📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی
تولـــــد:
بچه ی ششم راباردار بودم ڪه به ما یڪ خانه ش شرڪتی دو اتاقه درایستگاه چهار فرح آباد،ڪوچه ی ده،پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند.همه یخانواده اعتقاد داشتیم ڪه قدم تو راهی خیر بوده است که ما از مستاجری و اساس ڪشی راحت شدیم و بالاخره یڪ گواتر شرڪتی نصیبمان شده.خیلی خوشحال بودیم از آن به بعد خانه ی مستقل دستمان بود و این ینی خوشبختی برای همه ی خانواده یوما.
مدتی بعد ازاساس ڪشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم.دو روز تمام درد ڪشیدم.جیران سواد درست و حسابی نداشت وڪازی از دستش برنمیامدبرای اولین بار و بعد از پنج تا بچه مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند.آن زمان شهر آبادان بود یڪ خانم دڪتر مهری.مطب دڪتر مهری در لینِ یڪ ِ احمد آباد بود.من تا آن زمان خبری از دڪتر و دوا نداشتم.حامله میشدم و جیران ڪه قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد.خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و باهمان حال مشغول ڪار های خانه شدم.
اذان مغرب حالم خیلی بد شد؛ جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید..
در غروب یڪی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یڪ دختر قشنگ و دوست داشتنی داد،
جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هرڪدامشان یڪ شڪلات داد.مخران ڪه پسر بزرگ و بچه ی اولم بود،بیشتر از همه ی بچه ها ذوق ڪرد و خواهرش را در بغل گرفت،هرڪدام از بچه ها را ڪه به دنیا می آوردم جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب میڪردند.من هم این وسط مثل آدم هیچڪاره سڪوت میڪردم.جعفر ڪه بابای بچه ها بود و حق پدریش بود که اسم آنها را انتخاب ڪند مادرم ڪه یڪ عمرآرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگی اش من و بچه هایم بودیم.
نمی توانستم دل مادرم را بشڪنم.اوڪه خواهر و برادری نداشتمرا زود شوهر داد تا بتوانم به جای بچه های نداشته اش نوه هایش را ببیند.
جعفر هم فقط یڪ خواهر داشت،هر دوی ما بی کس و کار و بی فامیل بودیم،جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت.او به اسم های فارسی و ایرانی خیلی علاقه داشت.مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت.تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت.اسم بچه ی چهارمم را مادرم مینا گذاشت.بچه ی پنجمم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت.من هم نه توب میگفتم نه بد،دخالتی نمیڪردم.وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند برایم کافی بود.
مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت اما بعد ها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض ڪرد.
بارها به مادرم گفت:(مادربزرگ! اینم اسم بود برا من گذاشتی؟اگر در این دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتین چه جوابی میدین؟من دوست دارم اسمم زینب باشه.مثل حضرت زینب باشم.میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد.
ادامه دارد.....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_دوم
از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی
.....و همه ی ماراهم وادار ڪرد ڪه به جای میترا به او زینب بگوییم.برای همین من نمیتوانم حتی از یچگی هایش هم ڪه حرف میزنم به او میترا بگویم.برای من مثلِ اینِ ڪه از اول اسمش زینب بوده است.
زینب ڪه به دنیا آمد بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم در همه ی سالهایی ڪه در آبادان زندگی ڪردم؛نا بابایی ام مثل پدر و حتی بهتربه من و بچه ها رسیدگی میڪرد.او مرد مهربان و خدا ترسی بود و من واقعا دوستش داشتم.بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم؛بابایم به مادرم میگفت:
(ڪبری در خانه ی شوهرش مجبور است هرچه ڪه هست بخورد اما اینجا ڪه می آید تو برایش ڪباب درست ڪن تا بخورد و قوت بگیرد.)
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود.بآبایم هر وقت ڪه به خانه ی ما می آمد در میزدو پشت شمشاد ها قایم می شد؛در را ڪه باز میڪردیم میخندید و از پشت شمشاد ها در میامد.همیشه پول خورد در جیب هایش داشت؛ وآنها را مثل نذری به دختر هایش می داد،.بابایم که امید زندگیم و تڪیه گاهم بود،یڪ سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی ڪه به بابایم سالها پیش در نجف داده بود عمل ڪرد.
خانه اش را فروخت و با مقداری پول از فروش خانه؛جنازه ی بابایم.را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن ڪرد.آن زمان ینی سال ۴۷ یڪ نفر سه هزار تومن برای این ڪار از مادرم گرفت.مادرم بعد از دفن بابایم در نجف به زیارت دورهٔ ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت ڪردو بعد به آبادان برگشت.تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود برای همین؛ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دڪتر رفتم و به تشخیص دڪتر قرص اعصاب خوردم.حال بدی داشتم،افسرده شده بودم.
زینب ڪه یڪسالش بود؛یڪ روز سراغ قرص های من رفت وقرص هارا خورد،به قدری حالش خراب شد ڪه بابایش سراسیمه ورا به بیمارستان رساند.
دڪتر ها معده ی اورا شست و شو دادند و یڪی دو روز اورا بستری ڪردند.
خوردن قرص های اعصاب اواین باری بود ڪه زندگیِ زینب را تهدید ڪرد.شش ماه بعد از این ماجرازینب مریضی سختی گرفت ڪه برای دومین بار در بیمارستان شرڪت نفت بستری شد
او پوست و استخوان شده بود هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتمو نزدیڪ برگشتن بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی میخواندم و گریه میڪردم،بعد از مدتی زینب خوب شد من هم ڪم ڪم به غم از دست دادن بابایم عادت ڪردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من وبچه هایم بود.بعد از مرگ بابایم مادرم خانه ای در منطقه ی ڪارون خرید.این خانه چهار اتاق داشت ڪه مادرم برای امرار معاش سه اتاقش را اجاره داد و یڪ اتاقش هم دست خودش بود.
هر هفته،یا مادرم به خانه یما میآمد یا ما به خانه ی مادرم میرفتیم.هرچند وقت یڪ بارهم بابای مهران مارا به باشگاه شرڪت نفت می برد.باشگاه شرڪت نفت می برد. باشگاه شرڪت نفت مخصوص ڪارکنان شرڪت نفت بود.سینما داشت،بلیط سینمایش دو ریال بود.ماهی یڪ بار میرفتیم.بابای بچه هابا پسر ها ردیف جلو و من و دختر ها ردیف عقب مینشستیم و فیلم میدیدم.
من همیشه چادر سر میڪردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم.پیش من چادر در اوردن گناه بزرگی بود.بابای بچه ها یڪ دختر عمه به نام بی بی جان داشت ڪه در منطقه ی ڪارمندی شرڪت نفت بِرِیم زندگی میڪرد.ما سالی یڪ بار در ایام عید به خانه ی آنها میرفتیم و آنها هم یک بار در ایام عید به خانه یما می آمدند و تا عید بعد رفت و آمدی نداشتیم.
ادامه دارد...
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_سوم
از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی
.....و تا سال بعد و عید بعد رفت و آمدی نداشتیم.اولین بار که به خانه یدختر عمه ی جعفر رفتیم،بچه ها کفش هایشان را در آوردند،اما بی بی جان به بچه ها گفت:
(لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید)
بچه ها هم با تعجب دوباره کفش هایشان را پاک کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم.
اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رو در وایسی،
یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید تا مدتها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد! دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود.یه روز به جعفر گفتم اگه یه میلیونم به من بدن چادرم رو در نمیارم.
جعفر بعد از این حرف من دیگر به چادرم ایراد نگرفت. چند سال بعد از تولد زینب خدایک پسرم به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.دخترها عاشق شهرام بودند او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند.قبل از تولد شهرام ما به خانهای در ایستگاه ۶ فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد رفتیم یک خانه شرکتی در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق داشت ما در آن خانه واقعاً راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند من قبل از رسیدن به سن ۳۰ سالگی ۷ تا بچه داشتم چه عشقی می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هام رو میدیدم.
خودم خواهر و برادر نداشتم وقتی میدیدم که چهارتا دخترام با عروسک بازی میکنند لذت می بردم به آنها حسودیم میشد و حسرت می خوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای من و دختر هایم لباسهای راحتیِ خانه را می دوخت.برای ۴ تا دخترم با یک رنگ سری دوزی میکرد.
بعدها که مهری بزرگترین دخترم بود, و سلیقه خوبی داشت پارچه انتخاب می کرد و به سلیقه او مادربزرگش لباس ها را می دوخت.
مادرم خیلی به ما می رسید. هر چند روز یکبار به بازار لینِ احمداباد می رفت وزنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آمد.
او لر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت و دلش نمی آمد چیزی را بخورد و برای ما نیاورد.
