eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
961 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت امام هادی علیه‌السلام بر محبان آل‌الله تسلیت باد برگل رخسار مولایمان ۱۰ شاخه گل صلوات هدیه میکنیم شفاعت مولا نصیبتان باد
اونی که خدا برامون میخواد خیلی خوشگل‌تر از اونیه که خودمون میخواهیم... به خدا اعتماد کن رفیق💖
هدایت شده از تلنگرانه
《 حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيم 》 1⃣⇦عزت 2⃣⇦فراخے روزے 3⃣⇦قوت 4⃣⇦محبت 📚رهنماے گرفتاران ۱۸۵ ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╗      @Talangaraneh ╚❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╝
☘ از عارفی پرسیدند: 👈از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه‼️ ☑️او جواب داد:اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدمی بر می داری و به آن حضرت کمک میکنی بدان که بیداری 👈و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی!!!! 📚 برگرفته از کتاب: کیست مرا یاری کند، من مَهدی صاحب الزمانم. بر چهره دلربای مهدی صلوات
*﷽* سلام دوستان آغاز میکنیم چله توسل به شهدا " شنبه" ۱۶ 🍃 بهمن 🍃 ۱۴۰۰ 🌺نهمین روز 🌺 ❤️ شهید امیر علی محمد رضایی ❤ 🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :* ۱ _ فاتحه ۲ _ آیت الکرسی ۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام ۴ _ ۱۴ صلوات ان شاءالله شامل شفاعت شهید قرار بگیریم ❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤ 💠🔹💠🔹💠🔹💠
ذِکـر‌روزِ شـنبـہ: •¦ ذڪرروزشـنبە:یآرَبَّ العآلَمینَ! ⊰ای پروردگار جـهانیـآن⊱
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" ساسان فیلمو قطع کرد --چی شد رها؟ چشمامو باز کردم --ه..ه..هیچی! فقط خیلی ترسیدم. نگران خندید --الان خوبی؟ --آره. کش و قوسی به بدنش داد --اصلاً بیخیال فیلم دیدن. بلند شد و رفت سمت اتاقش --من خیلی خستم میرم بخوابم شب بخیر. --شب بخیر. ساسان رفت و تنها موندم توی هال. حس کنجکاویم گل کرده بود و میخواستم بدونم ادامه ی فیلم چی میشه. با ترس و اضطراب فیلمو پلی کردم صداشو کمتر کردم و همینجور که قلبم تند تند میزد به تلوزیون خیره شدم. هرچی فیلم جلو تر میرفت صحنه هاش ترسناک تر میشد. خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. جرأت تکون خوردن از جامو نداشتم. فیلمو قطع کردم و مردد به در اتاقم خیره شدم. از فکر اینکه بخوام تنهایی تو اتاقم بخوابم ترس کل وجودمو میگرفت. تصمیم گرفتم همونجا روی مبل بخوابم. نفهمیدم کی خوابم برد.... چشمامو باز کردم و به دور و برم خیره شدم. ظرفای میوه روی عسلی نبود و همه جا مرتب شده بود. نگاهم روی پتویی که روم بود خیره موند. حدس زدم پتوی ساسان باشه. بوی عطر ساسانو میداد. چشمامو بستم و عمیق بوش کردم. بلند شدم و پتورو جمع کردم گذاشتم روی تختش و رو تختیشو مرتب کردم. تخت یه نفره به رنگ قهوه ای سوخته گوشه ی اتاق سمت راست بود. میز کامپیوتر و میز توالت و کمدش با نظم توی اتاقش چیده شده بود. رو میز توالتش رو مرتب کردم و نگاهم روی لباسایی که تو سبد گوشه ی اتاق بود خیره موند. لباسارو بردم گذاشتم تو ماشین لباسشویی و روشنش کردم بعد از انجام کارام صبححونه آماده کردم و خوردم. میزو جمع کردم و ظرفای توی سینک رو شستم و آشپز خونه رو مرتب کردم. همه جا رو جارو برقی کشیدم و یه گردگیری حسابی کردم. ساعت ۹صبح بود. یادم افتاد به روزی که زیبا داشت خورشت بادمجون درست میکرد. حس کردم یه