس زدم و رفتم تو خونه.
ساسان اومد تو خونه و در رو بست.
با تعجب گفت
--رها چرا برگشتی؟
حس میکردم تک تک سلولای قلبم در حال انفجاره.
با بغض گفتم
--ک.. ک... ا..
گریم گرفت و نتونستم ادامه حرفمو بزنم با صدای آرومی گفت
--باشه رها آروم باش.
نشستم رو مبل و دوتا دستامو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم گریه کردن.
یه لیوان آب گرفت سمتم.
--اینو بخور.
یکم آب خوردم و نفس عمیق کشیدم.
--الان بگو ببینم کیو دیدی؟
--کـا... کا... کامران.
با بهت گفت
--از کجا اونو دیدی؟
دوباره گریم گرفت
--همینجا واحد روبه رویی.
--رها تو مطمئنی؟
--آره بخدا......
کلافه بلند شد و موبایلش زنگ خورد....
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_چهارم
این حجم ترس از کامران رو خودمم باور نمیکردم اما وقتی میبینمش دست خودم نیست.
فکر اینکه بخواد بلایی سر ساسان بیاره دیوونم میکرد.
ساسان تماسش تموم شد و اومد تو هال.
--پاشو بریم رها.
--من میترسم.
اخم کرد
--از کی میترسی؟ از اون پسره ی...
لا اله الا ﷲ.
--اگه بلایی سرمون بیاره چی؟
--نترس هیچ کاری نمیتونه بکنه.
رفت از چشمی در بیرونو دید.
--رها بیا ببین هیچکس نیست.
رفتم دم در و بیرونو نگاه کردم و خداروشکر کسی نبود.
در رو باز کرد و اول خودش و پشت سرش من رفتم بیرون......
سوار ماشین شدیم.
سکوت حکم فرمایی میکرد و از شیشه داشتم خیابونارو نگاه میکردم.
تا دم خونه نه من و نه ساسان هیچکدوم حرف نزدیم.
ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و خواستم از ماشین پیاده شم صدام زد.
--رها نمیخواد لباسارو ببریم.
--چرا؟
--آخر شب که مامان اینا خوابیدن میارم بالا میزارم پشت در اتاقت.
--باشه.....
سلام کردم و زهره خانم با لبخند اومد سمتم.
--سلام عزیزم.
به عمو حمید هم سلام کردم و نشستم رو مبل.
ساسان همراه با مامانش تو آشپزخونه با صدای آرومی حرف میزدن و من و عمو حمید نشسته بودیم رو مبل.
خندید
--انگاری صحبت مادر پسریه.
خندیدم
--بله.
--حالا که اینطور شد ماهم سرصحبت پدر دختری رو باز میکنیم.
داشت از دوران نامزدی خودش و زهره خانم میگفت.
اونقدر حرفاشو بامزه میزد که تموم اتفاقات بد زندگیم فراموشم شده بود و از ته دل میخندیدم.
زهره خانم اومد
--رها مامان پاشو بیا اتاق.
رفتم تو اتاق.
در رو بست و رفت سمت کمد.
یه شومیز حریر گلبهی برداشت و گرفت سمت من.
--بپوش ببینم چطوره.
--مرسی زهره...
لبخندش محو شد
-- هنوزم ازم دلخوری؟
--نه چرا باید دلخور باشم؟
--آخه یه عمر آرزو داشتم دخترم مامان صدام کنه. اون روز وقتی نبودی پیش خودم گفتم دیگه قرار نیست از زبون دخترم کلمه ی مامان رو بشنوم.
اما الان که تو رو دیدم حسم زنده شد ولی تو هنوز ازم دلخوری.
به خودم اجازه دادم و بغلش کردم.
--اصلاً هم اینطور نیست.
مکث کردم و گفتم
--مامان زهره.
با بغض گفت
--جان مامان زهره! الهی من قربونت برم.
شومیزو پوشیدم و ایستادم جلو آینه.
روسریمو از سرم برداشتم و موهامو باز کردم.
--ماشاﷲ چه موهای قشنگی داری رها!
لبخند زدم و خواستم با کلیپس ببندمشون.
کلیپسمو گرفت و منو نشوند لب تخت.
--بزار موهاتو ببافم واست.
موهامو مدل دار بافت و با لبخند گفت
--خیلی خوشگل بودی خوشگل تر شدی.
موهامو گذاشتم تو لباسم و شال همرنگ شومیز که مامان زهره داد رو برداشتم و سرم کردم.
--خوشگله؟ بهم میاد؟
--وای رها عالیه!
رفتیم تو هال ولی عمو حمید و ساسان نبودن.
--پس بقیه کجان؟
یدفعه عمو حمید همراه با یه کیک و ساسان شاسخین به دست از اتاق اومدن بیرون.
شروع کردن تولدت مبارک بخونن و من هاج و واج وسط هال ایستاده بودم.
مامان زهره دستمو گرفت و کشوندم سمت مبل.
کیک و گذاشتن مقابل من رو عسلی و شاسخینم گذاشتن کنارم روی مبل.
