eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
954 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
23 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 عاقبت طمع أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ، وَ رَضِيَ بِالذُّلِّ مَنْ كَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ، وَ هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَه. ترجمه: و فرمود (ع): آنكه طمع را شعار خود سازد، خود را خوار ساخته و هر كه پريشانحالى خويش با ديگران در ميان نهد، تن به ذلت داده است و كسى كه زبانش بر او فرمان راند، بى ارج شود. 📚👈🏻 حکمت دوم 🌿 | @mahmoodreza_beizayi
40.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🌹کلیپ بسیار دیدنی و تاثیر گذار یک قسمت از برنامه زندگی پس از زندگی که از شبکه ۴ پخش شد و تجربیات پس از مرگ آقای عنوان شد 🌸🍃شاید این فیلم بیشتر از مطالعه دهها ساعت کتاب و مقاله و سخنرانی تاثیر داشته باشد در این فیلم اثرات اعمال خوب و بد بعد از مرگ و نقش روح به زیبایی تشریح شده است لطفا حداقل یکبار با دقت این فیلم را ببینید ♥️@mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃 یه هفته مثل برق و باد سپری شد برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا وقت هایی که تو حرم سپری کردم آرامش عجیبی داشتم که برای خودم قابل درک نبود حسی که تجربه نکرده بودم و نمیدونم از کجا سرچشمه می‌گرفت ولی دیگه وقت رفتن و دل کندن بود برای آخرین بار به حرم مطهر خیره شدم دلم گرفته بود... نمیدونم چرا . . . :حلما عزیزم بیدار شو رسیدیم خونه .با سستی لای چشم هامو باز کردم و گیج به مامان نگاه کردم رسیدیم؟ کجا؟ انگار متوجه شد که هنوز گیجم که گفت:رسیدم تهران جلو خونه هستیم پیاده شو برو اتاقت با خیال راحت تا صبح بخواب با کرختی از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم چه زود رسیدیم البته اگه همش خواب باشی معلومه که زمان زود میگذره... سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم.. . . . با احساس حرکت جسمی روی صورتم به سرعت بیدار شدم و یه جیغ بنفش کشیدم :هیییییس منم دختر حسینم چرا جیغ میکشی؟؟ پاشو تنبل خانم که دلم برات یه ذره شده .با حرص به حسین خیره شدم که با لبخندی بزرگ و پر تو دستش با خنده نگام میکرد :چی شده خواهری؟ زبونتو مشهد جا گذاشت... هنوز حرفش تموم نشده بود که بالشتو سمتش پرتاب کردم جا خالی داد و با خنده گفت: زود بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم در ضمن زیارت قبول تنبل خانم .برو الان میام پایین داداشی چقدر دلم برای شیطنت های تنها داداشم تنگ شده بود منو حسین خیلی صمیمی هستیم هر چند که اون خیلی مذهبیه ولی با هم خوب کنار میاییم آبی به دست و صورتم زدم و خودمو آماده کردم که تصمیم نهاییم رو به خانواده اعلام کنم خودم هم از این یک نواختی خسته شده بودم... _سلام صبح همگی بخیر حسین_به به حلما خانوم از اینورا مامان_وقت خواب مادر بیا بشین صبحانتو بخور -بابا کجاست حسین_پیش پای شما رفت سرکار نشستم یکم صبحانه خوردم داشتم به این فکر میکردم که نمیشه موضوع روحالا باخانواده درمیون بزارم بمونه یه وقت دیگه که باباهم باشه که گوشیم زنگ خورد سپیده بود نمیشه جلو حسین جوابشو بدم آخه خیلی از سپیده خوشش نمیاد ... چون سپیده تو قید و بند دین نبود و کاملا امروزی بود سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و با گفتن ببخشید به اتاقم رفتم به به سپیده خانوم سپیده_اصلا معلومه تو کجایییییی نه یه زنگی نه خبری واقعا که _گفته بودم که داریم میریم مسافرت دیشب تازه برگشتیم تا الانم خواب بودم سپیده_خب نباید یه حال از رفیقت بپرسی گوشی که داشتی _خب حالا ببخشید سپیده_اخره هفته تولده نگینه میای؟ :بعد زیارت میچسبه ها _میدونی که خانوادم دوست ندارن بیام همچین جاهایی حسینم که بفهمه کلمو میکنه سپیده_خب نگو بهشون بگو میرم خونه سپیده اینا یچیزی بگو دیگه روت حساب کردم ها بگو چشم _باشه ببینم چیکار میکنم؟ سپیده _اوکی خبر از تو _باشه خدافظ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