بابای مهران ۱۵ روز یکبار از شرکت نفت حقوق می گرفت حقوق را دست من می داد و من باید دخل و خرج خانه را می چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهردادپول توجیبی میدادم. میگفتم اینها پسرند توی کوچه و خیابان می روند باید داخل جیبشان پول باشد که خدای ناکرده به راه بد نروند و گول کسی را نخورند گاهی پس از یک هفته خرجی تمام میشد و باید جواب بابای مهران را هم می دادم.
مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود.به مهران که خیلی می رسید.زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد.
مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود.هر وقت مادرم به خانه ما می آمد زینب دورش می چرخید تا خوب حرفهای او را گوش کند بابای بچه ها از ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می زد و ۵ بعد از ظهر برمیگشت.
روزهای پنجشنبه نیمروز بود،ظهر از سر کار برمیگشت،او در باغچه ی خانه گوجه و بامیه و سبزی میکاشت.زمستان و تابستان سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه میچیدیم واستفاده میکردیم.حیاط خانه ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط میخوابیدیم.
تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان هایش بالای ۴۰درجه بود.بعد از ظهر ها آب شط را توی حیاط باز می کردم . زیر در راهم می گرفتم و حیاط پر از آب میشد و آب تا شب توی حیاط بود.با این روش زمین سیمانی حیاط خنک میشد.
خانه های شرکتی دو شیر آب داشتند.شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود وشیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه ها و شمشاد هابود.گاهی که شیر آب شط را باز میکردیم همراه راه آب یه عالمه گوش ماهی ها می آمد،دختر ها هم ذوق میکردندو گوش ماهی هارا جمع میکردند.ظهر ها هم هرکاری میکردم بچه ها بخوابند،بچه ها خوابشان نمی برد وتا چشممان گرم میشد می رفتند و توی آبها بازی میکردند.
ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_چهارم
.....کار هر روز مان این بود که حیاط سیمانی را پر از آب می کردیم و شب قبل از خواب زیر در حیاط را که گرفته بودیم بر می داشتیم و آب را بیرون میکردیم این طوری سیمانها خنک خنک می شد و ما می توانستیم تا اندازه ای گرما را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پای مان خنک باشد.
شهرام چهار ماه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون غرضی خرید.من بهش گفتم :( مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم؛تلویزیون که واجب نبود!!!)
بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد.هر چند که بر اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان خودم بیماری آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
به دخترها اجازه کوچه رفتن نمیدادم، می گفتم خودتان چهارتا هستید بنشینید و با هم بازی کنید آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی میکردند.
مهری هم که از همه بزرگتر بود مثل مادرشان بود؛ برای بچهها دم پختک گوجه درست میکرد و می خوردند.ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد.بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند بودجه ی ما نمی رسید که چیزهای گران بخریم. دختر ها با کاغذ عروسک کاغذی درست میکردند و رنگش می کردند.خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهار تا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جایی نمی رفتند من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷ میرفتم بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت.حقوق من کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم اما سعی میکردم به بچه ها غذاهای خوب بدهم هرروز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود.
زنبیل را روی کول میگذاشتم و به خانه برمی گشتم.زمستان و تابستان بار سنگین را به کول میکشیدم.سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.هر روز بازار می رفتم اما تا شب هرچه بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال کاغذ می گشتند. زینب ببین بچه هایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم.دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهراو را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را بهش می زدم.مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش زودتر از من پا میشد او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل میکرد در مدتی که مریض بود دوای عطاری توی آتیش می ریختم و خانه را بو می دادم دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهش بدهید چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آبپز بود و بس.
زینب غذای شما می خورد و دم نمی زد.به خاطر شدت مریضی اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد از همه بچه هایم به خودم شبیه تر بود.صبور اما فعال بود.از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد مثل خودم زیاد خواب میدید.خواب های خیلی قشنگ!
همه مردم خواب می بیند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت.انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال نماز و روزه و قرآن بود.همیشه میگفتم از ۷ تا بچه جعفر زینب سهم من است. انگار قلبم آن را با هم تقسیم کرده بودیم.از بچگی دور و بر خودم میچرخید همه خواهرها و برادرها و دوستان و همسایه ها را دوست داشت.انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت.حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.۴ یا ۵ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_پنجم
...از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد به من گفت:(من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم می کند کی بوده!!)
تعجب کردم.پرسیدم :(کی بود!؟)
گفت:( حضرت فاطمه زهرا《ص》 بود.)
هنوز هم پس از سالها وقتی به یاد آن خواب می افتم و بدنم می لرزد.