--واااای اینا مال منه؟
ساسان خندید
--آره دیگه واسه من که کسی شاسخین نمیخره.
لبخند دندون نمایی زدم
--مـــرسی!
عمو حمید با لبخند گفت
--انشاﷲ هزار ساله بشی دخترم.
--ممنون.
مامان زهره با بغض گفت
-- میدونی چند سال منتظر این صحنه بودیم!
بغضم گرفت و نزدیک بود اشکم بریزه که ساسان گفت
--رها شمعاتو فوت نمیکنی؟
به شمع بیست و یک خیره شدم و تازه فهمیدم اولین باره کسی واسم تولد میگیره.
چشمامو بستم و خواستم شمعارو فوت کنم که ساسان دستپاچه گفت
--عــه عــه عـــه رهـــا!
چشمامو باز کردم و با تعجب بهش زل زدم
مامان زهره با تعجب گفت
--چی شده ساسان؟
ساسان خندید و با شیطنت گفت
-- مگه نباید اول آرزو کنه.؟
همه خندیدن و چشمامو بستم.
اولین کسی که اومد تو ذهنم ساسان بود.
آروزی خوشبختی واسه دوتامون کردم و شمعارو فوت کردم.
مامان زهره یه گردنبند طلا سفید و عمو حمیدم یه ساعت اسپرت خیلی شیک بهم داد.
ساسان شاسخینو برداشت و گذاشت رو پاهام.
--اینم هدیه ی منه.
با دیدن شاسخین یاد گذشته و روزایی که ساعت ها پشت شیشه ی مغازه بهش زل میزدم افتادم.
تازه فهمیدم همون شاسخینیه که تو بچگی بزرگترین آرزوم بود.
با بغض لبخند زدم
--خیلی ممنون.
ساسان تلخند زد و سرشو انداخت پایین.
کیکو خوردیم و بلند شدم بشقابارو جمع کنم که مامان زهره دستمو گرفت و ناخودآگاه تعادلم و از دست دادم و ولو شدم رو مبل.
اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و صاف نشستم.
عمو حمید جدی اما با لبخند گفت
--از اونجایی که من میدونم ساسان زودتر از من و زهره تو رو پیدا کرد.
با خجالت گفتم
--بله.
--خجالت نکش دخترم این از کم کاری من و زهره بوده.
اما از وقتی که پیدات کرده
به ساسان نگاه کرد و با شیطنت گفت
--کلاً از این رو به اون رو شده.
ساسان خجالت زده سرشو انداخت پایین.
عمو حمید خندید و ادامه داد.......
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
بر گل رخسار ائمه بقیع
۱۰ شاخه گل صلوات هدیه میکنیم⚘
#ثواب_یهویی
برای خشنودی دل ♡ اقا صاحب الزمان صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
• خامنہای عـزیز را
عـزیـزِ جـــان خود بدانید✨♥️'!
- اگر میخواهیم عــشـق بہ #حاج_قاسم
را ثابت کنیم فقط به همین یک وصیّتش
عـمـل کنیم🌱'!
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#ثواب_یهویی برای خشنودی دل ♡ اقا صاحب الزمان صلوات #اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم #اللهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رزق چیست ؟
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
➰ زمانی که خواب هستی و ناگهان ، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار میشوی رزق است ، چون بعضیها بیدار نمیشوند .
➰زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی ، این صبر ، رزق است.
➰زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدر و یا مادرت میدهی این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
➰گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد (مقیم اتصال نباشی) ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی (متصل میشوی) این تلنگر ، رزق است.
➰یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش میشوی ، این رزق است.
➰رزق واقعی این است . رزق خوبی ها ،
نه ماشین نه درآمد ، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد ، اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
و در آخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت ، این بزرگترین رزق خداوند است
زندگيتان پر از رزق باد. 💖💖💖
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
ذِکـرروزِچھـٰارشـنبـہ:
•¦ـیـٰاحَۍُّیـٰاقیّـوم..!
•¦ـا؎زنـدھ؛ا؎ݐآینـدھ..シ
درآسمان☁ برایتوجشنیبهپاشده🎉🎊
اینجادلمبرایتوصدآسمانگرفت💔
تولدتمبارک ای هادی قلبم 💚💐
تولد #13_بهمن
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌹
#نماز_اول_وقت
هنگام
نماز اول وقت
حاضر شو
شاید آخرین
دیدارت در زمین
با خدا باشد
به یاد نماز شهدا
التماس دعا در لحظات ملکوتی اذان و راز و نیاز.
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
درآسمان☁ برایتوجشنیبهپاشده🎉🎊 اینجادلمبرایتوصدآسمانگرفت💔 تولدتمبارک ای هادی قلبم 💚💐 تولد
۵ شاخه گل صلوات
هدیه به شهید بزرگوار
هدایت شده از 『↰ چهل روز تا خدا❁』
گُزیده ای از #اعمال_ماه_رجب ☝️
کم کم ... و باهم ...
برای ماه تطهیر آماده میشویم!
رفقا قدر این ماه پر فضیلت رو بدونید
ماه خیلی عزیزی هست