📚🖇 از زبان مادر شهیده زینب کمایی ...خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد.اما من احساس خفگی میکردم؛انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار میداد. شھلا گفت:(مامان،دیگر نمیدانم با چه ڪسی تماس بگیرم؛هیچڪس از زینب خبری ندارد!) شھلا یڪدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد خانم ڪچویی مدیر مدرسه ۲۲ بھمن.زینب اورا خوب میشناخت.زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یڪ پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه ی زیادی به او داشت . از طرفی خانم ڪچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی میرفت و در ڪلاس عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد. شھلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را اورد. در این فاصله خانم دارابی سعی میڪرد با حرف زدن مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم ڪند؛اما من فقط نگاهش میکردم و سرم را تکان میدادم. حرف های اورا نمی شنیدم؛وتوی مغزم غوغایی از افڪارعجیب و غریب بود. شھلا به خانوم ڪچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او صحبت ڪرد؛وقتی تلفن را گذاشت گفت:(خانم ڪچویی امشب به مسجد نرفته و از زینب خبری ندارد!) شھلا با حالتی مشڪوڪ ادامه داد ڪه: (خانم ڪچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانۍ برخورد ڪرده است.) وفتی از تماس گرفتن با دوستان زینب نا امید شدیم با خانم دارابی خداحافظی ڪردیم و به خانه برگشتیم. درحیاط را ڪه باز ڪردم چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی کوچڪ حیاط خانه افتاد. جلو رفتم و ڪنار باغچه به دیواڕ تڪیه زدم.بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شھلا بود.از بالا تا پایین بوته گل های رز صورتی خودنمایی میڪردند آن درخچه هر فصل گل میداد و برای آن بوته همیشه فصل بھار بود. زینب هر روز با علاقه به درخچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد. او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل در تمیز کردن خانه خیلی به من ڪمڪ میڪرد. البته همان طور که مشغول به کار بود به من میگفت:(مامان من به نیت عید به تو کمک نمیڪنم!!!ماڪه عید نداریم؛توی جبهه رزمنده ها میجنگن و خیلی از اونها زخمی و شهید میشن‌،اونوقت ما عید بگیریم؟؟من فقط به نیت تمیزی و نظافت خونه ڪمڪ میڪنم) کنار بوته ی گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم؛و به حرف های او فڪر میڪردم ڪه مادرم به حیاط آمد و گفت:(ڪبری ننه ! اونجا هوا سرده نایست بیا تو خونه شھلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن) نمیتونستم آروم باشم.دلم برای شھلا و شھرام میسوخت؛آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی من شده بود.کابینت ها از تمیزی برق میزدند. بغض گلویم راگرفت.زینب روز قبل تمام کابینت هارا اسڪاج و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها ڪشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم. گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم:(خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی!دوست داری برای جبران زحمتات چی برات بخرم؟تو که دوسالِ برای عید هیچیزی نخریدی!حالا یه چیزی که خیلی دوس داری بگو برات بخرم!) زینب گفت:(مامان به من اجازه بده جمعه ی اول سال را به نماز جمعه بروم دلم میخواد سال رو بانماز جماعت و جمعه شروع کنم) به زینب گفتم:(مادر!