#گنجینه_پدری
#حکمت_هایی_از_نهجالبلاغه
#قسمت_اول
🥀 راه خوب زیستن
مرگ بهتر از تن به ذلت دادن و به اندك ساختن بهتر از دست نیاز به سوی مردم داشتن است. اگر به انسان نشسته در جای خویش چیزی ندهند، با حركت و تلاش نیز نخواهند داد.
روزگار دو روز است، روزی به سود تو، و روزی به زیان تو است، پس آنگاه كه به سود تو است، به خوش گذرانی و سركشی روی نیاور، و آنگاه كه به زیان تو است، شكیبا باش.
📚👈🏻 حكمت 396
🌿 | @mahmoodreza_beuzayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_اول
دختری از جنس زمین عاشق و دلداده سبک زندگی غربی فارغ از هر قید و بند دین داری...
از یه جای به بعد زندگی روی دیگری از خودش رو برای دختر نمایانمیکنه سرنوشتش جور دیگه ای رقم میخوره و به سمت سوی میره که حتی فکرش رو هم نمیکرد....
.
.
.
.
دوباره یه تیکه از موهای طلاییم که از زیر شالم لجوجانه به بیرون لغزیده بود رو با حرکت دست زیر شالم پنهان کردم
اووووف خسته شدم دیگه
من به حجاب عادت ندارم اصلا
چه برسه به حجاب سفت و سخت که یه تار موهام هم پیدا نباشه
کلا با حجاب و افراد چادری مشکل داشتم
ولی چه میشه میکرد
با نگاه غضب آلود مامان چادر روی سرم رو مرتب کردم و سعی کردم با حفظ حجاب کامل با متانت راه برم
_مامان حالا اگه دوتا تار مو بیرون بیاد قرآن خدا غلط میشه؟
مامان_عههه همیشه موهات بیرونِ حالا یه بارم بخاطر امام رضا(ع) بکن تو چیزی نمیشه دختر
دوباره لبه چادرو که از روی سرم افتاده بود جلو کشیدم و سعی کردم بقیشو از زیر پام خارج کنم که برای صدمین بار سکندری نخورم
این بار پدرم با آرامش گفت درش بیار رسیدیم حرم دوبار سرت کن
اینم فکر خوبه چادرو سرسری تا کردم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم و سر به زیر کنار بابا راه بیام
وای خدا خسته شدم حالا واجب بود به محض رسیدن بریم حرم؟
_مامان چقدر مونده برسیم حرم؟
جوابی از مامان نشنیدم که
دیدم به روبه رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینش داره زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. جلورو نگاه کردم... چشمم به گنبد طلا افتاد یهو دلم لرزید بی اراده زیر لب سلام دادم بدجوری محوش شده بودم یه حس و حال عجیبی داشت که منو مسخ کرده بود. یه حس دوست داشتنی خیلی برام عجیب بود منی که فقط به اصرار اینجا بودم چرا باید انقدر حالم خوب باشه از حضور دراین مکان شعری که در فضا پخش میشد توجهم رو جلب کرد...
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم.
.
.
.
تو حالِ خودم بودم که دیدم مامان صدام میکنه اصلا تو اون لحظه متوجه نبودم اطرافم چی میگذره گذرزمان روهم حس نکردم خودم رو جمع و جور کردم به دنبال مامان راه افتادم...
_مامان اون پنجره که اونجا هست دورش شلوغه داستانش چیه
مامان-پنجره فولاده هرکدوم از آدما که به مشکلی برمیخورن میان دخیل میبندن تا گره از مشکلشون باز شه قربون امام رضا برم هیچکی رو دست خالی برنمیگردونه
-یکمی برام عجیبه مگه میشه!
آهانی گفتم و با مامان به سمت حرم رفتیم من خیلی سرسری زیارت کردم اما مامان انگار داره با یه آدم صحبت میکنه بعد کلی گریه و دعا رضایت داد برای رفتن به هتل...
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
هرسال که به فصل بهار نزدیڪ میشدیم خانه ی ما حال و هوای دیگࢪی پیدا میڪرد.
