eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
964 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 . . یه صبحونه سبک خوردم و سریع برگشتم اتاقم هنوز گرسنم بود ولی چاره نیست باید تا ناهار صبر کنم کلا شکمو هستم دوست ندارم زینب منو این طوری ببینه . دیشب که تو بدترین حال صدامو شنید بیخیال مهم نیست البته تازگیا خیلی احساس راحتی میکنم باهاش وگرنهه محال بودتو اون حال باهاش حرف بزنم یا ازش بخوام بیاد پیشم مطمعنم گزینه خوبیه برای حرف زدن و کمک کردن... کیف ارایشمو دراوردم و مشغول شدم صورتم صاف بود نیازی به کرم پودر و این چیزا نبود بیشتر رو چشمم کار کردم خط چشم قشنگی کشیدم یکم هم ریمل زدم اخیش حالا بهتره با یه رژ صورتی ارایشمو تکمیل کردم حالا شدم شبیه حلما همیشگی‌... ولی هر کاری کردم غم تو چشمام معلوم بود لباسم رو هم عوض کردم گوشیمو برداشتم به زینب زنگ بزنم ببینم کجاست دوتا بوق خورد و جواب داد _سلام زینب جووون کجایی زینب_سلام عزیزم تو ماشین 5دقیقه دیگه فکر کنم برسم _باشهه منتظرم زینب_فعلا . . از اتاقم اومدم بیرون _ماماان کوشی؟ مامان_آشپزخونم حلما بیا این میوه هارو بزار رو میز _باشه میگما بابا دیشب چیزی نگفت؟ مامان_ناراحت بود... نگرانته حلما منم نگرانتم ما خیروصلاحتو میخوایم اگه بابات میگه پسر حاج کاظم خوبه مطمعن باش از همه لحاظ سنجیده حلما_پس بابا گفته منو قانع کنی مامان_وا این چه طرز حرف زدنه مگه ما دشمنتیم منو بابات چی جز خوشبختی توو حسین میخوایم اخه حلما_میدونم عزیزدلم میدونم قشنگم فقط شما مشکلتون اینه که از دیدخودتون همه چیزرو میبینین و تصمیم میگیرین...ولییی من... صدای زنگ در اومد بحث رو دیگه کشش ندادیم گفتم میرم درو باز کنم خدا خیر بده زینبو به موقه رسید وگرنه میشد مثل دیشب _خووش اومدی خانووووم زینب_ممنون عزیزم مامان_به به زینب جان سلام دختر قشنگم خوش امدی زینب_سلام خاله جون ممنون ببخشید زحمت دادم بهتون مامان_این چه حرفیه شما رحمتییی خیلی خوش حالم کردی _راحت باش زینب جان عمو و حسین نیستن تا شب زینب_چشم حلما_زینب بیا بریم اتاقم چادرتو وسیله هاتو بزار بیایم ناهاررر من کلی گرسنمه زینب_باشه بریم . . رو تخت نشسته بودم زینب مشغول عوض کردن لباسش بود _میگما زینب زینب_جونم _بدون حجاب چقدر ناز تری زینب_چشمات ناز میبینه _واقعا دلت نمیخواد موهاتو بریزی بیرون؟ زینب_نوچ _راستی بگو ببینم تو چت بود دیشب تا صبح تو فکرت بودم چرا گریه میکردی؟ حلما_اوومم خیلی مفصله بعد ناهار برات تعریف میکنم زینب_باشه اون کاری که گفتم و انجام دادی دیشب؟ حلما_نه بیرون که نمیشد برم نمازم حسو حالش نبود _پاشو بریم بیرون حالا بعدا حرف میزنیم باهم زینب_بریم تا مابریم مامان میز غذارو آماده کرده بود نشستیمو مشغول غذا خوردن شدیم من ساکت بودم تقریبا زینبو مامان مشغول حرف زدن بودن غذامون که تموم شد میزو جمع کردم مامان و زینب همچنان مشغول حرف زدن بودن ظرفارو هم شستم چقدر من خانومم اخه مامان_دستت درد نکنه عزیزم حلما_دست خودت درد نکنه خوشگله بااون قرمه سبزی خوشمزت زینب_واقعا خیلی خوشمزه بود ممنون خاله مامان_نوش جونتون _میخواین راحت باشین برین تو اتاقت حلما جان حلما_اره زینب پاشو بریم مامان_یکم دیگه بیا چای و میوه ببر بخورین حلما_چشم شماهم به فیلمت برس . . . زینب_خب حالا که ناهارم خوردیم کسی هم که نیست تعریف کن ببینم چیشده به توو نکنه عاشق شدی حلما_نبابا عشق چیه. ازکجا بگم برات خب اووم میدونی من یه مدته... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 حلما_یه مدتیه که باخودم درگیرم میدونی انگار راهمو گم کردم هیچی خوش حالم نمیکنه الانم که موضوع خواستگار عصبیم کرده هیچی آرومم نمیکنه؟ حتی دیگه با دوستامم بهم خوش نمیگذره میدونی فقط وقتایی که به حسن زبان یاد میدم حالم خوبه... وقتی حرف ازدواج میاد وسط یهو جوش میارم بهش که فکر میکنم میبینم معیاری ندارم برای همسر آینده نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم زینب_ عزیز دلم . میفهممت همه آدما گاهی خسته میشن از زندگیشون ولی هر کی یه هدفی داره که بخاطرش نا امید نشه _حلما جونم تو باید خودت رو پیدا کنی بعد مسیر زندگیت رو انتخاب کنی اونوقت میدونی از زندگیت چی میخوای باورات که پیدا شه میتونی انتخاب درست داشته باشی هم تو هدف هم عشق و ادمایی که باید تو زندگیت باشن حلما_نمیدونم شاید همینطوره که میگی گوشیم زنگ میخوره نگینه.. _سلام نگین نگین_سلام رفیق بامعرفت خوبی _خوبم تو چطوریی از سپیده چه خبر نگین_منم خوبم سلامتیی سپیده هم خوبه میگفت قرار بود خبر بدی یه روز بریم بیرون هنوز هم قراره خبر بدی حسااابیییی از دستت شاکیه ها ببینتت کچلت میکنه حلما_ اخ اخ به کل یادم رفت اصلا حواسم نبود خو حالا که چیزی نشده فردا بریم من قبلش کلاس دارم زودترتعطیل میکنم میام میبینمتون نگین_کلاس چیییی؟ حلما_زبان درس میدم نگین_اوهووو کجا حلما_حالا مفصله میگم برات نگین جون من مهمون دارم ساعتشو جاشو برات اس ام اس میکنم نگین_باشه عزیزم فعلا حلما_خدافظ گوشی رو قط کردم دیدم زینب داره نگاهم میکنه چیشده؟؟ زینب_چرا قیافت شبیه اینایی که به اجبار میخوان جایی برن حلما_هان نه به اجبار نیست فقط یکم از دستشون ناراحتم مهم نیست حالا ... حلما پاشم برم میوه بیارم بخوریم و ادامه حرفامون تا غروب با زینب بودم کلی باهام حرف زد بعد هم علی اومد دنبالش و رفتن حرفای زینب عجیب فکرمو درگیر کرد کلی بهم کتاب معرفی کرد بگیرم بخونم.. اوه یاد فردا افتادم قرار شد به نگین خبر بدم باز باید دروغ بگم به خونواده فردا که قراره بریم خونه حسن اینا یکم زودتر از اونجا میرم به مامام میگم میخوام کتاب بگیرم که حسینم نفهمه تازه داره فراموش میکنه ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🌿°• اگه سوالی،حرف دلی،انتقادی هست در خدمتم:) هر سوالی در مورد هر چیزی داشتید بپرسید... ناشناس بگین🌸🌈 https://harfeto.timefriend.net/16265333882976
🦋 🌱 به نیت تعجیل درظهور منجی موعود ♥️|@Shbeyzaei_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
#تو_شهید_نمیشوی📚 قسمت شصت و پنجم🌱 | زحمت کشیدم با تصادف نمیرم | تهران که بود،با ماشین خیلی این
📚 قسمت شصت و ششم🌱 | شوخی با مرگ | نمی‌دانم چطور و کی مرگ این قَدَر برای محمودرضا عادی شده بود.وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری‌ها خورده بودند تعریف می‌کرد،ریسه می‌رفت! آنقدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می‌زد که ما همان قَدَر عادی از روزمرگی هایمان حرف می‌زنیم.ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند،فرمانده شان تیر خورده بود. می گفت:((وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده،چند لحظه گیج بودم و نمی‌دانستم باید چه کار کنم.چیزی برای بستن زخمش نداشتم.داد می زد که لعنتی زیر پیراهَنِتو دَرآر!))اینها را می‌گفت و می‌خندید. یک بار هم گفت:((روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از رو به رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پَر می زد صدایش را می‌شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشینِ در حالِ عبور ببینی. با راننده می شدیم سه نفر.راننده دنده عقب گرفت.با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یِکهو ماشینی که از رو به رو می آمد،منفجر شد.معلوم شد به قصد ما داشت می‌آمد.))اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه ی جنگ حرف نمی‌زند و مسئله‌ای عادی را تعریف می‌کند. @Shbeyzaei_313
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @mahmoodreza_beizayi
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🌿ذکر روز دوشنبه🌿 🍂 یا قاضیَ الحاجات🍂 🌷 ای برآورنده حاجت ها🌷 ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن و امام حسین می‌باشد روایت شده زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال می‌شود.🍄🌸 🎄 💐 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
‏عکس از سادات شیخ مرتضی انصاری شوشتری مادرش را بر روی شانه می گذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را ‌بشویند و مجدد بر روی شانه می گذاشت و به منزل می آورد. 🔺️مردم از او می پرسیدند: در منزل قاطر یا الاغی نداری که او را روی آن بگذاری؟ فرمود: دارم. نمی دانید از وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار به ظاهر سنگین چه گره هایی برایم باز شد. وقتی مادر ایشان از دنیا رفت، به پهنای صورت گریه می کرد. چون سن و سالی از مادرش گذشته بود از گریه ی سختِ او اشکال کردند. در جواب فرمود: گریه ام برای این است که از امروز به بعد، به چه شخصی خدمت کنم که خدا این همه گره هایم را باز کند؟ مگر در عالم از مادر، سنگین وزن تر برای رسیدن به آرزو ها هست.