هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از تراب الحسین
اِلهی وَ رَبـّـی مَن لـی غَیـرُکـ🥀:
:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به دوستان امام زمانی 👐
چله ترک گناه🌷💫🌟😇😇
😱😱گناه زبان از دیدگاه پیامبر اسلام
چهل گناه زبان حضرت محمد ( ص ) فرمودند:بهترین اعمال نزد خداوند حفظ زبان است.بیشترین گناهان فرزند آدم از زبان اوست.هر که مردم از زبان او بترسند ، از اهل جهنم است.
1-خبری را ندانسته گفتن.2-عیبجویی از دیگران.3-مسخره کردن.4-تهمت زدن.5-فاش کردن اسرار مردم.6-رنجاندن مومن.7-سرزنش بیجا.8-دروغ گفتن.9-وعده دروغ.10-قسم دروغ.11-شهادت ناحق.12-تحریف مسائل دینی.13-حکم ناحق.14-لعنت کردن مردم.15-طعنه زدن.16-دل شکستن.17-امر به منکر.18-نهی از معروف.19-تصدیق کفر و شرک.20-بد خلقی.21-غیبت کردن.22-شایعه پراکنی.23-به نام بد صدا زدن.24-تملق و چاپلوسی.25-با مکر و حیله سخن گفتن.26-مزاح زیاد.27-زخم زبان زدن.28-آبروریزی.29-کبر در گفتار.30-ادای صدای کسی را در آوردن.31-بدعت در دین.32-اظهار بخل و حسد.33-بد زبانی در معاشرت.34-خشونت در گفتار.35-فحش و ناسزا گفتن.36-سخن چینی کردن.37-نا امید کردن.38-شوخی با نا محرم.39-ریا در گفتار.40-فریاد زدن بیجا.
نماز سر اول وقت فراموش نشه 😍
منتظر خبر هایه خوب هستیم
@Aa313rajabzadeh
🌹لیست اسامی که میخوان تو چله ترک گناه شرکت کنن
🌸_1بانوی فاطمی
🌸_2ریحانه ی خلقت
🌸_3خادم الزهرا
🌸_4نجفی
🌸_5شهیدگمنام
🌸_6گمنام
🌸_7سربازولایت
🌸_8سربازولایت
🌸_9نسیم بهشت
🌸_10نائب اهل بیت ع
🌸_11نائب شهدا
🌸_12بنت الحسین
🌸_13عشاق المهدی
🌸_14شهیده گمنام
🌸_15یاحسین
#روزششم🌱
#شهیدانه
° .
➣همیشهباوضوبود،
موقعشهادتشهم
باوضوبود.
دقایقـےقبلازشهادتش
وضوگرفتوروبهمنگفت انشاءاللهآخریشباشه(:✨🌾
آخریشهمشد...💔
• .
#شهیدمحمودرضابیضایـے♡
چهڪنمدستخودمنیست
ڪهیادتنڪنم
خواستےدلنبرے
تابهتوعادتنڪنم ...🖤
#یا_حسین علیهالسلام
#اربعین
✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
وقتی شیخ حسین انصاریان دور از چشم حاج همت به خطرمقدم میرفته است 🤭
💠 «...آنروزها بیشتر منابر سخنرانی من، یا در پادگان #دوکوهه ی اندیمشک برگزار میشدند، یا در پادگان ابوذر و اردوگاه #قلاجه #لشکر۲۷ در غرب کشور. مثلاً آن ایّامی که در قلّاجه بودیم، #حاج_همت با من جلسهای گذاشت و گفت که نیاز است برای کدام گردانها و در زمینهی چه مسائلی سخنرانی بکنم. گاهی اتّفاق میافتاد ظرف یک شبانهروز؛ در چادرهای رزمندگان گردانهای #لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ ، ده تا سخنرانی میکردم. حتّی در رزمهای شبانه بچّهها هم که اطراف قلّاجه برگزار میشدند، شرکت میکردم. گاهی هم به صورت پنهانی و دور از چشم فرماندهان لشکر۲۷، میرفتم سمت خطوط مقدّم. چون آنها نمیگذاشتند بروم.😊
حاجهمّت و عبّاس کریمی وقتی از این جیمزدنها مطّلع شدند، خیلی باادب، امّا قاطع به من گفتند:
ما برای تغذیهی روحی بچّهها در لشکر به شما نیاز داریم؛ مطمئن باشید حتّی حضرت امام (ره) هم راضی نیستند اشخاصی مثل شما که برای ارشاد و هدایت معنوی رزمندهها به جبههها میآیند، به خطوط مقدّم بروند. حرفشان؛ حرفِ حساب بود، با این حال ما هر وقت میتوانستیم، قِسِر درمیرفتیم. لباس روحانی را درمیآوردیم، رخت بسیجی میپوشیدیم و با بچّهها میرفتیم سمت خط...»😅
🔰 برگرفته از کتاب ارزشمند و فوقالعاده خواندنیِ #کوهستان_آتش ، صفحه ۱۹۵ 🌹
✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیست_یڪم
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون #شهیدگمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز #گمشده ام رو گذاشتم روش #حسین
روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود.
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن.
تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من.
جلوی اتوبوس وایستاده بودیم
چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه.
بالاخره خلوت شد.
آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم #حسین بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد.
آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد.
ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته.
تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:
_" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟
علوی سررخ شد..
آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد
صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار :
_زینب
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منوعطیه پیش هم نشستیم.
یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده.
آروم از تو کوله پشتیم #سلام_برابراهیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن.
یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد :
_وایییی سلام بر ابراهیم
_خخخخ بیا بخون
کتابو از دستم قاپید.
✨راوےعطیه✨
جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن.
برگ اول کتاب آشنایی بود.
《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت.
با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت.
اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل #بقالی توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد...
ادامہ_دارد..
نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_ودو
برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت.
#ابراهیم_هادے واقعا یه پهلوون واقعی بوده
میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده.
کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم.
_بهار چیشده؟
بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه
بعد آرومتر بهم گفت:
_داداشم رو صدا کن
زینب داشت توبغل بهار گریه میکردکه داداش بهار (آقامهدی)گفت:
_خوبین آبجی؟
دیدم چشماشوبست
_وایی زینب
بهار:زینب؟ زینب؟وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟
خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی
وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت:
_این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه
داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان #ابراهیم_هادے
🍃اذان🍃
در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم.
یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت:
_حاجی حاجی!!یک سری #عراقی دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!!
باتعجب گفتم:
_کجا هستن؟!
باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم.
حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم:
_بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.
مثل باز جو پرسیدم:
_اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو!
خودش رو معرفی کرد وگفت:
_درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم.
پرسیدم:
_الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟
گفت
_هیچی
چشمانم گرد شد.
گفت:
_ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه!
گفتم
_چرا؟
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت:
_أین المؤذن؟
با تعجب گفتم
_مؤذن؟؟!
اشک در چشمانش حلقه زدو گفت:
_به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم.
صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین .ع. آورد گفتم باخودم تو با برادر دینی؟ات میجنگی؟ نکند مانند #کربلا..
هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم...
بعد از دقایقی گفت
_مؤذنتون زنده اس؟
گفتم
_آره
رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت:
_منو ببخش من شلیک کردم.
بغض گلوی من راهم گرفته بود.
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وسوم
🍀راوے زینب🍀
بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا #خادم بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم..
اما حالا...
من زائر این مناطقم بدون حسین
بهم گل میدادن به یاد حسین
وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای #نماز به وقت اهواز
باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود.
بهار: زینب کجا میری؟!
_میام...
بهار:وایسا بیام
پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود
بهار:اونجا چه خبره؟
_اونجا محل نماز خوندنای حسین بود
هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..
آقایون خیلی دور خیمه بودن..
تا من رفتم نزدیک اونا رفتن #عقب.من وارد خیمه شدم....
شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم...
تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم.
اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن.
داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم.
اروند رود
رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز #غواصای جوان ایران رو در خودش نگه داشته
همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و #هیچوقت برنگشتن..
اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون..
که هنوز #چشم_به_راه پیکرشونن..
_بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟
بهار: آره چطور؟!
_میشه بریم سوار بشیم؟
اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن
میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم.
عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت:
_خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته
لب اروند همه پیاده شدیم.
که آقامهدی داداش بهار گفت :
_خانم عطایی فر یک لحظه
گفت:
_فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم
بعدم خانمشو صدا زدورفتن.
به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.
محل دوم بازدید ما شلمچه بود.
تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد.
وارد منطقه شدیم..
دلم یه جای خلوت میخواست #من باشم و #خدا و #حسین...
صدای سخنران تو منطقه میپیچید..
که گفتن:
《خواهر شهید عطایی فر هم اینجان..
خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟
بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟
زیر همین خاکی که راه میری..
روش پر از هزاران حسین مثل شماس
هزار #خواهرشهید مثل شما #منتظر حسینشونن..
بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی..
چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا
زمان تفحص شهدا..
سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم
چندروزی گذشت..
دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون
گفتیم:
_مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم
خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم .
گفت
🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش #حضرت_زهراییم منو از خانم و دوستام جدا نکن
آره خواهرم حالا #حسین شما پیش #حضرت_زهرا .س. هست با #بی_تابیت اذیتش نکن.....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وچهار
منطقه بعدی که قرار بود ازش دیدن کنیم طلائیه بود..
معقر قمر بنی هاشم جایی که بوی علمدار حسین را میدهد..
اینجا همان جایی است..
که علمدار خمینی حاج حسین خرازی دستش را جا گذاشت..
اینجا همون جایی است..
که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسیدن متوسل میشن به علمدار حسین..
وقتی ماشین شروع به کار میکنه..
۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلشون به حضرت عباس .ع. مربوطه یا تویه یه عملیات دستشون جانباز بوده
هرمنطقه که میرفتیم یه کم آروم میشدم.
شب که برگشتیم اردوگاه بایک سری از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن .
یکم اونطرف تر بهار باداداشش و زنداداشش نشسته بود.
کمی دور تر از ما برادران خادم.
یه آن به خودم اومدم یه ملخ روی چادرم دیدم .مکان وزمان و فراموش کردم و یک جیییغ فوق زرشکی زدم.. جیغ وگریه
_وای بهار تووروووخدا برش دآااار
خیلی ترسیدم بودم ولی آبرم رفت
روز دوم سفرما
فکه،کانال کمیل،شرهانی،جزیره مجنون بود.
فکه قتلگاه سید اهل قلم شهیدآوینی ..
همون اول منطقه کفشامونو در آوردیم..
وقتی رسیدیم محل روایتگری راوی گفت :
《بچه ها شما الان با پای برهنه رواین ماسه ها قدم برداشتین
بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسن به طرف عباس صابری(توهمون منطقه توهمون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن.همونجا بیل شروع کرد به کار کردن چنگال های بیل به چیزی خورد که با کاوش زمین #شهیدی پیدا شد که مقدمه پیداشدن چند شهید دیگه بودن.....》
✨راوےعطیه✨
هربرگ از کتاب سلام برابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه...
ورودمون به کانال کمیل وشنیدن صوت خوشگل اذان شهید ابراهیم باعث شد حالم بدبشه
اینجا همون جایی است که بچه هاسه روز لب تشنه مقاومت کردن
شبیه شهید ابراهیم شدن فوق سخت است...
✨راوےزینب✨
شرهانی دشت شایق های تشنه..
اینجا همون جاییه که بچه های تفحص شهیدی پیدا میکنن که آب توی دبه هاشون تازه وخنک بوده که بچه های تفحص تعجب میکنند
🕊جزیره مجنون🕊
اینجارا باید دید تافهمید در باتلاق های مجنون ماندن یعنی چه..
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وپنجم
روز سوم سفر ما...
قرار بود به دهلاویه، هویزه و معراج الشهدا بریم.
حضور در جایی که قدم های شهید چمرانه حس فوق العاده ای بود
اما #هویزه چیز دیگه ای بود...
محل شهادت حسین علم الهدی ویارانش که مثل سید الشهدا تشنه لب شهید میشن وبعثی های نامرد با تانک از روشون جمع میشن.
اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یک مشت از خاکمون کم #نشد.
یه بخشی از هویزه متعلق به پیکرهای پاک شهدا بود.
🕊معراج الشهدا🕊
وقتی پیکرای پیچ شهدا رو دیدم نالم بلند شد
وای یازینب
اگه بعد سالها پیکر حسینم اینجوری به دستم برسه من چیکار کنم..
سفر راهیان ما عالی تموم شد..
و من بارها خوردشدم و #شکستم و #ساخته شدم. بسم الله گفتیم برای #شناخت بیشترشهدا
خیلی سریع فروردین جایش را به اردیبهشت داد
درست زمانیکه ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم
یه خبر از #سوریه قلب ایران را لرزاند...
واون هم...
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
•••͜͡❥✿͜͡❥✿͜͡❥••
مـٰن👤همآن͜͡↷اهلگناهـم☄↠
کـہشـدم͜͡↷اهـلنـمـٰاز🌧📿•❥
『 مـْن🖇هـٰمانـمڪھ 💓✨』
بـہدستـان🖐🏻 #ٺـღـو🌱تعمـیرشـدم...🌙✨
✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
#تو_شهید_نمیشوی 📚
| اسرائیل کتک خورده |
بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت اسلامی لبنان در این جنگ به یکی از موضوعات شدیداً مورد علاقه ی محمودرضا تبدیل شده بود.
