eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
963 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻 ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو به جان آمد وقتست که بازآئی 🍃 اللهم عجل لولیک فرج 🍃 🌸『@mahmoodreza_beizayi』🌸
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت بیست و پنجم🌱 | فیلم شناس | آمده بود تبریز. من داشتم توی لپ تاپم قسمتی از س
📚 قسمت بیست و ششم🌱 | اسرائیل کتک خورده | بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت اسلامی لبنان در این جنگ به یکی از موضوعات شدیداً مورد علاقه ی محمودرضا تبدیل شده بود. من هنوز هم هرچه درباره ی این جنگ می دانم،مربوط به معلوماتی است که از محمودرضا شنیده‌ام. ابتکارات فرماندهان حزب‌الله و عملیات رزمندگان حزب الله مثل نحوه ی شکار تانک های مرکاوای اسرائیل یا علت هدف قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر،نکته‌ هایی بود که یادم هست محمودرضا از نظر نظامی آنها را تشریح می کرد. همه ی اینها را هم با حس افتخار و غرور خاصی توضیح می داد؛طوری که انگار خودش هم توی جنگ بوده! همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت این ها را ببین. مجموعه ی مستندی به نام «بادهای شمالی» بود. در این مستند،سران نظامی رژیم صهیونیستی در خصوص جنگ ۳۳ روزه اظهارنظر می‌کردند. بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب الله و چند پوستر از سید حسن نصرالله به من داد. تا چند ماه بعد از خاتمه ی جنگ ۳۳ روزه، تقریباً هر بار که محمودرضا را می‌دیدم،توی حرف‌هایش یک چیزی درباره ی این جنگ می گفت یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد. @mahmoodreza_beizayi
❀⊱ ما قطـعہ شـهدا رو واسہ لایو و سلفے و پست خواستیم..! ڪاش یڪ بار نگاه بہ قبرها میڪردیم یڪم ازتاریخ تولد و شهادت‌ها خجالت میڪشیدیم💔...| ؟!(:🌱 @mahmoodreza_beizayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃 فرمانده با یه لبخند اومد نزدیکمون😁 _سلام حالتون خوبه بچها؟😄 +سلام ممنون حاج آقا☺️ _خب سریع توضیح میدم که وقت کمه⏰ همونجورکه گفتم خانم حسینی و محسن مسئولان اصلی هستن😉 هر کدوم از شما مشکلی بود به این دو نفر بگین از زائرا هم اگه کسی مشکل یا سوالی داشت بیاد پیش این دو نفر🎊 بقیه هم مسئولیتشون مدیریت اتوبوسه و توی اردوگاه وموقع ناهاروشام ونماز وتوقفگاه ها هم باید به زائرا کمک کننو کارهای دیگه که آشنا هستین نیاز به توضیح نیست حواستون باشه که زائرا هرچی بخوان براشون فراهم کنید🤨🌸 خب دوتا لیست به خانم حسینی ومحسن میدم☘❄️ که برای مدیریتشونه که بفهمن چی به چیه مراقب باشید، یاعلی 🍃💐 لیست رو از فرمانده گرفتم که گفت _خانم حسینی و محسن بیاین کارتون دارم منم پشت سرفرمانده به راه افتادم🚶‍♀ فرمانده خیلی جدی شروع کرد🤨 _شما مسئولیتتون سخته توقع میره به بهترین نحو عمل کنید🍃 شما دو نفر عضو بهترین شاگردای من هستید😍 برای همین شما رو انتخاب کردم 😉 کم کاری نکنید به هیچ وجه‼️ کسی رو پیش من نفرستید کاری بود خودتون بیاین 💐 باید مسئولیت پذیر باشید و قراره در آینده جای منو بگیرین مراقب خودتون و بقیه باشید🌸 برید دیرشد 🍃 ما هم تشکر کردیم و راه افتادیم یهو آقا محسن گفت👇🏻🌸 _لطفا مشکلی بود به بنده بگین کاری بود بگید منو محمد حسین انجام میدیم لطفا تعارف نکنید واگه کاری بود حتما بگین✨🌙 +چشم، شما لطف دارین آقا سید خودشون هستن به شما زحمت نمیدم ادامه دارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی 🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃 رفتم سوار اتوبوسی شدم که باید مدیریتش میکردم 😍 وقتی مطمئن شدم که همه هستند بلند شدم و روبه روی همه ایستادم گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم😍 سلام خواهران عزیز🌸 امیدوارم حالتون خوب باشه🍃 بنده سیده زینب حسینی هستم ☺️ مشگلی، سوالی خلاصه هر کاری داشتین به من بگین🎊 خیلی خوشحالم که امسال شهدا مارو باهم طلبیدن💐 امیدوارم حاجتتون رو همینجا شهدا بدن امری داشتید به بنده بگین سوالی نیست؟ 