چیزایی یادم اومده. خورشتو با تصورات و یادآوری های ذهنیم پختم و برنجمو آبکش کردم و ریختم تو قابلمه و زیر شعله رو کم کردم. ظرفارو شستم و رفتم حمام. بعد از اینکه از حمام اومدم شعله برنجمو خاموش کردم و رفتم آماده بشم. یه مانتوی بلند مشکی که تا مچ پام بود رو با شلوار کتون مشکی پوشیدم. روسریمو ساده پوشیدم و رفتم تو اتاق مامان اینا. طلاهارو برداشتم و گذاشتم تو کیفم. تازه یادم افتاد به ساسان نگفتم. چندبار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد. با خودم گفتم تا ظهر برمیگردم و اومد خونه بهش میگم. کفشای کالج چرمیمو پوشیدم. کلید خونه رو برداشتم و رفتم بیرون در رو قفل کردم.... سوار تاکسی شدم و روبه روی یه طلافروشی پیاده شدم. طلاهارو فروختم و پولشو گذاشتم تو کیفم. احساس ترس زیادی بابت پولا داشتم. با موبایل مامان تماس گرفتم تا ازش شماره حساب بگیرم اما جواب نداد. چند بار دیگه شمارشو گرفتم ولی جواب نداد. یه ماشین جلو پام زد رو ترمز. --خانم کجا میری؟ با فکر اینکه تاکسیه سوار ماشین شدم و آدرس خونه رو دادم. تا یه جایی آدرسو درست رفت اما حس کردم خیابونا کم کم داره واسم ناآشنا میشه. --آقا آدرسو اشتباه دارید میرید؟ خندید --نه اتفاقاً خیلیم درسته فقط هزینش طلاهای توی کیفته. با اینکه قلبم داشت از دهنم میاومد بیرون ولی با صدای محکمی گفتم --چیچی بلغور میکنی؟ بزن کنار میخوام پیاده شم. خندید --او او! خانم لوتی تشریف دارن! --اونش دیگه به شوما مربوطی نی! گفتم بـــزن کنار! --نوچ! نمیشه! با ترس در رو باز کردم و خودمو پرت کردم بیرون. ماشین با سرعت از جلوم رد شد. سرمو با دستم محکم گرفته بودم اما بازوم به شدت درد گرفت. یه دفعه دیدم با سرعت دنده عقب گرفت و داشت میاومد سمتم. سریع تر از اونی که فکرشو بکنم از جام بلند شدم و شروع کردم دویدن....... "حلما"
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" صدای قدم های محکم مردونه ی پشت سرم خیلی منو ترسونده بود. همینجور که میدویدم قطرات اشک از چشمام جاری شده بود. تقریباً نزدیکای خونه پام به یه آجر گیر کرد و محکم خوردم رو زمین. تو دلم خدارو صدا زدم و هرچی قدرت داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم. در آپارتمانو باز کردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم. در رو با کلید باز کردم و تقریباً خودمو پرت کردم رو زمین. از درد چشمامو بستم و شروع کردم گریه کردن. با صدای ساسان چشمامو باز کردم. اولش عصبانی بود ولی با دیدنم ناباورانه گفت --رها چرا انقدر رنگت پریده؟ گریم شدت گرفت و از ترس نمیتونستم حرف بزنم. نشست رو زمین و دستشو سمتم دراز کرد --میتونی بشینی؟ دستشو گرفتم و نشستم. همینجور که دستم تو دستش بود با تعجب گفت --رها چرا دستت زخمی شده؟ سرمو انداختم پایین. دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا. از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. با صدایی ترکیبی از عصبانیت و بغض و گفت --رها به من نگاه کن! عکس العملی نشون ندادم. با صدای بلند تری گفت --مگه نمیگم به من نگاه کن؟ به چشماش نگاه کردم. چشماش برقی زد وآروم گفت --حالا بگو ببینم چیشد؟ --سـا...سـان... مـ..مـ..ن گریم گرفت و نتونستم ادامه بدم. مردد بهم نگاه کرد و چندثانیه بعد سرمو گذاشت رو شونش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. با حرکت ناگهانیش اولش یکم جاخوردم ولی بعدش گریم شدت گرفت و پیرهنشو محکم تو دستم گرفتم. حس میکردم تو امن ترین نقطه ی جهانم. نمیدونم چقدر گذشت اما حس میکردم آروم شدم. سرمو از رو شونش برداشتم. با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد و صورتمو با دستاش قاب گرفت. لبخند زد --حالا میشه بگی چیشده؟ لبمو به دندون گرفتم. --چیزه.. ساسان.. ببین دیروز بود مامان زنگ زد --خب --بعد بهم گفت برم طلاهاشو بفروشم و پولشو واریز کنم به حسابش. یه نمه اخم کرد --خب. --بعد امروز... بغض کردم --بخدا چندبار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی. کلافه گفت --خب. اشکام دوباره جاری شد --ا..ا..امروز رفتم طلاهارو فروختم و پولشو گرفتم. هرچی به مامان زنگ زدم جواب نداد. یه ماشین جلو پام ایستاد و منم با خیال اینکه تاکسیه سوار شدم و آدرس خونه رو دادم. تا یه جایی آدرس خونه رو درست رفت.... از گریه ی زیاد سکسکم گرفت. فریاد زد --خـــب! --ح..حس میکردم خیابونا واسم ناآشناس. گفتم پیاده میشم تهدیدم کرد که اول باید طلاهارو بهش بدم. منم...منم خودمو از ماشین انداختم بیرون و تا خونه دویدم صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. کلافه بلند شد و رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب خورد. لیوانو انقدر محکم کوبید رو اپن که صدای شکستنش تو خونه پیچید. --چرا به خودم نگفتی؟ --گ..گفتم که جواب ندادی. فریاد زد --خبر مرگم میاومدم نرفته بودم سرکار اونجا بمیرم که! با فریادش از ترس تو خودم مچاله شدم. نفس عمیقی کشید --جاییت صدمه ندید؟ با بغض گفتم --نه. کلافه رفت سمت بالکن و پشت سرهم چندتا نفس عمیق کشید برگشت سمتم و شرمگین گفت --رها ببخشید عصبانی شدم داد زدم. حرفی نزدم. ناراحت گفت --میبخشی؟ با اینکه از دستش دلخور بودم ولی ناراحتیش قلبمو به درد می آورد. --بخشیدمت. با ذوق لبخند زد --جدیـــی؟ لبخند زدم --آره جدی. --پس پاشو لباساتو عوض کن که ساسان از گرسنگی تلف شد.... دست و صورتمو شستم و لباسامو با یه تونیک ترکیبی از رنگ سبز فسفری و سفید و یه ساپورت مشکی عوض کردم. یکم موهامو ریختم بیرون و روسریمو ساده سرم کردم. رفتم تو هال. ساسان میزو چیده بود و منتظر نشسته بود سرمیز. همینجور که سر به زیر نگاهش به میز بود یکم موهاش ریخته بود تو صورتش و خیلی جذابش کرده بود. تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که یدفعه به خودم اومدم دیدم داره میخنده. --انقدر خوشگلم؟ گونه هام قرمز شد و سکوت کردم. نشستم سرمیز و واسه هردومون برنج کشید. منتظر به ساسان نگاه کردم. قاشق برنج اولی رو خورد. --وااای رها عااالی شده! با ذوق یه قاشق برنج خوردم و از طعمش خداروشکر کردم........ "حلما"
« 🖤🥀» •|ماسامرانرفته گدای تومی شویم... •|ای مهربان امام!فدای تومی شویم...🍃 🖤‌¦↫شهادت‌امام‌هادی‌‌تسلیت‌
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَصِيِّ الْأَوْصِيَاءِ وَ إِمَامِ الْأَتْقِيَاءِ وَخَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ وَ الْحُجَّةِ عَلَى الْخَلَائِقِ أَجْمَعِينَ اللَّهُمَّ‌كَمَا‌جَعَلْتَهُ‌نُوراً‌يَسْتَضِيءُ‌بِهِ‌الْمُؤْمِنُونَ فَبَشَّرَ بِالْجَزِيلِ مِنْ ثَوَابِكَ وَأَنْذَرَ بِالْأَلِيمِ مِنْ عِقَابِكَ وَ حَذَّرَ بَأْسَكَ وَ ذَكَّرَ بِأَيَّامِكَ وَ أَحَلَّ حَلَالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ بَيَّنَ شَرَائِعَكَ وَ فَرَائِضَكَ وَ حَضَّ عَلَى عِبَادَتِكَ وَ أَمَرَ بهِ طَاعَتِكَ وَ نَهَى عَنْ مَعْصِيَتِكَ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِين 📚 مصباح المتهجد، طوسی، ج ۱، ص ۳۹۹ 🏴