#السلام_علیک_یا_علی_اکبر💔🥀
کوفیان منتظر و در صدد آزارند
نکند داغ تو را روی دلم بگذارند
پسرم خیمه همینجاست مرا گم نکنی
پسرم دور نشو سنگ دلان بسیارند
#روز_هشتم🖤
#محـرم
#واےعلےاڪبرم😭🥀
جوانان بنےهاشم بیایید
علے را بر در خیمہ رسانید
خدا داند ڪہ من طاقٺ ندارم
علے را بر در خیمہ رسانم
#زمینڪربلادرشوروشین_اسٺ
#سراڪبربہدامانحسین_است
#روز_هشتم
🍃🌸 محمودرضا قد بلندی داشت.
پیکرش در تابوتی که در معراج شهدا برای تشییع آماده شده بود جا نگرفت.
رفتند تابوت دیگری بیاورند.
رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش، یکی از بچه ها خواست که روضه بخواند،
گفت:
"محمودرضا دهه محرم گاهی که کارش زیاد بود، همه ده شب را نمی توانست هیئت بیاید، اما شب #روضه_علی_اکبر(ع) حتما می آمد و دم علی علی می گرفت".
این را که گفت نتوانست ادامه بدهد و زد زیر گریه.
📚 تو شهید نمیشوی، ص ۱۱۰
#شهید_محمودرضا_بیضائی✨
#برادرشهیدم🍃⚡️
#محـرم
♥️⃟🕊
گاهگاهـےبانگاهـےحالماراخوبکن..🙃
خلوٺاینقلبتنھاراکمـےآشوبکن(:♥️
#شهید_محمودرضا_بیضائی♡
#برادرشهیدم
¦ #معࢪفےشہید😍🌹○°
|🌹| نام:علی خلیلی
|🕊| لقبجہادۍ:_
|🌹| سن:۲۳
|🕊| تاࢪیختولد:۱۳۷۱
|🌹| محلتولد:تهران
|🕊| تاࢪيخشہادت:٩٣/١/۴
|🌹| مزاࢪشہید:بهشت زهرا'س'
|🕊| وضعیټتاھل:مجرد
|🌹| نحوھ شہادت:درگیری خیابانی
‹اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ
تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)🌹🕊›
#ڪپى_باذكࢪ_صلواتـ💫○°
╔═══•◈🌸🕊◈•═╗
@Shbeyzaei_313
╚═•◈🌸🕊◈•═══╝
حسـیـن من لـی غیـرکــ🖤:
روز هشتم#چله_نوکری زیارت عاشورا
به نیابت از شهید علی خلیلی🥺❤️
التماس دعا✋
ڪپےباذڪرصلوات✅
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
🌿⃟
°.🖤
شش ماهه و تیر زدن چون میدونستن
این قوم کوچک و بزرگ نداره
همه در یک خط پشت امامشون هستن!
حالا رفیق تو سن بهانه میکنی برای
یاری امام و دفاع از حق(:؟
میگه من بچه ام دشمن با وجود من چیزیش نمیشه. . .
ما نسل حسینیم کوچک و بزرگمون فرقی نداره🌿
#نسل_حسین
⚠️ #تـــݪنگـــر
به بچه هاتون یاد بدید امام حسین علیه السلام از بی یاری سر بریده شد نه از بی آبی…🌿
حضرت عباس از معرفت و مرام بی دست شد نه به خاطر مشک آب…🌿
اونجا که امام حسین ع فریاد زد هل من ناصر ینصرنی؟ یار میخواست نه آب…🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینیم 👌
💠 فضیلت اشک بر اباعبدلله(ع) از زبان استاد صفایی حائری
[﷽]
💝زندگینامه #شهیدحججی 💝
#قسمت_هجدهم
💢 از زبان #مادر_خانم_شهید_حججی
.
یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰
وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!"
دیدم سری را توی دستش گرفته.😢
نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭
با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖
اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲
یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐
وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭
فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد.
من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔
.
💢از زبان #همرزم_شهید💢
شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح.
محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌
یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥
قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥
سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد.
هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱
آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖
بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩
همانجا که محسن بود! 😔😢
ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم…
#ادامه_دارد…💟