#گنجینه_پدری
#حکمت_هایی_از_نهجالبلاغه
#قسمت_هجدهم
🥀 کیفر بزرگ شمردن مصائب
مَنْ عَظَّمَ صِغارَ الْمَصائِبِ ابْتَلاهُ اللّهُ بِكِبارِها
ترجمه:
آن كه مصائب كوچك را بزرگ شمارد خداوند او را به مصائب بزرگ مبتلا سازد.
📚👈🏻 حکمت ۴۴۸
🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هجدهم
مامان که رفت دوباره بغض کردم و ناراحت نشستم روتخت شروع کردم به مرور کردن زندگیم به این که الان کجا ایستادم...
به حال بد این مدتم
کاش مرهمی بود برای بیقرارهام... دیگه نمیدونستم چی از زندگیم میخوام
دلیل حال بدمو نمیدونستم
بشدت سردرگمم
بهونه گیر و لج باز شدم
با کوچیک ترین حرف کسی ناراحت میشم
قبلا این جور وقت ها با بچه ها برنامه میریختیم و کلی خوش میگذروندم
ولی اونا رو هم با رفتارم ناراحت کردم
همینجوری داشتم گریه میکردم گوشیم زنگ خورد زینبه
اوه قبلشم چقدر میسکال داشتم ازش..
مردد بودم جوابش رو بدم یا نه ...
حلما:بله
زینب:سلام عزیزدل خوبیی؟
حلما؟
سعی کردم صدام که میلرزید رو کنترل کنم اما نتونسم
حلما:نه خیلی
زینب:داری گریه میکنی
_میخوای باهم صحبت کنیم؟
حلما_الان نمیتونم حرف بزنم میشه فردا بیای پیشم؟
البته اگه کاری نداری..
زینب_حتما میام عزیزم
پس فردا باهم صحبت میکنیم توام گریه نکن دلم میگیره
حلما_سعی میکنم..یه سوال؟
زینب_جونم؟
حلما_تو وقتایی که حالت بده ناراحتی چیکار میکنی؟؟
زینب_خب من وقتایی که دلم میگیره و حالم بده اگه بشه میرم یه جایی مثل امام زاده یا کهف اگرم نشه تو خلوت نماز میخونم و کلی با خدا حرف میزنم اینجوری کلی آروم میشم و حالم خوب میشه
حلما_واقعا آروم میشی؟
زینب_آره واقعا توام امتحان کن مطمعن باش بهتر میشی
حلما_باشه امیدوارم همینطور باشه.. فردا میبینمت فعلا کاری نداری ؟
زینب_نه گلم شبت بخیر
حلما_شب بخیر...
با صدای مامان از جا پریدم
مامان_ پاشو دیگه دختر
لنگ ظهر شده
حالا خوبه زینب زنگ زد خونه گفت به حلما بگین بعدازظهر میام پیشش
مهمون دعوت میکنه خودش میخوابه
حلمااااا
با گیجی گفتم بیدارم مامان
بیدااااارم
دیشب از بس گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد
مگه ساعت چنده؟
مامان_ساعت 12
اوووف چقدر خوابیدم ...
_پاشو اتاقتو جمع کن یکم به خودت برس زشته اینجوری
بیا یه چیزی هم بخور تا ناهار رنگو روت پریده
حلما_چشم
هول هولی یه دستی به اتاقم کشیدم و
رفتم جلو آینه
اوووه چه پفی کرده چشمام
کلی صورتم رو باآب یخ شستم یکم بهتر شد ولی معلومه گریه کردم ...
بشدت ضعف کردم
یه چیزی بخورم یکم ارایش کنم صورتم بهتر میشه
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
[﷽]
💝زندگینامه #شهیدحججی 💝
#قسمت_هجدهم
💢 از زبان #مادر_خانم_شهید_حججی
.
یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰
وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!"
دیدم سری را توی دستش گرفته.😢
نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭
با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖
اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲
یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐
وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭
فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد.
من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔
.
💢از زبان #همرزم_شهید💢
شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح.
محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌
یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥
قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥
سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد.
هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱
آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖
بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩
همانجا که محسن بود! 😔😢
ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم…
#ادامه_دارد…💟
🕊.♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_هفدهم
گفتم:((خیلی!))😑
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))😐
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))😁
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))😂
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس😁
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است😐
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))😬😑😁
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))😑
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😅😍
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))😅
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
🕊.♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))😑💣
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))😂❤️
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.😑💣
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂😂
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..😅❤️
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد