#گنجینه_پدری
#حکمت_هایی_از_نهجالبلاغه
#قسمت_ششم
🥀 اصلاح خویش
كَفَاكَ أَدَباً لِنَفْسِكَ اجْتِنَابُ مَا تَكْرَهُهُ مِنْ غَيْرِكَ.
ترجمه:
برای اصلاح خویشتن همین بس که از آنچه برای دیگران نمی پسندی اجتناب ورزی
📚👈🏻 حکمت ۴۱۲
🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_ششم
سپیده:حلما جونم اروم باش بیا برو تا نیومده بالا خیلی عصبانی بود میترسم زنگ بزنه پلیس
حلما_هااان باشه باشه بزار برم اماده شم میرم الان
وای یعنی الان حسین به بابا گفته؟ چه برخوردی در انتظارمه هر چی باشه حقمه
اومدم سمت اتاق لباسامو بردارم انقد گیج شده بودم که نمیدونستم کیفم کجاست
سپیده هم دنبالم اومد
سپیده:حلی بیا گوشیتم بگیر رو میز بود
حلما_وای یه 20 تا تماس از حسین دارم
سپیده:زودباش حلما لباساتو عوض کن
حلما_باشه تو برو منم الان میام
لباسامو عوض کردم شالم رو روی سرم مرتب کردم کولم رو برداشتم داشتم از اتاق میومدم بیرون که یادم افتاد آرایشمو هنوز پاکنکردم
برگشتم جلو آینه یکم آرایشم رو کم کردم خدا لعنتت کنه سپیده هی گفتم انقدر غلیظ آرایشم نکن ها..
وای خدا چرا پاک نمیشن لعنتی اه
خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن اومدم بیرون از اتاق یه نگاهی به جو چندش آور رو به روم انداختم تهه دلم یه حس خوشحالی بود که حسین اومده منو از اینجاوببره اما حس اینکه بهشون دورغ گفتم و از اعتمادشون سو استفاده کردم با ترسی که قراره چه واکنشی نشون بدن داره دیونم میکنه
.
.
.
خیلی آروم و بدون خدافظی از در خونه زدم بیرون
پله ها رو یکی در میون رد میکردم رسیدم داخل حیاط پشت در ایستادم یه نفس عمیق کشیدم شالم رو کمی جلو اوردم و روی سرم مرتب کردم
درو باز کردم سرم پایین بود کفشایه حسینو میدیدم فقط که با فاصله کمی از من ایستاده بود
حلما:حسین من...
حسین_تو چی هاااان توچییی
حلما_بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست برات توضیح میدم
حسین_چیو میخوای توضیح بدی این بود جواب اعتماد ما حالا من جهنم اینه دست مزده بابا و مامان آرههه؟
صدای حسین انقدر بلند بود که غیر ارادی همینجور اشک از چشمام سرازیر شد هیچی نمیگفتم فقط بی صدا اشک میریختم
حسین _اینجوری واینستا اینجا بیا تو ماشین
حلما گریه نکن با توام بیا تو ماشین باهم صحبت میکنیم
کولم رو از دستم گرفت رفت سمت ماشین
حسین_بیاسوار شو
اروم راه افتادم سمت ماشین درو باز کردم و نشستم سرم پایین بود حسین هم هیچ حرفی نمیزد مشغول رانندگی بود...
باید باهاش صحبت میکردم تا وضع ازاین بدتر نشه
_داداشیی؟
حسین_فعلا هیچی نگو حلما هیچی..
انقدر جدی و عصبییه که ساکت میشم سرمو تکیه میدم به شیشه..
یه ربی گذشت حسین جلوی یه پارک نگه داشته بود
با تعجب نگاهش کردم
حسین_حلما نمیخوام اینطوری بریم خونه پیاده شو باهم صحبت کنیم باید توضیح بدی همچیو
حلما_باشه ولی مامان و بابا چی
حسین_چیزی بهشون نگفتم تو نمیفهمی چیکار کردی اونا بشنون کجا بودی زبونم لال سکته میکنن
_پیاده شو حلما
یکم آروم شدم که مامانو بابا نفهمین بهشون دروغ گفتم اما پیش حسین آبروم رفته بود انگاری کل دنیا رو سرم خراب شده داشتم به بدبختیام فکر میکردم...
حسین_میشنوم همچی رو از اول بدون دروغ برام تعریف کن
حلما_باشه داداش میگم برات قول بده باور کنی
_بخدا دروغ نمیگم همچیو راست میگم
_حسین:منتظرم شروع کن حلما
همه چیز رو از اول برای حسین تعریف کردم تو این مدت من اشک میریختم اما حسین حتی تو چشمام نگاه نمیکرد
هووووف از وقتی که سپیده زنگ زد رو تا اومدن خودش مو به مو براش تعریف کردم سرشو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد
حسین_حلما...این حرفا چیزی رو از اشتباهه تو کمنمیکنه اشتباهیی که هر دفعه قول میدی جبرانش کنی اون دوستا به درد تو نمیخورن چرا نمیخوای بفهمی دخترر؟؟؟
حلما_اونا با اطلاع خونواده هاشون همه کار میکنن
حسین_دِ بخاطر همین میگم به درد تو نمیخورن ما مثل اونا هستیم؟
_نه
حسین_چرا نمیخوای تلاش کنی بفهمی ما مثل اونا نیستیم چرا خیلی از این گناهایی که اسمش رو میزارن خوش گذرونی برای ما شرم آوره حلما هیچ چیزی زوری نمیشه خودتم میدونی ما هیچ وقت چیزی رو بهت تحمیل نکردیم
اما وقتی میبینم خواهرم پاره تنم داره جایی میره که جاش نیست کاری میکنه که فقط خودش آسیب ببینه دیونه میشم ...