کاش مثلِ همه ی دختر ها کفشی،کیفی،لباسی میخریدی،به خودت میرسیدی،هر وقت خواستی نماز جمعه برو ولی دلِ منو هم خوش کن..) صدای گریه ام بلند شده بود. شھلا و شھرام توی آشپز خانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند.... ادامه دارد..... آنچه درقسمت سوم خواهید خواند: میخواستیم به کلانتری خبر بدیم.اما با شهلا و شهرام سه تایی رفتیم بیرون تا دنبالش بگردیم.... ﴿🌤🌱﴾ ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇 از زبان مادر شهیده زینب کمایی .......زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می شناختند.از زمآن گم شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه،تازه فهمیدم همه دختر مرا میشناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طورڪه باید و شاید هنوز نشناخته بودم.اگر خجالت و حیایی در ڪار نبودجلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم. آقای حسینی ڪه انگار بیشتراز رئیس آگاهی و خانم ڪچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت؛با من خیلی حرف زد و به من گفت: (به نظرمن شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید؛احتمالا دست منافقین درماجرای گم شدن زینب وجود داره!شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.!) حس میڪروم به جای اشڪ از چشم هایم خون سرازیر می شود.هرچه بیشنر برای پیدا ڪردن دختر عزیزم تلاش میڪردم و جلوتر می رفتم،ناامید تر میشدم.زینب هر لحظه بیشتر ازمن دور میشد. در سالهای اول جنگ بنزین کپنی بود و خیلی سختیر میآمد.امام جمعه کُپُن بنزین به آقای روستا دادتا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هرڪاری به خانه برگشتم،می دانستم ڪه مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند.آنها هم مثلِ من از شنیدن خبر های جدیدنگران تر از قبل شدند.مادرم ذڪر یاحسین(؏) و یازینب(س)و یاعلی(؏)از زبانش نمی افتاد. هرچه اصرار ڪرد ڪه ڪبری یه استڪان چای بخور یه تڪه نان دهنت بگذار،رنگت مثل گچ.سفید شده،من قبول نڪردم. حس میڪردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است،حتی؛صدا و ناله هم به زور خارج می شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شدو برای جست و جوی با ما آمد.نمیدانستم ڪجا باید بروم.روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود فقط به بیمارستان ها و ودرمانگاه ها و پزشڪ قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم.وقتی هوا روشن بود کمتر میترسیدم.انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم میکرد.اما؛به محض اینڪه هوا تاریڪ می شدافڪار زشت و ترسناڪ از همه طرف به من هجوم می آورد... شب دوم از راه رسید. و خانواده ی من همچنان در سڪوت و انتظار و ترس دست و پا میزدند.تازه میفهمیدم ڪه درد گم ڪردن عزیز چقدر سخت است.گمشده ی من معلوم نبود ڪه کجاست.نمیتوانستم که بنشینم یا بخوابم،به هر طرف نگاه میڪردم،سایه ی زینب را میدیدم.همیشه جانماز و چهدر نمازش در اتاق خواب رو به قبله پھن بود،در اتاقی ڪه فرش نداشت و سرد ترین اتاق خانه بود،هیچ کس در آن خانه نمیخوابید واز آنجا استفاده نمیڪرد.آنجا بهترین مڪان برای نماز های طولانیِ زینب بود. روی سجاده ی زینب افتادم،از همان خدایی ڪه زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم ڪه زینب را تنہا نگذارد. مادرم ڪه حال مرا میدیدپشت سرم همه جا می آمد و می گفت: (ڪبری!!مرا سوزاندی ڪبری!!آرام بگیࢪ) آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.از پشت پنجره به آسمان نگاه میڪردم،همه یزندگی ام از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه هاو جنگ مثل یڪ فیلم از جلوی چشم هویم میگذشت.