•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجاه_دوم
صدای قدم های محکم مردونه ی پشت سرم خیلی منو ترسونده بود.
همینجور که میدویدم قطرات اشک از چشمام جاری شده بود.
تقریباً نزدیکای خونه پام به یه آجر گیر کرد و محکم خوردم رو زمین.
تو دلم خدارو صدا زدم و هرچی قدرت داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم.
در آپارتمانو باز کردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم.
در رو با کلید باز کردم و تقریباً خودمو پرت کردم رو زمین.
از درد چشمامو بستم و شروع کردم گریه کردن.
با صدای ساسان چشمامو باز کردم.
اولش عصبانی بود ولی با دیدنم ناباورانه گفت
--رها چرا انقدر رنگت پریده؟
گریم شدت گرفت و از ترس نمیتونستم حرف بزنم.
نشست رو زمین و دستشو سمتم دراز کرد
--میتونی بشینی؟
دستشو گرفتم و نشستم.
همینجور که دستم تو دستش بود با تعجب گفت
--رها چرا دستت زخمی شده؟
سرمو انداختم پایین.
دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا.
از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.
با صدایی ترکیبی از عصبانیت و بغض و گفت
--رها به من نگاه کن!
عکس العملی نشون ندادم.
با صدای بلند تری گفت
--مگه نمیگم به من نگاه کن؟
به چشماش نگاه کردم.
چشماش برقی زد وآروم گفت
--حالا بگو ببینم چیشد؟
--سـا...سـان... مـ..مـ..ن
گریم گرفت و نتونستم ادامه بدم.
مردد بهم نگاه کرد و چندثانیه بعد سرمو گذاشت رو شونش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
با حرکت ناگهانیش اولش یکم جاخوردم ولی بعدش گریم شدت گرفت و پیرهنشو محکم تو دستم گرفتم.
حس میکردم تو امن ترین نقطه ی جهانم.
نمیدونم چقدر گذشت اما حس میکردم آروم شدم.
سرمو از رو شونش برداشتم.
با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد و صورتمو با دستاش قاب گرفت.
لبخند زد
--حالا میشه بگی چیشده؟
لبمو به دندون گرفتم.
--چیزه.. ساسان.. ببین دیروز بود مامان زنگ زد
--خب
--بعد بهم گفت برم طلاهاشو بفروشم و پولشو واریز کنم به حسابش.
یه نمه اخم کرد
--خب.
--بعد امروز...
بغض کردم
--بخدا چندبار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی.
کلافه گفت
--خب.
اشکام دوباره جاری شد
--ا..ا..امروز رفتم طلاهارو فروختم و پولشو گرفتم.
هرچی به مامان زنگ زدم جواب نداد.
یه ماشین جلو پام ایستاد و منم با خیال اینکه تاکسیه سوار شدم و آدرس خونه رو دادم.
تا یه جایی آدرس خونه رو درست رفت....
از گریه ی زیاد سکسکم گرفت.
فریاد زد
--خـــب!
--ح..حس میکردم خیابونا واسم ناآشناس.
گفتم پیاده میشم تهدیدم کرد که اول باید طلاهارو بهش بدم.
منم...منم خودمو از ماشین انداختم بیرون و تا خونه دویدم
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
کلافه بلند شد و رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب خورد.
لیوانو انقدر محکم کوبید رو اپن که صدای شکستنش تو خونه پیچید.
--چرا به خودم نگفتی؟
--گ..گفتم که جواب ندادی.
فریاد زد
--خبر مرگم میاومدم نرفته بودم سرکار اونجا بمیرم که!
با فریادش از ترس تو خودم مچاله شدم.
نفس عمیقی کشید
--جاییت صدمه ندید؟
با بغض گفتم
--نه.
کلافه رفت سمت بالکن و پشت سرهم چندتا نفس عمیق کشید
برگشت سمتم و شرمگین گفت
--رها ببخشید عصبانی شدم داد زدم.
حرفی نزدم.
ناراحت گفت
--میبخشی؟
با اینکه از دستش دلخور بودم ولی ناراحتیش قلبمو به درد می آورد.
--بخشیدمت.
با ذوق لبخند زد
--جدیـــی؟
لبخند زدم
--آره جدی.
--پس پاشو لباساتو عوض کن که ساسان از گرسنگی تلف شد....
دست و صورتمو شستم و لباسامو با یه تونیک ترکیبی از رنگ سبز فسفری و سفید و یه ساپورت مشکی عوض کردم.
یکم موهامو ریختم بیرون و روسریمو ساده سرم کردم.
رفتم تو هال.
ساسان میزو چیده بود و منتظر نشسته بود سرمیز.
همینجور که سر به زیر نگاهش به میز بود یکم موهاش ریخته بود تو صورتش و خیلی جذابش کرده بود.
تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که یدفعه به خودم اومدم دیدم داره میخنده.
--انقدر خوشگلم؟
گونه هام قرمز شد و سکوت کردم.
نشستم سرمیز و واسه هردومون برنج کشید.
منتظر به ساسان نگاه کردم.
قاشق برنج اولی رو خورد.
--وااای رها عااالی شده!
با ذوق یه قاشق برنج خوردم و از طعمش خداروشکر کردم........
"حلما"