از اول اسفند در فڪر مقدمات سال تحویل بودیم من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم،عدس،ماش و شاهی را می ڪاشتم وقتی سبزه ها بلند می شدند دوࢪ آنہا ࢪا با ࢪبآن های رنگی تزئین می ڪردم و روی طاقچه می گذاشتم.
به ڪمڪ بچه هایم همه ی خانه را از بالا تا پایین تزئین میڪردیم،فرش ها ملافه ها پرده ها همه چیز باید همراه بهار بهاری می شد بچه ها هم این روز ها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن پا به پای من کمک میکردند.بهار انقدر برای همه عزیز بودڪه انرژی همه چند برابر می شد.خرید عید هم برای بچه ها عتلمی داشت.گاهی وقتا می دیدم که بچه هایم لباس ها و ڪفش هایشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند.
همه ی این شادی ها ڪم ڪم با شروع جنگ فراموش شد و فقط خاطراتش ماند
اولین شب فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بی قرار و نگران در خانه راه می رفتم چند ساعتی ازوقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. اما هنوز خبری از زینب نبود.زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی رفته بود.اومعمولا نمازهایش را در مسجد به جماعت می خواندو همیشه بلافاصله بعد تمام شدن نماز به خانه برمی گشت.آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم پیش خودم فڪر ڪردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو درمسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است
با گذشت چند ساعت نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچکس در مسجد نبود.مسجد تمام شده بود و همه ی نمازگزارها رفته بودند.آشوبی به دلم افتاد.هوا تاریڪ بود و باد سردی می آمد
یعنی زینب ڪجا رفته است؟
زینب دختری نیست ڪه بی اطلاع به من به جایی برود و خبری هم ندهد.بدون آنڪه متوجه باشم خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جستجو کردم اما مگر تمڪان داشت ڪه زینب توی خیابان ها مانده باشد؟
او باید تا آن ساعت به خانه برمی گشت.
مادرم و دختر بزرگترم شھلا و پسر ڪوچڪم شھرام در خانه منتظر بودند به خانه برگشتم مادرم خیلی نگران بود امانمی خواست حرفی بزندڪه دلھره ی من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند
شھلا گفت:مامان ما باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند تا از دوستان زینب تماس بگیریم
شاید آنھا خبری از زینب داشته باشند.
آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم
سفره ی هفت سین خانه ی دارابی وسط خانه پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده و شادی انها بلند بود خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت:راحت باشید و خجالت نکشید با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاالله از زینب خبری بگیرید
شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده آخر دوستانش چه فڪری میڪردند اما چاره ای نبود شاید بالاخره ڪسی اورا دیده باشد ویا دوستانش خبری از او داشته باشند
من گوش هایم.را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم
شهلا باید برای تک تک دوست های زینب اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد ولی در واقع آنها بودند که خبر جدید می شنیدند و آن خبر گم شدن زینب بود.
ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_سوم
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب کُمایی
نگاهی به گذشته....
من تنها فرزند مادرم بودم ڪه او با نذر و نیاز و التماس از امام حسین(؏) گرفته بود.مادرم تاج ما طالب نژاد،در آبادان زندگی می ڪرد.وقتی خیلی جوان بود و من در شڪمش بودم؛شوهرش را از دست داد،او زن جوانی بود ڪه ڪس و ڪار درستی هم نداشت و یه دختر بدون پدر هم،روی دستش مانده بود،بزای همین مدتی بعد از مرگ پدرم،با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج ڪرد.
درویش قبلا زن و دو پسر داشت،اما پسر هایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم، ازغصه ی مرگ پسر هایش به روستای خودشان ڪه دوز از آبادان بود برگشت.درویش ڪه نمی توانم به او نا بابایی بگویم آمد و مادرم را گرفت.درویش واقعا مرد خیلی خوبی بود و در حق من پدری ڪرد.
مادرم بعد از ازدواج مجددش یڪ بار باردار شد اما بچه اش سقط شد و اوهمچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگرماند.یادم هست ڪه وقتی بچه بودم همیشه دهه اول محرم در خانه روضه داشتیم،یڪ خانه ی دواتاقه ی شرڪتی در جمشید آباد آبادان داشتیم.من ڪه خیلی کوچڪ بودم،در خانه یهمسایه ها می رفتم و از آنها میخواستم ڪه برای روضه به خانه ی ما بیایند.