🤨 همه با خوشروئی جوابمو میدادن 😍❤️ به سوالاتی که میپرسیدن تک به تک جواب میدادم نشستم سر جایم و مشغول بررسی لیست ها شدم 🤓🤓 خداروشکر همه چی عالی بود وهیچ مشکلی نبود رسیدیم به اولین اردوگاه 😉 دو اردوگاه بود یکی برای خواهران یکی برای برادران که فاصله ی زیادی باهم نداشتن😐ولی خب زیادم نزدیک نبود در حد 20،30 متر من باید پایان هر روز لیست و گزارش کارم رو به آقا محسن میدادم، خاک تو سرم اینجا نباید بگم آقا محسن باید بگم آقای موحد 🤦‍♀🤦‍♀😂 رفتم جلوی درب اردوگاه آقایون😬 چقدر شلوغ بود 😵 مشکل این بود که هیچ کدوم از آشناها گوشی شون رو جواب نمیدادن🤦‍♀اگه جواب میدادن مجبور نبودم بیام اینجا چش چش میکردم که یکی از آشنا هامو پیدا کنم که آقا علیرضا رو دیدم نزدیکتر شدم و گفتم:آقای شمس🤭 که چرخید سمتم و وقتی فهمید منم اومد نزدیک وگفت: _سلام خواهر، کاری دارین؟ 🤔 +سلام آقا علیرضا اول اینکه دایی زنگ زد گفت که گوشیتون خاموشه نگران شد گفتن که بهشون زنگ بزنید _اخ اخ گوشیم شارژ نداره🤦‍♀ بعد که شارژر گیر آوردم بهشون زنگ میزنم از یکی از زائرا میگیرم مشگلی نیست وکار دوم؟! 🤨 +اینکه لطفا آقای موحد رو بگین بیاد کارشون دارم 🤦‍♀ _باشه چشم! امر دیگه ای نیست؟✨ +نه ممنون، من میرم پیش حاج آقا به آقای موحد بگین بیاین اونجا... 🚶‍♀🚶‍♂ _چشم، فقط از این به بعد نیاین وسط اینهمه آقا، تماس بگیرید 🥀🤦‍♀ +شماکه گوشیتون خاموش بود، محمدحسینم سرش شلوغ بودجواب نمیداد شماره ی آقای موحد روهم ندارم 😐😕🙁 _باشه باشه فهمیدم چرا اینهمه دلیل میارین تقصیر مابوده گوشیتون رو بدین شماره ی آقای موحد رو براتون سیو کنم فقط دختر عمه لطفا از این به بعد به هیچ وجه نیاید اینجا خوب نیست محمدحسین کفری میشه من باید غر غراشو تحمل کنم +باشه چشم پسردایی😅ببخشید که داداشم عصبانیتشو رو شما خالی میکنه خب در هر صورت شما از بچگی باهم بودین و باشما راحتتره بفرمایید اینم گوشی📱 _بله کاملا درست میگین بعد که شماره ی آقا محسن رو سیو کرد خداحافظی کردم و رفتم پیش حاجی ادامه دارد... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃 با حاجی راجب همه چی صحبت کردم و میخواستم برم که آقای موحد اومدن داخل _سلام، شرمنده دیر اومدم +سلام پسرم موردی نداره اینجوری که معلومه سرت خیلی شلوغه چه میکنی _هیچی درگیر درخواست های زائرا بودم نرسیدم زود بیایم +احسنت، خب پسرم خانم حسینی گزارش کارشونو به من دادن کار ی باهاشون نداری؟ توهم گزارشتو به خودم بده _نه امری با ایشون ندارم فقط ببخشید دیر اومدم منم سریع خداحافظی کردم و اومدم به سمت اردوگاه خسته رفتم توی اردوگاه😪 بعد از اینکه مطمئن شدم همه خوابن👀 روی تختم دراز کشیدم، چون اگه کسی کاری می‌داشت باید انجام می‌دادم گوشیمو برداشتم که چک کنم📱 یادم افتاد که آقاعلیرضا برام شماره ی آقای موحد رو سیو کرده رفتم ببینم چی سیو کرده😂 وقتی دیدم ترکیدم از خنده😂🤣🤣 آقای موحد «مزاحم شدبهم بگین» شیطنتم میخواست گل کنه ولی خسته بودم خاموش شد😂 آسیه کنارم داشت مداحی گوش میداد منم هنذفری رو آوردم و مداحی منم باید برم آره برم سرم بره رو گذاشتم دلم میخواست با شهدا حرف بزنم کلی حرف زدم که دیدم مداحی قطع شد به صفحه گوشی نگاه کردم دیدم پسر دایی داره زنگ میزنه نمیتونستم اونجا حرف بزنم چون بیدار میشدن تلفن رو قطع کردم و رفتم تو حیاط و خودم به آقا علیرضا زنگ زدم +سلام _سلام آبجی خوبی؟ +عه محمدحسین تویی؟ گوشی پسردایی دست تو چیکار میکنه؟ _علیرضا یه حرفایی زد و من بهش گفتم به تو بگه الانم گوشیو میدم بهش +باشه خیر باشه ان شاءالله _خیره چجورم😂 +سلام دختر عمه _سلام آقا علیرضا، بله چی شده؟ +محمدحسین میگه سریعتر بگم که شما باید برین پس منم زودتر و بدون حاشیه میگم بهتون _بله بفرمایین +دختر عمه من میخوام ازدواج کنم _چیییی😳کی هست؟ من چی کار باید بکنم که دوتایی نقشه کشیدین؟ +دختر عمه من ازتون میخوام باهاشون حرف بزنین ببینین نظرشون چیه😅 _کیه؟ +عممم..... آسیه خانم دختر عمو مرتضی _چییی😳😳😳😳 +حرف می‌زنید باهاشون؟ _باشه 😁 +خداخیرتون بده 🌸 بعد از خداحافظی با داداش قطع کردم و رفتم تو اردوگاه به آسیه نگاه کردم که اشاره کرد که چی شده منم گفتم هیچی داداشم بود به هم میومدن😅😂 ادامه دارد... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ سلام زندگی 😍😍😍🌸 💐با نوای دلنشین محمدحسین پویانفر💐 التماس دعا 😭❤️
حرفی جز اینکه شرمنده ام ندارم.... 😔🖤 آقا جان خودت کمکمون کن🥀🥀😭 〰 عکس بازشود 〰