زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
قرار بود عملیات بشه
رزمنده ای که سن و سال اش کم بود اصرار داشت در عملیات شرکت کنه
بهش می گفتن اگه تیر بخوری مجروح بشی
سر و صدا می کنی ...
آنقدر اصرار کرد تا قبول کردند که در عملیات باشه
در همان عملیات هم مجروح شد
اما کسی از او صدای داد و فریادی نشنید
دهانش را پر از گِل کرده بود
تا داد و فریاد نکند ....
اخلاص یعنی این...
برای پیروزی رزمندگان اسلام صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید مدافع امنیت حسن عشوری
ولادت:۱۳۶۸/۵/۲۴
شهادت:۱۳۹۶/۳/۲۴
مصادف با ۱۹رمضان
محل شهادت:چابهار
درگیری گروهک تروریستی
الگو برداری از شهداء
مختصر ویژگی های شهید حسن عشوری
راوی : مادر شهید
همیشه برایم مثل یک استاد بود از زندگی شهدا صحبت میکرد خصوصیات آنان،نحوه زندگی وشهادتشان هر وقت سوالی در مورد شهدا داشتم سریع برایش میفرستادم و جواب میداد
خودش را وقف آنان کرده بود حسن آقا همه چیزش حساب شده بود
عمل پاک ،نیت خیر ،شب زنده داری ،توجه به نماز اول وقت
در خیلی از عملیات ها شرکت میکرد چون کار برای رضای خدا بود ، اصلا کارهایش رابرایمان ارایه نمیداد همیشه همه چیز را مخفی میکرد
به شدت مهربان و دلسوز بود همیشه دوست داشت به مردم خدمت کند
دوستانش بعد شهادت میگفتند:
همیشه تقاضا میکرد در سخت ترین و دور افتاده ترین مکان اورا به ماموریت بفرستند
مرد روز های سخت بود،از همان دوران کودکی با اعمال و رفتارش راهش را پیدا کرده بود
هر وقت در مراسم شهدا یا دعایی شرکت میکرد در تنهایی خود فرو میرفت آنقدر اشک میریخت که گویا با خدای خود قول و قراری دارد... آری خدا تو را چه زیبا خریداری کرد .
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ذِکـرروزِ شـنبـہ:
•¦ ذڪرروزشـنبە:یآرَبَّ العآلَمینَ!
⊰ای پروردگار جـهانیـآن⊱
#خاطره_شهید♥️🎙
مصطفے روزی برای عمه اش خوابی تعریف میکند که گویا خواب دیده بوده مسجد ساخته شده...🍃
آن هم با چه عظمتی و آنجا شهید آوردند تابوت را وسط مسجد گذاشتند و از این تابوت نور در آسمان میرود.✨
جالب اینجاست که اولین شهیدی که در این مسجد تشییع شد خود مصطفے بود بعد از او هم سجاد عفتے :)
#شهید_مصطفے_صدرزاده
1.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجاب
شهید جواد محمدی :
آن دنیا یقه بی حجاب ها رو میگیرم ...
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_دوم
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
...خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد.اما من احساس خفگی میکردم؛انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار میداد.
شھلا گفت:(مامان،دیگر نمیدانم با چه ڪسی تماس بگیرم؛هیچڪس از زینب خبری ندارد!)
شھلا یڪدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد
خانم ڪچویی مدیر مدرسه ۲۲ بھمن.زینب اورا خوب میشناخت.زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یڪ پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه ی زیادی به او داشت . از طرفی خانم ڪچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی میرفت و در ڪلاس عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد.
شھلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را اورد.
در این فاصله خانم دارابی سعی میڪرد با حرف زدن مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم ڪند؛اما من فقط نگاهش میکردم و سرم را تکان میدادم.
حرف های اورا نمی شنیدم؛وتوی مغزم غوغایی از افڪارعجیب و غریب بود.
شھلا به خانوم ڪچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او صحبت ڪرد؛وقتی تلفن را گذاشت
گفت:(خانم ڪچویی امشب به مسجد نرفته و از زینب خبری ندارد!)
شھلا با حالتی مشڪوڪ ادامه داد ڪه:
(خانم ڪچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانۍ برخورد ڪرده است.)
وفتی از تماس گرفتن با دوستان زینب نا امید شدیم با خانم دارابی خداحافظی ڪردیم و به خانه برگشتیم.
درحیاط را ڪه باز ڪردم چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی کوچڪ حیاط خانه افتاد.
جلو رفتم و ڪنار باغچه به دیواڕ تڪیه زدم.بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شھلا بود.از بالا تا پایین بوته گل های رز صورتی خودنمایی میڪردند
آن درخچه هر فصل گل میداد و برای آن بوته همیشه فصل بھار بود.
زینب هر روز با علاقه به درخچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد.
او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل در تمیز کردن خانه خیلی به من ڪمڪ میڪرد.
البته همان طور که مشغول به کار بود به من میگفت:(مامان من به نیت عید به تو کمک نمیڪنم!!!ماڪه عید نداریم؛توی جبهه رزمنده ها میجنگن و خیلی از اونها زخمی و شهید میشن،اونوقت ما عید بگیریم؟؟من فقط به نیت تمیزی و نظافت خونه ڪمڪ میڪنم)
کنار بوته ی گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم؛و به حرف های او فڪر میڪردم ڪه مادرم به حیاط آمد و گفت:(ڪبری ننه ! اونجا هوا سرده نایست بیا تو خونه شھلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن)
نمیتونستم آروم باشم.دلم برای شھلا و شھرام میسوخت؛آنها هم نگران حال خواهرشان بودند.
بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی من شده بود.کابینت ها از تمیزی برق میزدند.
بغض گلویم راگرفت.زینب روز قبل تمام کابینت هارا اسڪاج و تاید کشیده بود.
دستم را به کابینت ها ڪشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم.
گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم:(خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی!دوست داری برای جبران زحمتات چی برات بخرم؟تو که دوسالِ برای عید هیچیزی نخریدی!حالا یه چیزی که خیلی دوس داری بگو برات بخرم!)
زینب گفت:(مامان به من اجازه بده جمعه ی اول سال را به نماز جمعه بروم دلم میخواد سال رو بانماز جماعت و جمعه شروع کنم)
به زینب گفتم:(مادر!کاش مثلِ همه ی دختر ها کفشی،کیفی،لباسی میخریدی،به خودت میرسیدی،هر وقت خواستی نماز جمعه برو ولی دلِ منو هم خوش کن..)
صدای گریه ام بلند شده بود.
شھلا و شھرام توی آشپز خانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند....
ادامه دارد.....
آنچه درقسمت سوم خواهید خواند:
میخواستیم به کلانتری خبر بدیم.اما با شهلا و شهرام سه تایی رفتیم بیرون تا دنبالش بگردیم....
﴿🌤🌱﴾ #_بانو
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