#گنجینه_پدری
#حکمت_هایی_از_نهجالبلاغه
#قسمت_چهارم
🥀 نکوهش کوچک شمردن گناه
أَشَدُّ الذُّنُوبِ مَا اسْتَهَانَ بِهِ صَاحِبُهُ
ترجمه:
شدیدترین گناهان گناهى است که صاحبش آن را کوچک بشمارد.
📚👈🏻 حکمت ۳۴۸
🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهارم
_سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟
سپیده_ خودش که میگفت 11 ولی فکر کنم تا12 طول بکشه
_ای بابا
من باید10 خونه باشم که
اه
مگه عروسیه اخه، چقدر طولش میدن
سپیده_غر نزن دیگه
اصل مهمونی همون11 شروع میشه
حالا یکاریش میکنیم
_ اوکی
راستی یادت نره که زودتر بیای من باید بیام انجا بعد حاضر شم
نمیشه با آرایش و لباس مهمونی از خونه بیام بیرون میدونی که...
سپیده_اووووف
خانواده تو هم الکی سخت میگیرن
اگه میخواستی عوض شی تا الان شده بودی
باید قبول کنن تو با اونا فرق داری
_ بالاخره قبول میکنن
خب عشقم ساعت 6 میبینمت برم به کارام برسم
کاری نداری؟
سپیده_نه عزیزم
میبینمت فعلا...
.
.
وسایل مورد نیازمو تا کردمو گذاشتم تو کوله پشتیم
خب دیگه وقت رفتنه
_بابا جان من دارم میرم زنگ زدم آژانس الانه که برسه
بابا_برو دخترم
مواظب خودت باش
سعی کن زودتر از10 آماده باشی
به حسین میگم بیاد دنبالت خیالمم راحتتر اینجوری...
_نهههه
یعنی خودم با آژانس میام بابایی
نیازی نیست حسین بیاد
اونم کار داره درست نیست به خاطر من از کارش بزنه
بابا_باشه دخترم
برو در پناه خدا
_خداحافظ بابایی
اخیش انگار بخیر گذشت
این آژانس کجا موند پس داره دیرم میشه...
.
.
.
مامان_عه، این دختر کی رفت من نفهمیدم؟
بابا_پیش پای شما رفت.
_یکم رفتارش عجیب نبود؟
_چطور خانم جان؟
_آخه هیچ وقت برای دیدن زینب انقدر ذوق شوق نشون نمیداد
چی بگم خانم
ان شاالله که سرش به سنگ خورده...
.
.
نگین_سلااااام حلما جون
خوش امدی عشقم
بیا تو
_ سلام عزیزدلم
چه خوشگل شدی دختر
تولدت مبارررررک
نگین_مرررسی جیگر
بیا که سپیده از کی منتظرته
دیگه کم کم مهمون ها پیداشون میشه
اگه آژانس دیر نمیکرد 30 دقیقه پیش رسیده بودم
نگین که از جلو در کنار رفت تازه متوجه خونه شدم
چیکار کرده بودن
خونه در حد جشن نامزدی دیزاین کرده بودن
دمشون گرم
نگین_به چی نگاه میکنی دختر
دنبالم بیا سپیده تو اتاق منتظرته
راه افتاد که بره سمت اتاق متوجه لباسش شدم که از جلو پوسیده بود و از پشت...
خوب شد کت و شلوارمو برای پوشیدن انتخاب نکرده بودم وگرنه حسابی ضایع میشدم
نگین:ببین کی امده سپیده؟
سپیده:کی؟؟؟
نگین :یه دقیقه اون بابلیسو بزار کنار خودت ببین
سپیده: به به حلما خانم
چه عجب، بالاخره امدی
به من میگی زود بیا خودت دیر میکنی؟؟
حلما : سلامت کو خاله سوسکه
شرمنده آژانس دیر امد.
نگین: خب حالا
سریع حاضر شین الان مهمون ها میان
من برم به کارا برسم، زود بیایین دست تنها نمونم
سپیده باش برو
یکم دیگه ما هم میاییم
حلما : راستی مامانش کجاست؟ ندیدمش
سپیده: خونه رو خالی کرده راحت باشیم
مامانش رفته خونه خالش
باباشم که ماموریته نیومده هنوز
حلما: واااا ما به مامانش چیکار داشتیم اخه؟
سپیده: تو، تو این کارا دخالت نکن زود لباستو بپوش ببینم چطور باید درستت کنم...
برای این مهمونی تصمیم گرفتم یه پیرهن ساده اما شیک بپوشم
بلندیش تا زانو هام بود
که زیرش ساپورت میپوشیدم
یقش قایقی بود که خب مهم نبود خودمون بودیم دیگه
بعد این که لباسو پوشیدم سپیده سریع مشغول صورتم شد
بهش سفارش کردم زیاد آرایشم نکنه اما باز کار خودشو میکرد
سپیده:خدا لعنت کنه حلما
چقدر قشنگ شدی
حلما: من قشنگ بودم خانوم
سپیده : ایشش
مگه این که خودت از خودت تعریف کنی
حلما: سپیده جونم مو هامو اتو میکنی؟؟
سپیده : موهاتم من درست کنم
خونه چیکار میکردی پس؟
اومدم جواب سپیده رو بدم که زنگ درو زدن
انگار مهموناش دارن میان
سپیده : بده من اون اتو رو بچه ها رسی..
وسط حرفش پریدم و گفتم یه لحظه ساکت شو
صدای مردونه شنیدم
سپیده: عه
چیزه...
خب حلما یادم رفت بهت بگم...
مهمونی قاطیه
حلما:چی؟؟؟؟
الان یادت افتاد بهم بگی؟؟
خدا لعنت کنه سپیده
من فکر کردم فقط خودمونیم...
سپیده : خب حالا مگه چیشده؟
چهار تا پسر هم هست دیگه
لباست که مناسبه
عادت به حجاب هم که نداری
چه فرقی داره برات پسر باشه یا نباشه؟؟
سپیده نمیتوتست درکم کنه
همین جوری عذاب وجدان داشتم که به خانواده دروغ گفتم
تازه اون موقع این خودمو گول میزدم که یه تولد سادس چیه میگه؟
من به حسین قول داده بودم
باید سر قولم میموندم...
سپیده: خب حالا
قیافشو زانوی غم بغل کرده
چیزی نشده که
هر چی سخت بگیری بدتره
همش چند ساعت مهمونیه
حالشو ببر دختر
کسی که نمیدونه تو اینجایی!
از چی ناراحتی پس؟
حلما:بس کن سپیده تو باید بهم میگفتی
شاید من اصلا نمیومدم...
سپیده: ببین حالا که اومدی دیگه حرفشو نزن
طوری نمیشه نگران نباش
من ولی دلشوره عجیبی داشتم
همیشه منو از امدن به همچین مجالسی منع کردن...
حس میکردم دارم به خانوادم خیانت میکنم
.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #رز_سرخ
📚🖇
#باهم_بخوانیم
#راز_درخت_کاج
#فصل_چهارم
#قسمت_چهارم
.....کار هر روز مان این بود که حیاط سیمانی را پر از آب می کردیم و شب قبل از خواب زیر در حیاط را که گرفته بودیم بر می داشتیم و آب را بیرون میکردیم این طوری سیمانها خنک خنک می شد و ما می توانستیم تا اندازه ای گرما را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پای مان خنک باشد.
شهرام چهار ماه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون غرضی خرید.من بهش گفتم :( مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم؛تلویزیون که واجب نبود!!!)
بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد.هر چند که بر اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان خودم بیماری آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
به دخترها اجازه کوچه رفتن نمیدادم، می گفتم خودتان چهارتا هستید بنشینید و با هم بازی کنید آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی میکردند.
مهری هم که از همه بزرگتر بود مثل مادرشان بود؛ برای بچهها دم پختک گوجه درست میکرد و می خوردند.ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد.بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند بودجه ی ما نمی رسید که چیزهای گران بخریم. دختر ها با کاغذ عروسک کاغذی درست میکردند و رنگش می کردند.خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهار تا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جایی نمی رفتند من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷ میرفتم بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت.حقوق من کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم اما سعی میکردم به بچه ها غذاهای خوب بدهم هرروز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود.
زنبیل را روی کول میگذاشتم و به خانه برمی گشتم.زمستان و تابستان بار سنگین را به کول میکشیدم.سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.هر روز بازار می رفتم اما تا شب هرچه بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال کاغذ می گشتند. زینب ببین بچه هایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم.دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهراو را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را بهش می زدم.مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش زودتر از من پا میشد او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل میکرد در مدتی که مریض بود دوای عطاری توی آتیش می ریختم و خانه را بو می دادم دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهش بدهید چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آبپز بود و بس.
زینب غذای شما می خورد و دم نمی زد.به خاطر شدت مریضی اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد از همه بچه هایم به خودم شبیه تر بود.صبور اما فعال بود.از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد مثل خودم زیاد خواب میدید.خواب های خیلی قشنگ!
همه مردم خواب می بیند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت.انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال نماز و روزه و قرآن بود.همیشه میگفتم از ۷ تا بچه جعفر زینب سهم من است. انگار قلبم آن را با هم تقسیم کرده بودیم.از بچگی دور و بر خودم میچرخید همه خواهرها و برادرها و دوستان و همسایه ها را دوست داشت.انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت.حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.۴ یا ۵ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش
³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🕊.♥️ #قصھ_دلبࢪی #قسمت_سوم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد. دیدم فقط چند تا
🕊. ♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_چهارم
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم😧
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!🤨
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!😐
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود😐🤦🏻♀
ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..😐
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😶💔
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_چهارم
#فصل_اول:شهادت🌹
جوان گوشی📱 را قطع کرد و به سرعت خودش را به منزل #علی رساند.
این مدت آن جا برای همه #رفقا پاتوق بود و یک جور دلگرمی...✨
مادر #علی شده بود مادر همه بچه ها.
اصلا هیچ کس جزء بودن #علی فکر نمی کرد.
مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام😌 خوابیده بود...
–یواش! یواش تر! بچم بیدار میشه تازه خوابیده...!😞
جوان نمی دانست چه کار کند،☹️
قلبش داشت از جا کنده میشد.💔
بغض راه گلویش را بسته بود.😢
هیچ وقت مادر را اینطور ندیدهبود.
کم کم باورش شده بود #علی خوابیده رفت و صدایش کرد.
–#علی! #علی آقا!
اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😠 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت🤫 و آرام گفت:
–هیس! ساکت! گفتم که خوابیده...
بغضش را قلپّی قورت داد😓 و در حالی که سرش را تندتند پایین و بالا می آورد با باز و بسته کردن چشمانش سعی می کرد حرف مادر را تایید کند.
–چشم مادر! چشم!
جوان حق داشت سرش را توی دیوار بکوبد؛ آخر بدجوری شوکه شده بود، 😰
اگر به گذشته میترکید یکی باید پیدا میشد وسط آن وانفسا او را دلداری می داد؛
خودش را جمع و جور کرد،
تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مادر را راضی کند تا #علی را به بیمارستان🏨 ببرند.
بالاخره مادر راضی شد.
آرام اما سریع بدن بی جان و سبک #علی 💞 را در پتو پیچیدند و به بیمارستان🏨 رساندند.
#اِدامـہ_دارَد...🎈
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
namaaz4.mp3
4.02M
🎙️استاد شجاعی
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت_چهارم
🍂 جوری نماز بخون که انگار آخرین نمازته
🍃 هرجا تو زندگی شکست خوردیم از اینه که تو نمازمون شکست خوردیم...
✨ الحمدلله رب العالمین