eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
952 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
24 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" صدای قدم های محکم مردونه ی پشت سرم خیلی منو ترسونده بود. همینجور که میدویدم قطرات اشک از چشمام جاری شده بود. تقریباً نزدیکای خونه پام به یه آجر گیر کرد و محکم خوردم رو زمین. تو دلم خدارو صدا زدم و هرچی قدرت داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم. در آپارتمانو باز کردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم. در رو با کلید باز کردم و تقریباً خودمو پرت کردم رو زمین. از درد چشمامو بستم و شروع کردم گریه کردن. با صدای ساسان چشمامو باز کردم. اولش عصبانی بود ولی با دیدنم ناباورانه گفت --رها چرا انقدر رنگت پریده؟ گریم شدت گرفت و از ترس نمیتونستم حرف بزنم. نشست رو زمین و دستشو سمتم دراز کرد --میتونی بشینی؟ دستشو گرفتم و نشستم. همینجور که دستم تو دستش بود با تعجب گفت --رها چرا دستت زخمی شده؟ سرمو انداختم پایین. دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا. از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. با صدایی ترکیبی از عصبانیت و بغض و گفت --رها به من نگاه کن! عکس العملی نشون ندادم. با صدای بلند تری گفت --مگه نمیگم به من نگاه کن؟ به چشماش نگاه کردم. چشماش برقی زد وآروم گفت --حالا بگو ببینم چیشد؟ --سـا...سـان... مـ..مـ..ن گریم گرفت و نتونستم ادامه بدم. مردد بهم نگاه کرد و چندثانیه بعد سرمو گذاشت رو شونش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. با حرکت ناگهانیش اولش یکم جاخوردم ولی بعدش گریم شدت گرفت و پیرهنشو محکم تو دستم گرفتم. حس میکردم تو امن ترین نقطه ی جهانم. نمیدونم چقدر گذشت اما حس میکردم آروم شدم. سرمو از رو شونش برداشتم. با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد و صورتمو با دستاش قاب گرفت. لبخند زد --حالا میشه بگی چیشده؟ لبمو به دندون گرفتم. --چیزه.. ساسان.. ببین دیروز بود مامان زنگ زد --خب --بعد بهم گفت برم طلاهاشو بفروشم و پولشو واریز کنم به حسابش. یه نمه اخم کرد --خب. --بعد امروز... بغض کردم --بخدا چندبار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی. کلافه گفت --خب. اشکام دوباره جاری شد --ا..ا..امروز رفتم طلاهارو فروختم و پولشو گرفتم. هرچی به مامان زنگ زدم جواب نداد. یه ماشین جلو پام ایستاد و منم با خیال اینکه تاکسیه سوار شدم و آدرس خونه رو دادم. تا یه جایی آدرس خونه رو درست رفت.... از گریه ی زیاد سکسکم گرفت. فریاد زد --خـــب! --ح..حس میکردم خیابونا واسم ناآشناس. گفتم پیاده میشم تهدیدم کرد که اول باید طلاهارو بهش بدم. منم...منم خودمو از ماشین انداختم بیرون و تا خونه دویدم صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. کلافه بلند شد و رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب خورد. لیوانو انقدر محکم کوبید رو اپن که صدای شکستنش تو خونه پیچید. --چرا به خودم نگفتی؟ --گ..گفتم که جواب ندادی. فریاد زد --خبر مرگم میاومدم نرفته بودم سرکار اونجا بمیرم که! با فریادش از ترس تو خودم مچاله شدم. نفس عمیقی کشید --جاییت صدمه ندید؟ با بغض گفتم --نه. کلافه رفت سمت بالکن و پشت سرهم چندتا نفس عمیق کشید برگشت سمتم و شرمگین گفت --رها ببخشید عصبانی شدم داد زدم. حرفی نزدم. ناراحت گفت --میبخشی؟ با اینکه از دستش دلخور بودم ولی ناراحتیش قلبمو به درد می آورد. --بخشیدمت. با ذوق لبخند زد --جدیـــی؟ لبخند زدم --آره جدی. --پس پاشو لباساتو عوض کن که ساسان از گرسنگی تلف شد.... دست و صورتمو شستم و لباسامو با یه تونیک ترکیبی از رنگ سبز فسفری و سفید و یه ساپورت مشکی عوض کردم. یکم موهامو ریختم بیرون و روسریمو ساده سرم کردم. رفتم تو هال. ساسان میزو چیده بود و منتظر نشسته بود سرمیز. همینجور که سر به زیر نگاهش به میز بود یکم موهاش ریخته بود تو صورتش و خیلی جذابش کرده بود. تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که یدفعه به خودم اومدم دیدم داره میخنده. --انقدر خوشگلم؟ گونه هام قرمز شد و سکوت کردم. نشستم سرمیز و واسه هردومون برنج کشید. منتظر به ساسان نگاه کردم. قاشق برنج اولی رو خورد. --وااای رها عااالی شده! با ذوق یه قاشق برنج خوردم و از طعمش خداروشکر کردم........ "حلما"