آن شب فهمیدم ڪه همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته،رازی نگفته.... انگار همه چیز به هم مربوط می شد.زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود ڪه بایدآخرش به اینجا می رسید. آن شب حوصله ی حرف زدن با هیچ ڪس را نداشتم،دلم میخواست تنهای تنهاباشم،خودم و خدا.... باید دوباره زندگی ام را مرور میڪردم تاآن راز را پیدا ڪنم،رازی را ڪه میدانستم وجود دارد،امّا؛جرئت بیا نش را نداشتم.باید از خودم شروع میڪردم.... من ڪی هستم؟ از ڪجا آمده ام؟پدر و مادرم چه ڪسانی بوده اند؟زندگی ام چطور شروع شد وچطور گذشت؟ زینب ڪه نیمه ی گمشده ی وجودم بودچطوربه اینجا رسید؟ اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهمم ڪه دخترم ڪجاست وشاید قدرت پیدا میڪردم ڪه آن ترس را از خودم دور ڪنم و خودم را برای شرایطی بدتر وسخت تردر زندگی آماده ڪنم... ای خدای بزرگ، ای خدای محبوب زینب ڪه همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثلِ تو دوست نداشت. من مادر زینبم!!!مرا ڪمڪ ڪن تا نترسم تا بایستم تا تحمل ڪنم.باید از گذشته ی خیلی خیلی دور شروع ڪنم. از روزی ڪه به دنیا آمدم..... ادامه دارد..... آنچه در فصل سوم خواهید خواند.... نگاهی به گذشته... آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود،وما باید شش ماه منتظز میماندیم و بعد عقد میڪردیم.خدا وڪیلی من نه تا آن زمان جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش... (عروسیه ها😁) ﴿🌤🌱﴾ ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇 ......در ۹ سالگی که به ڪربلا رفتم حال عجیبی داشتم.می رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم،آنجا بوی مشک و عنبر میداد،مادرم فریاد میزد و میگفت : (ڪبری!از روی قتلگاه بلندشو!تو سرت میزنن) اما من بلند نمیشدم،دلم میخواست با امام حسین(؏) حرف بزنم،بغلش ڪنم و بهش بگم چقدر دوسش دارم وممنونش هستم. مادرم مرد از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد.نا بابایی ام سواد نداشت،اما از شنیدن قرآن لذت می برد؛برادری داشت ڪه قرآن می خواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میڪرد. پدر و نادرم هر دو دوشت داشتند ڪه من قرآن خواندن را یاد بگیرم.مڪتب خانه در ڪَپَر آباد بود و یڪ آقای اصفهانی که ازبد روزگار شیره ای هم بود به ما قرآن یاد میداد.پسرهاخیلی مسخره اش میڪردند،خودش هم آدم سبڪی بود. سر ڪلاس درس میگفت: (الَم تَرَ مرغُ ڪره) منظورش این بود ڪه علاوه بر پولی ڪه خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند،از خانه هایتان نان و ڪره و مرغ و هرچه ڪه دستتان میرسدبیاورید. بعد از مدتی ڪه به مڪتب خانه رفتم به سختی مریض شدم.آنقدر حالم بد شد ڪه رفتند و به مادرم خبردادند،او هم خودش را رساند و من را بغل ڪرد و از مڪتب خانه برد.و یادرفتن قرآنم هم نیمه تمام ماند. مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به لین چهار احمد آباد اسباب کشی ڪردیم. پدر و مادرم یڪ خانه شریڪی خریدند ومن تا سن چهارده سالگی ڪه جعفر بابای بچه ها به خاستگاری ام آمد در همان خانه بودم. چهارده ساد و نیم داشتم که مستاجر خانه یما جعفر را به مادرم معرفی ڪرد.آن زمان سن قانونی برای ازدواج۱۵ سال بود وما باید۶ ماه منتظرمیماندیم و بعد عقد میڪردیم. خدا وڪیلی من تاآن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش؛زمان ما همه ی عروسی ها همین گونه بود.همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند! بعد عروسی چند ماه در یڪی از اتاق های خانه مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه ۶آبادان یڪ اتاق دریک گواتر کارگری اجاره کند. اوایل زندگی مادر شوهرم با ما زندگی میڪرد.سالها مستاجر بودیم.جعفرکارگر شرڪت نفت بود وهنوز آنقد امتیاز نداشت ڪه به ما یڪ خانه ی شرڪتی بدهند و ما مجبور بودیم در خانه های اجاره ای زندگی کنیم.پنج تا از بچه هایم مهران،مهرداد،مهری و مینا و شھلا همه زمانی به دنیا آمدند ڪه ما مستاجر بودیم. هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانه یمادرم در احمد آباد میرفتم،آنجا زایشگاه بچه هایم بود،خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود راحت تر بودم یڪ قابله ی (ما ما)خانگی به نام جیران می آمد و بچه رو به دنیا می آورد. جیران زن میانسالی بود ڪه مثل مادرم فقط یه دختر داشت اما خدا از همان یڪ دختر ۱۳ نوه به او داده بود!!بابای مهران همیشه حسابی به جیران میرسید وبعد از به دنیآ آمدن بچه مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شڪر و چای و پارچه به او میداد. پایان فصل سوم ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇 از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی .....و همه ی ماراهم وادار ڪرد ڪه به جای میترا به او زینب بگوییم.برای همین من نمیتوانم حتی از یچگی هایش هم ڪه حرف میزنم به او میترا بگویم.برای من مثلِ اینِ ڪه از اول اسمش زینب بوده است. زینب ڪه به دنیا آمد بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم در همه ی سالهایی ڪه در آبادان زندگی ڪردم؛نا بابایی ام مثل پدر و حتی بهتربه من و بچه ها رسیدگی میڪرد.او مرد مهربان و خدا ترسی بود و من واقعا دوستش داشتم.بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم؛بابایم به مادرم میگفت: (ڪبری در خانه ی شوهرش مجبور است هرچه ڪه هست بخورد اما اینجا ڪه می آید تو برایش ڪباب درست ڪن تا بخورد و قوت بگیرد.) دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود.بآبایم هر وقت ڪه به خانه ی ما می آمد در میزدو پشت شمشاد ها قایم می شد؛در را ڪه باز میڪردیم میخندید و از پشت شمشاد ها در میامد.همیشه پول خورد در جیب هایش داشت؛ وآنها را مثل نذری به دختر هایش می داد،.بابایم که امید زندگیم و تڪیه گاهم بود،یڪ سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. مادرم به قولی ڪه به بابایم سالها پیش در نجف داده بود عمل ڪرد. خانه اش را فروخت و با مقداری پول از فروش خانه؛جنازه ی بابایم.را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن ڪرد.آن زمان ینی سال ۴۷ یڪ نفر سه هزار تومن برای این ڪار از مادرم گرفت.مادرم بعد از دفن بابایم در نجف به زیارت دورهٔ ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت ڪردو بعد به آبادان برگشت.تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود برای همین؛ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دڪتر رفتم و به تشخیص دڪتر قرص اعصاب خوردم.حال بدی داشتم،افسرده شده بودم. زینب ڪه یڪسالش بود؛یڪ روز سراغ قرص های من رفت وقرص هارا خورد،به قدری حالش خراب شد ڪه بابایش سراسیمه ورا به بیمارستان رساند. دڪتر ها معده ی اورا شست و شو دادند و یڪی دو روز اورا بستری ڪردند. خوردن قرص های اعصاب اواین باری بود ڪه زندگیِ زینب را تهدید ڪرد.شش ماه بعد از این ماجرازینب مریضی سختی گرفت ڪه برای دومین بار در بیمارستان شرڪت نفت بستری شد او پوست و استخوان شده بود هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتمو نزدیڪ برگشتن بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی میخواندم و گریه میڪردم،بعد از مدتی زینب خوب شد من هم ڪم ڪم به غم از دست دادن بابایم عادت ڪردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من وبچه هایم بود.بعد از مرگ بابایم مادرم خانه ای در منطقه ی ڪارون خرید.این خانه چهار اتاق داشت ڪه مادرم برای امرار معاش سه اتاقش را اجاره داد و یڪ اتاقش هم دست خودش بود. هر هفته،یا مادرم به خانه یما میآمد یا ما به خانه ی مادرم میرفتیم.