زینب از بچگی راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانواده داشت.با مهرداد خیلی جور بود.مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود.همیشه گروه نمایش داشت چندتا نمایش در آبادان راه انداخت زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می کرد.مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب یاد میداد وزینب خیلی خوب با او تمرین می کرد.مهرداد که اهل فوتبال ونمایش بود بیشتر بیرون خانه بود.ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود مهران پیک های بچه ها و کتاب هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دو ریال هم حق عضویت از آنها گرفت.دختر ها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می برد.مهری و مینا باهم شهلا و زینب باهم.مهران اول خودش میرفت و فیلم را میدید و اگر تشخیص میداد فیلم مشکلی ندارد دختر ها را میبرد.علاقه زینب در تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران به سینما میرفت شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان در جمع خودشان بود و رفتن به خانه مادرم.بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم.اول تابستان که می شد دور هم می نشستند و هر کدام نقشه رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزد.هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.جمع ما زیاد بود ماشین هم نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه رفتن سفر برای ما و بچه ها شیرین بود بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی توانست از خانه بیرون برود دورهم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند آنقدر از حرف زدنش لذت می بردند که انگار به سفر می رفتند و برمیگشتند.
در باغ پشت خانه ایستگاه ۶ یک درخت کُنار بزرگ داشتیم که هر سال ثمر زیادی میداد.
بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان،دختر ها زیر درخت جمع می شدند ومهران و مهرداد روی پشت بام میرفتندوحسابی درخت را تکان می دادند،کُنار ها که زمین میریخت دختر ها جمع میکردند.بعضی وقتها اتدازه ی یک گونی هم پر میشد.من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه هفت می بردم و به زن های فروشنده یعرب میدادم وبه جای کنار میوه های دیگر میگرفتم.گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا از شاخه های درخت کنار بچینند و مهرداد و مهران دنبالشان می کردند.مینا و مهدی مدتی پول جمع می کردند یک دوربین عکاسی خریدند اولین بار دختر ها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند ۴ تایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما ما با هم خوشبخت بودیم.بچه هایم همه سر به راه و درسخوان بودند.
.....ادامه
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_ششم
از زبان مادر شهید زینب ڪُمایی
......اما زینب علاوه بر درس خوان بودن خیلی مومن بود همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی می کردند آنها خانواده مومنی بودند تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده ای زده بودند که وقتی در باز میشود داخل خانه دیده نشود.
دختر بزرگ خانواده زهرا خانوم برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود مینا و مهری فرزین به این کلاس ها می رفتند مینا و مهری با دخترشان اقدس همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود.
زهرا خانوم سر کلاس به بچه ها گفته بود باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتون مثل وضو و غسل قبول نیست.زهرا خانوم از بین رساله های علما رساله امام خمینی را به دختر ها معرفی کرد.ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی آوردیم. امام را هم نمی شناختیم مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در ایستگاه ۶ بازارچه شرکت نفت رفتند.تا رساله امام را بخرند اما آقای جوکار به آنها گفت رساله امام خمینی خطرناک دنبالش نگردید وگرنه شما را می گیرند بررسی سالی آقای خویی را به بچه ها داد دخترها هم مجبور شدند مقلد آقای خوئی شوند.
زهرا خانم هم گفت هیچ اشکالی نداره مهم اینه که شما احکام تون رو به تقلید از مجتهد انجام بدید.
سین بیشتر به کلاسهای قرآن خانه کریمی میرفت خیلی تحت تاثیر دخترهای آقای کریمی قرار گرفته بود.
زینب کلاس چهارم دبستان بود صبح ها به مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه کریمی یک روز ناراحت به خانه آمد گفت مامان من سر کلاس خوب قرآن خواندم به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادند.
به زینب گفتم جایزهای که دادن چی بود؟ جواب دادیه بسته مداد رنگی.
گفتم خودم برات مدادرنگی میخرم جایزتم من میدم.
یه روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم.خیلی تشویقش کردم وقتی زینب مینشست و قرآن می خواند یاد بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جای هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاسهای قرآن و ارتباط بادخترهای خانواده کریمی به حجاب علاقه مند شد.من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند.اما خیلی ساده بودند زینب کوچکترین دختر من بود.اما در همه کارها پیش قدم می شد.اگر فکر میکرد کاری درست انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت یک روز کنارم نشست و گفت مامان من دلم میخواد باحجاب شوم.از شنیدن حرف خیلی خوشحال شدم انگار غیر از این هم انتظار نداشتم.
زینب نیمه دیگرم نبود پس حتماً در دلش علاقه به حجاب وجود داشت.
مادرم هم که شنید خوشحال شد.
....ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