من نذر امام حسین (؏) بودم و تمام محرم وصفر لباسسیاه می پوشیدم.مادرم درهمان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میڪرد و به در و همسایه می داد،او همیشه دلهره ی سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود.مادرم عاشق بچه بود و دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد.اما؛خدا همین یڪ اولاد را بیشتر به او نداد.تازه اون هم بانذر و شفاعت آقا امام حسین(؏).
من از بچگی عاشق و دلداده یامام حسین (؏)و حضرت زینب(س)بودم.زندگی ام از پیش از تولد به آنها گره خورده بود،انگار دنیا آمدنم،نفس ڪشیدنم،همه به اسم حسین(؏)و ڪربلا بند بود.
پنج ساله بودم ڪه برای اولین بار،همراه مادرم فاچاقی و بدون پاسپورت از راه شلمچه به ڪربلا رفتیم.مادرم نذر ڪرده بود ڪه اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به ڪربلا ببرد،اما تا ۵ سالگی ام نتوانست نذرش را ادا ڪند.مادرم از سفر ڪربلا دو قصد داشت:یڪی ادای نذرش،و قصد دیگرش این بود ڪه باز از امام حسین(؏)یڪ اولاد دیگرطلب ڪند.تمام آن سفر و صحنه هارا به یاد دارم؛مثل این بود ڪه به همه ی ڪس و ڪارم رسیده باشم،توی شلوغی و جمعیت حرم خودم را رها میڪردم،چند تا مرد توی حرم نشسته بودندو قرآن می خواندند،مادرم یڪ لحظه متوجه شد ڪه من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیڪ است ڪه خفه بشوم،بلند فریاد زد:
(یا امام حسین(؏)من آمده ام بچه ازت بگیرم، تو ڪبری را هم ڪه خودت بهم بخشیدی،میخواهی از من پس بگیری؟)
مرد های قرآن خوان بلندشدند ومن را ازمیان جمعیت بالا ڪشیدند.
توی همه ی مدت سفر،عبای عربی سرم بود.
بار دوم در ۹ سالگی،همراه با پدر و مادرم قانونی و با پاسپورت به ڪربلا رفتیم.آن زمان رفتن به ڪربلا خیلی سختی داشت. بااینڪه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره میرفتیم اما امڪانات ڪم بود و مشڪلات راه و سفر زیاد،بیشتر سال هم هوا گرم بود.در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم نا بابایی ام ڪه از بابای حقیقی ام برای من دلسوز تر بود در زیارت حضرت علی (؏) نیت ڪرد و توی دلش از امیر المؤمنین طلب مرگ ڪرد.او به حضرت علی (؏) علاقه ی زیادی داشت وآرزویش بود ڪه در زمین نجف از دنیا برودو همان جا به خاڪ سپرده شود؛تا برای همیشه پیش امام علی (؏) بماند.نا بابایی ام حرفی از نیت آرزویش به ما نزد.مادرم در خواب دید ڪه دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و میخواهند اورا با خودشان ببرند.مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از آن دوتا سید خواسته بود ڪه درویش را نبرند.مادرم توی خواب میگفت:درویش جای مدر ڪبری است تو را به خدا ڪبری را بار دیگر یتیم نڪنید.!
آنقدر در خواب گریه و زاری ڪرد و فریاد زد ڪه بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صدایش زد:
(ننه کبری!چه شده؟چرا اینوهمه شلوغ میڪنی؟ چرا گریه میڪنی؟)
مادرم وقتی از خواب بیدار شد،خوابش را تعریف ڪرد و گفت؛(من و ڪبری توی این دنیا ڪسی را به جز تو نداریم،تو حق نداری بمیری و مارا تنها بذاری!)
بابایم گفت؛(ای دل غافل!زن چه ڪردی؟چرد جلوی سید هارو گرفتی؟من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم ڪه برای همیشه در خدمتش بمانم،چرا آنها را از بردن من منصرف ڪردی؟حالا ڪه جلوی ماندنم درنجف اشرف رو گرفتی باید به من قول بدی ڪه طبق وصیتم بعد از مرگم هر جا ڪه باشم مرا به اینجا بیاری و در زمین وادی السلام به خاڪ بسپاری.خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی(؏)باشه!)
مادرم ڪه زن باغیرتی بود به بابایم قول دادڪه وصیتش را انجام دهد
ادامه دارد...
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی
تولـــــد:
بچه ی ششم راباردار بودم ڪه به ما یڪ خانه ش شرڪتی دو اتاقه درایستگاه چهار فرح آباد،ڪوچه ی ده،پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند.همه یخانواده اعتقاد داشتیم ڪه قدم تو راهی خیر بوده است که ما از مستاجری و اساس ڪشی راحت شدیم و بالاخره یڪ گواتر شرڪتی نصیبمان شده.خیلی خوشحال بودیم از آن به بعد خانه ی مستقل دستمان بود و این ینی خوشبختی برای همه ی خانواده یوما.
مدتی بعد ازاساس ڪشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم.دو روز تمام درد ڪشیدم.جیران سواد درست و حسابی نداشت وڪازی از دستش برنمیامدبرای اولین بار و بعد از پنج تا بچه مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند.آن زمان شهر آبادان بود یڪ خانم دڪتر مهری.مطب دڪتر مهری در لینِ یڪ ِ احمد آباد بود.من تا آن زمان خبری از دڪتر و دوا نداشتم.حامله میشدم و جیران ڪه قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد.خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و باهمان حال مشغول ڪار های خانه شدم.
اذان مغرب حالم خیلی بد شد؛ جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید..
در غروب یڪی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یڪ دختر قشنگ و دوست داشتنی داد،
جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هرڪدامشان یڪ شڪلات داد.مخران ڪه پسر بزرگ و بچه ی اولم بود،بیشتر از همه ی بچه ها ذوق ڪرد و خواهرش را در بغل گرفت،هرڪدام از بچه ها را ڪه به دنیا می آوردم جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب میڪردند.من هم این وسط مثل آدم هیچڪاره سڪوت میڪردم.جعفر ڪه بابای بچه ها بود و حق پدریش بود که اسم آنها را انتخاب ڪند مادرم ڪه یڪ عمرآرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگی اش من و بچه هایم بودیم.
نمی توانستم دل مادرم را بشڪنم.اوڪه خواهر و برادری نداشتمرا زود شوهر داد تا بتوانم به جای بچه های نداشته اش نوه هایش را ببیند.
جعفر هم فقط یڪ خواهر داشت،هر دوی ما بی کس و کار و بی فامیل بودیم،جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت.او به اسم های فارسی و ایرانی خیلی علاقه داشت.مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت.تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت.اسم بچه ی چهارمم را مادرم مینا گذاشت.بچه ی پنجمم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت.من هم نه توب میگفتم نه بد،دخالتی نمیڪردم.وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند برایم کافی بود.
مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت اما بعد ها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض ڪرد.
بارها به مادرم گفت:(مادربزرگ! اینم اسم بود برا من گذاشتی؟اگر در این دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتین چه جوابی میدین؟من دوست دارم اسمم زینب باشه.مثل حضرت زینب باشم.میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد.
ادامه دارد.....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلامعلیڪم👀 شروعرمانجدیدمونبھاسم: #قصھ_دلبࢪی🥀 بھروایتهمسرشهید محمدحسینمحمدخآنی🕊 . •
🕊.♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_اول
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.😐
اون هم وسط دانشگاه😐
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..☹️
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت😁😅
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار.
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😐😂
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد
#کپیباذکرصواتمانعیندارد
🌱بِسـمِ ࢪبِّ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ📕
#قسمت_اول
#پیشگُفتآر 🦋
صبح یک روز خنک پاییزی🍂 سال ۹۳، تهرانپارس، چهارراه سیدالشهداء.
همه چیز آرام بود جز دل🌊 سعید که تنها علت ناآرامی اش امتحان📝 بود؛ ولی حالا...
–مگه چی گفت؟ مگه حرف بدی زد؟ بد کرد از ناموس مردم دفاع کرد؟ حقش این بود؟
سرهنگ👮♂ دست های سعید را که مثل دو قالب یخ❄️ شده است در دست میگیرد. از سرمای دست های او، حرارت🔥 عصبانیت سرهنگ هم کم میشود.
