eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
965 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
『 ﷽ 』 |🌸⃟🕊 از خواب پریدم؛ چه خواب شیرین و نفس گیری! انگار شانه‌هایم سنگینی می‌کرد... سعی کردم تک‌تک لحظات خواب را به یاد بیاورم... از ترس آنکه ساعاتی بعد آن را فراموش کنم، نشستم به نوشتن: امشب ۲۳خرداد ۱۳۹۸ است. خواب آقا را دیدم. دستشان را بوسیدم و گفتم: ببخشید آقا، سوالی دارم از محضرتون... با بزرگواری فرمودند: 《بفرمایید》 گفتم: شما بارها از شهید حججی اسم آوردید و حتی با خانواده محسن دیدار داشتید، ولی با اینکه شهید خلیلی مثل شهید حججی در دل مردم جا گرفته، اسمی از علی نیاوردید! آقا فرمودند: 《بنده خیلی با این شهید بزرگوار آشنا نیستم》... |🌸⃟🕊 ...
『 ﷽ 』 |🌸⃟🕊 احساس خوب و بدی داشتم. احساس خوب برای اینکه آقا را در خواب دیدم و احساس بد به این خاطر که پنج سال از شهادت علی می‌گذشت و من به هزار دلیل درست و نادرست کتاب خاطراتش را ننوشته بودم و همچنان این شهیدِ عزیز بین مردم غریب و ناشناس بود و زیبایی‌های زندگی او به تصویر کشیده نشده بود... با خود گفتم: خب دوستان نزدیکِ علی باید اقدامی می‌کردند و قدم به جلو برمی‌داشتند!... انگار کسی درونم گفت: خودت چرا کاری نکردی؟! شاید آنها منتظر بودند تو قدمی برداری... |🌸⃟🕊 ...
『 ﷽ 』 |🌸⃟🕊 بار دیگر به خودم گفتم: خب، کتاب نای سوخته برای علی نوشته شده است؛ دیگر لزومی ندارد کتاب دیگری نوشته شود... پاسخ رسید که آن کتاب با همه‌ی زیبایی‌هایش، بسیاری از خاطرات ناب علی را در دل ندارد و دسترسی به این خاطرات نداشته است👌🏻 بالاخره فهمیدم باید دست‌به‌کار شوم... تصمیم گرفتم آن دوره‌ی شش ساله‌ی آخرِ علی را به رشته تحریر درآورم... حیات جهادی علی که با چشم‌هایم شاهدش بودم🍃 |🌸⃟🕊 ...
『 ﷽ 』 |🌸⃟🕊 کتاب خاطرات علی آماده شد؛ اما در فهرست کتاب مطلبی با عنوان "عفو عظیم" قرار داده بودم که وقتی به آن مراجعه می‌کردید، ذیل آن نوشته شده بود :《 این بخش از کتاب در دست تهیه است 》 بله... نه من و نه هیچکس دیگری از ماجرای بخششِ ضاربِ علی اطلاعی نداشت. همه چیز در قلبِ مادرش بود و به کسی چیزی نمی‌گفت.... من هم جرأت پرسیدن نداشتم، چاپ کتاب متوقف شده بود و منتظر بودم فرجی حاصل شود، از غیب خبری برسد... |🌸⃟🕊 ...
『 ﷽ 』 |🌸⃟🕊 مدتی گذشت و احساس کردم انگار شهید راضی نیست من این کتاب را بنویسم... تا اینکه روزِ اولِ ماهِ محرّم، گوشی‌ام زنگ خورد... دیدم تماس از شماره‌ی علی خلیلی است! پاسخ دادم؛ حاج خانم مادرِ شهید خلیلی بود. جاخوردم! مدت‌ها بود که بخاطر ناخوش‌ احوالی‌‌شان مزاحمشان نشده بودم و انتظار نداشتم ایشان تماس بگیرند. برای مراسمی در قم از من خواستند که همراهی‌شان کنم... |🌸⃟🕊 ...