حلما_حسین من حالم خوب نیست نه با نگین نه با سپیده نه هییییچ کس دیگه میخوام باخودم باشم تنها
حسین_این حرفارو میزنی که من بیخیال شم .خواهری من نمیخوام به من دروغ بگی بعد قایمکی بری با دوستایی که تو رو از خودت دور میکنن بگردی...
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت_ششم
💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢
تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود.
حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️
#تیپ و #قیافه ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدمهای لارج و سوپر دولوکس بودم و او از این #حزب_اللهی های حرص درآر.
هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک میکرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبیها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدمهایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد😬
بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام میکرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم میگفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒
دفعه بعد به زنم گفتم: "یک #چادری چیزی بنداز سرت تا این #آقا_داماد مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا."
زنم گفت: "باشه." دفعه بعد #چادر پوشید. 😇 این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥
چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی #مهمانیها میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍
میگوید..می خندد..گرم می گیرد.
کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمیتوانستم کنار بیایم.😖
.
یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی #اتاق.
رفتم داخل. تا من را دید برایم #تمام_قد ایستاد و بهم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که #پسر_برادرم آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳
گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست."
نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. #اولاد_فاطمه_زهرا هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌
این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇
••••••••••••••••••••
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت:…
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_ششم
از زبان مادر شهید زینب ڪُمایی
......اما زینب علاوه بر درس خوان بودن خیلی مومن بود همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی می کردند آنها خانواده مومنی بودند تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده ای زده بودند که وقتی در باز میشود داخل خانه دیده نشود.
دختر بزرگ خانواده زهرا خانوم برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود مینا و مهری فرزین به این کلاس ها می رفتند مینا و مهری با دخترشان اقدس همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود.
زهرا خانوم سر کلاس به بچه ها گفته بود باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتون مثل وضو و غسل قبول نیست.زهرا خانوم از بین رساله های علما رساله امام خمینی را به دختر ها معرفی کرد.ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی آوردیم. امام را هم نمی شناختیم مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در ایستگاه ۶ بازارچه شرکت نفت رفتند.تا رساله امام را بخرند اما آقای جوکار به آنها گفت رساله امام خمینی خطرناک دنبالش نگردید وگرنه شما را می گیرند بررسی سالی آقای خویی را به بچه ها داد دخترها هم مجبور شدند مقلد آقای خوئی شوند.
زهرا خانم هم گفت هیچ اشکالی نداره مهم اینه که شما احکام تون رو به تقلید از مجتهد انجام بدید.
سین بیشتر به کلاسهای قرآن خانه کریمی میرفت خیلی تحت تاثیر دخترهای آقای کریمی قرار گرفته بود.
زینب کلاس چهارم دبستان بود صبح ها به مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه کریمی یک روز ناراحت به خانه آمد گفت مامان من سر کلاس خوب قرآن خواندم به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادند.
به زینب گفتم جایزهای که دادن چی بود؟ جواب دادیه بسته مداد رنگی.
گفتم خودم برات مدادرنگی میخرم جایزتم من میدم.
یه روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم.خیلی تشویقش کردم وقتی زینب مینشست و قرآن می خواند یاد بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جای هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاسهای قرآن و ارتباط بادخترهای خانواده کریمی به حجاب علاقه مند شد.من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند.اما خیلی ساده بودند زینب کوچکترین دختر من بود.اما در همه کارها پیش قدم می شد.اگر فکر میکرد کاری درست انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت یک روز کنارم نشست و گفت مامان من دلم میخواد باحجاب شوم.از شنیدن حرف خیلی خوشحال شدم انگار غیر از این هم انتظار نداشتم.
زینب نیمه دیگرم نبود پس حتماً در دلش علاقه به حجاب وجود داشت.
مادرم هم که شنید خوشحال شد.
....ادامه دارد....
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟
🕊. ♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند 😐🚶🏻♀
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»😐
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »😐
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود🤦🏻♀
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»😐
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»😐💣
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»😐😒
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..💔🚶🏻♀
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_ششم
#فصل_اول:شهادت🌹
همه چشمها👁👁 از شدت بغض می لرزید،
کم کم صورتها خیس از اشک شد،😭 شانهها هم به لرزه افتاد و ناگهان صدای هق هق، سکوت سنگین بیمارستان🏨 را شکست
و مادر همچنان حیران و مبهوت به دنبال ردپای👣 #علی...،
او بی تاب #علی بود💔و همه نگران سلامتی او.😟
–روضه!✨
–آفرین! چه پیشنهاد خوبی؛ هماهنگیش با من.
جوان این را گفت و به سرعت به طرف منزل🏘 #علی رفت؛
ترتیب دادن یک مراسم روضه در چنین شرایطی تنها راه تسکین قلب❤️ مادر بود،
همه چیز آماده بود،
هرچند که سکوت خانه،
تخت خالی🛏 و به هم ریخته علی،
بالشی که هنوز جای گودی سرش روی آن مانده بود،😔
همه و همه دیگر روضهخوان نمیخواست...😭
از کلام دلنشین مداح قلب❤️ مادر آرام شده بود،
حتی با وجود اینکه ناله های بچه ها دیوارهای خانه🏠 را هم می لرزاند.💥😭
#اِدامـہ_دارَد...🎈
namaaz6.mp3
4.15M
🎙استاد شجاعی
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت_ششم
🍃 الصلاة عمود الدين؛
اینکه چقدر ستون وجود يک انسان، محکم باشه
و چقدر ميتونه در بحران ها،آرامشش رو حفظ کنه؛
کاملابه کیفیت نمازش بستگی داره.
الحمدلله کما هو اهله