سعی میکند معنی کار های او را بفهمد.😇 دستش را آرام روی شانه ی پسر میگذارد. شانه اش گرم میشود😌 و بغضش آرام آرام سر باز میکند.😭 کلماتش در لا به لای هق هق گریه به سختی شنیده میشود.
–آقا....! آقا....!
سرش را بالا میآورد. به صورت سرهنگ خیره میشود.👁👁 اشک پهنای صورتش را خیس💦 کرده است.
#اِدامـہ_دارَد...🎈
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
namaz1.mp3
3.94M
🎙️استاد شجاعی
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت_اول
قیمت انسان به نمازش است
🍃باید باور کنیم ؛
نماز یک سکوست برای پرواز...
باید پرواز را آموخت.
🥀🥀
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم وفرجنا به بحق حضرت زینب سلام الله علیها
والعا قبه للمتقین🤲
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_اول
#قسمت_اول
از زبان مادر شهیده زینب کمایی
هرسال که به فصل بهار نزدیڪ میشدیم خانه ی ما حال و هوای دیگࢪی پیدا میڪرد.
از اول اسفند در فڪر مقدمات سال تحویل بودیم من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم،عدس،ماش و شاهی را می ڪاشتم وقتی سبزه ها بلند می شدند دوࢪ آنہا ࢪا با ࢪبآن های رنگی تزئین می ڪردم و روی طاقچه می گذاشتم.
به ڪمڪ بچه هایم همه ی خانه را از بالا تا پایین تزئین میڪردیم،فرش ها ملافه ها پرده ها همه چیز باید همراه بهار بهاری می شد بچه ها هم این روز ها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن پا به پای من کمک میکردند.بهار انقدر برای همه عزیز بودڪه انرژی همه چند برابر می شد.خرید عید هم برای بچه ها عتلمی داشت.گاهی وقتا می دیدم که بچه هایم لباس ها و ڪفش هایشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند.
همه ی این شادی ها ڪم ڪم با شروع جنگ فراموش شد و فقط خاطراتش ماند
اولین شب فروردین ماه سال ۱۳۶۱ بی قرار و نگران در خانه راه می رفتم چند ساعتی ازوقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. اما هنوز خبری از زینب نبود.زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی رفته بود.اومعمولا نمازهایش را در مسجد به جماعت می خواندو همیشه بلافاصله بعد تمام شدن نماز به خانه برمی گشت.آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم پیش خودم فڪر ڪردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو درمسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است
با گذشت چند ساعت نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچکس در مسجد نبود.مسجد تمام شده بود و همه ی نمازگزارها رفته بودند.آشوبی به دلم افتاد.هوا تاریڪ بود و باد سردی می آمد
یعنی زینب ڪجا رفته است؟
زینب دختری نیست ڪه بی اطلاع به من به جایی برود و خبری هم ندهد.بدون آنڪه متوجه باشم خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جستجو کردم اما مگر تمڪان داشت ڪه زینب توی خیابان ها مانده باشد؟
او باید تا آن ساعت به خانه برمی گشت.
مادرم و دختر بزرگترم شھلا و پسر ڪوچڪم شھرام در خانه منتظر بودند به خانه برگشتم مادرم خیلی نگران بود امانمی خواست حرفی بزندڪه دلھره ی من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند
شھلا گفت:مامان ما باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند تا از دوستان زینب تماس بگیریم
شاید آنھا خبری از زینب داشته باشند.
آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم
سفره ی هفت سین خانه ی دارابی وسط خانه پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده و شادی انها بلند بود خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت:راحت باشید و خجالت نکشید با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاالله از زینب خبری بگیرید
شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده آخر دوستانش چه فڪری میڪردند اما چاره ای نبود شاید بالاخره ڪسی اورا دیده باشد ویا دوستانش خبری از او داشته باشند
من گوش هایم.را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم
شهلا باید برای تک تک دوست های زینب اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد ولی در واقع آنها بودند که خبر جدید می شنیدند و آن خبر گم شدن زینب بود.
ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