هرچند وقت یڪ بارهم بابای مهران مارا به باشگاه شرڪت نفت می برد.باشگاه شرڪت نفت می برد. باشگاه شرڪت نفت مخصوص ڪارکنان شرڪت نفت بود.سینما داشت،بلیط سینمایش دو ریال بود.ماهی یڪ بار میرفتیم.بابای بچه هابا پسر ها ردیف جلو و من و دختر ها ردیف عقب مینشستیم و فیلم میدیدم. من همیشه چادر سر میڪردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم.پیش من چادر در اوردن گناه بزرگی بود.بابای بچه ها یڪ دختر عمه به نام بی بی جان داشت ڪه در منطقه ی ڪارمندی شرڪت نفت بِرِیم زندگی میڪرد.ما سالی یڪ بار در ایام عید به خانه ی آنها میرفتیم و آنها هم یک بار در ایام عید به خانه یما می آمدند و تا عید بعد رفت و آمدی نداشتیم. ادامه دارد... ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟
🕊.♥️ از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوستام می‌گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😑😂 به خودشم گفتم..! اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم😤 دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته😦😐 نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچه‌ها گفتم. ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه😁 زور می‌زد جلوی خندش رو بگیره😂 معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع می‌رفتیم با دوستش اون‌جا می‌پلکیدند😒 زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم بچه‌ها باز هم دار و دسته محمد خانی😂 بعضی از بچه‌های بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف. بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب می‌بردن .. برای همین ازش بدم میومد فکر می‌کردم از این آدم‌های خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است😒 اما طرف‌دارزیاد داشت. خیلی‌ها می‌گفتند: مداحی می‌کنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست! اما توی چشم من اصلاً این‌طور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن‌ها می‌خندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 😏
📚 🦋 –مگه واجب نیست!؟ مگه واجب نیست!؟... +چی؟ چی واجبه؟!!🤔 –امر به معروف. نهی از منکر.🌿 صدای نفس های طولانی و تند پسر، سرهنگ را نگران می‌کند.😥 +چرا پسرم. واجبه!! –پس چرا؟ چرا اینجوری زدنش؟!!😭 ذهن🧠 سرهنگ برای لحظه ای جمع و جور می‌شود، چهارراه سیدالشهداء، امر به معروف، نهی از منکر،... و جمله ای مثل مدار در سرش می‌پیچد. «جوان طلبه‌ای که به ضرب چاقوی اوباش...» –! خلیلی !❤️ و سعید زمزمه‌ی خفیف او را با بستن آرام چشم هایش تایید می‌کند.👌🏻 دست هایش را روی سر سعید می‌کشد و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد. او نه حرفی برای گفتن دارد و نه پاسخی برای...😔 🔹برای سوالات مبهم جوانی ۱۹ ساله–هم سن و سال – که پس از چند سال از می‌پرسد! 🔸برای لبخند ناتمام ! 🔹برای رگ بریده‌ی گردنش! 🔸برای بدن نیمه لمس او! 🔹برای نگاه نگران مادرش که دو سال و نیم نگران بود و یک عمر نگران خواهد ماند! 🔸برای سکوت آنهایی که دست و پا زدن او در خون را با همه‌ی جوانی‌اش به تماشا نشستند! 🔹برای نه گفتن و نپذیرفتن آمبولانس ها و بیمارستان هایی که امتیاز نامشان از امتیاز بودن جوانی با همه‌‌ی جوانی‌اش بیشتر بود! 🔸برای آن همه بی‌تفاوتی به فریادهای ! 🔹و بالاخره برای سنگی که روی آن نوشته شده است.... 🌹مُرَّبے‌ِمُجـاهِدشَہــیدعَــلےخَـلیـلے🌹 ولادت: ۷۱/۸/۹ تهران شهادت: ۹۳/۱/۳ تهران ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@ostad_shojaenamaz02.mp3
زمان: حجم: 3.12M
🎙️استاد شجاعی 🍃نماز سکوی پروازه... تعجب نکن! پرواز کردن با نماز،سخت نیست. فقط باید فنون پرواز رو یاد بگیری، اونوقت لذت نمازت رو،با هیچ لذتی عوض نمیکنی. الحمدلله رب العالمین