من هنوز هم هرچه درباره ی این جنگ می دانم،مربوط به معلوماتی است که از محمودرضا شنیدهام.
ابتکارات فرماندهان حزبالله و عملیات رزمندگان حزب الله مثل نحوه ی شکار تانک های مرکاوای اسرائیل یا علت هدف قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر،نکته هایی بود که یادم هست محمودرضا از نظر نظامی آنها را تشریح می کرد.
همه ی اینها را هم با حس افتخار و غرور خاصی توضیح می داد؛طوری که انگار خودش هم توی جنگ بوده!
همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت این ها را ببین.
مجموعه ی مستندی به نام «بادهای شمالی» بود.
در این مستند،سران نظامی رژیم صهیونیستی در خصوص جنگ ۳۳ روزه اظهارنظر میکردند.
بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب الله و چند پوستر از سید حسن نصرالله به من داد.
تا چند ماه بعد از خاتمه ی جنگ ۳۳ روزه، تقریباً هر بار که محمودرضا را میدیدم،توی حرفهایش یک چیزی درباره ی این جنگ می گفت یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد.
✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 #استوری
ویژه جاماندگان
Poyanfar - Ah Men AlFeragh.mp3
9.45M
⏯ #نوآهنگ #جاماندگان #اربعین
🌴 آه من الفراق ای کعبه عراق
👌#فوق_زیبا
#محمدحسین_پویانفر
@mahmoodreza_beizayi
˹❁﷽❁˼
سلامبزرگواࢪ🖐🏻
یڪدعوتنامہبࢪاتوטּاوࢪدمـ📢💌
ازطࢪف #دلدادگاטּبیبیحضرتزینب♥️
خوشحالمیشویم
دعوتماࢪابپذیرید᠀..🚘🚦
بہجمـ؏ #دلدادگاטּبیبیحضرتزینب بپیوندید↯🕊🔗
༎༎༎༎༎༎
https://eitaa.com/joinchat/1077018752Cb8c873210a
༎༎༎༎༎༎
✨پشیموטּنمیشیدبیایینودرکناࢪمابمونید↻✨
- آدࢪس؟(。♥‿♥。)
+ فࢪعےهاےِایتــاࢪو
ڪهࢪدڪࢪدے(⊙_☉)
میࢪسےبہیہ👣
خیابون بیبیحضرتزینب√
بیدِمجنونِاَوَلےِنہ○😉
دومیـ•♡
کوچه رزقکشهادت😍
+ اینمآدࢪسِسࢪࢪاسٺٺَࢪِش .. ↓
(◍•ᴗ•◍)
https://eitaa.com/joinchat/1077018752Cb8c873210a
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
‹ اخرتتوالانبخرهرجورممکنه ›|
🚨 ماجرای شلّاق خوردن رهبر انقلاب
💠 پایم را به تخت بستند شلاقهایی با ضخامتهای مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت، دو انگشت و یا بیشتر بود. یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم، آنقدر زد که خسته شد، فرد دیگری #شلاق را گرفت او هم زد و زد و خسته شد، نفر سوم شروع کرد به زدن و به همین ترتیب......
بیا بقیه ش رو از زبان رهبری بخون😭😭
اومدی لف نده😭👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4029481049C16a0fe6c6a
💔
مجنونهــا را
در بیابانهــــــای
منتهــی بہ #حُسین
می شود یافت ...
#رزقک_شهادت
꧁꧁꧁꧁꧂꧂꧂꧂
https://eitaa.com/joinchat/1077018752Cb8c873210a
꧁꧁꧁꧁꧂꧂꧂꧂
این همه زار زدم داد زدم کرب و بلا
این حرم گفتن من را نشنیدی؟
باشه...!😢💔
پ.ن: دست نوشته شهید محمدرضا دهقان 🎀
✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) میگویند حق است. ☝️
از شب اول قبر و سوال و ...😞
شهید احمد علی نیری
#شهیدانه
#دفاع_مقدس 🌹✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
°•{🥀جاماندھ از ڪࢪبݪا🥀}•°:
|🌿|
لبیک یا حسین
یعنے در معرکه حاضر باشے ، هرچند تنہا بمانے..!
و مردم تو را بۍ یاور گذاشته باشند و تو را متہم و خوار شمارند .
لبیک یا حسین
یعنے تو و مال و زن و فرزندانت در این معرکه حاضر باشند .
🎙⃟🔗¦↫ #سیدحسننصرالله''
🌸⃟🔗¦↫ #جان_کلام :) ''
🖤⃟🔗¦↫ #اربعین''
•┈