eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
956 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
7.8هزار ویدیو
23 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
بیست و چهارم ادامه ی حوزه ی حاج آقا مجتهدی🌺 👇👇👇 💢از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد می شد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ 💢جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدی. 💢با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نمی کردم ابراهيم طلبه شده باشه. 💢آنجا روی ديوار حديثی از پيامبر (ص) نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می کنند: علماء، کسانی که به دنبال علم هستند و انسانهای با سخاوت». 💢شب وقتی از زورخانه بيرون می رفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميری و به ما چيزی نميگی؟ 💢يک دفعه با تعجب برگشت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. 💢خيلی آهسته گفت: آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيستم. همينطوری برای استفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولی فعلا به کسی حرفی نزن. 💢تا زمان پيروزی انقلاب روال کاری ابراهيم به اين صورت بود. 💢پس از پيروزی انقلاب آنقدر مشغوليت های ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهای قبلی نمی رسيد. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
بیست و پنجم پیوند الهی🌺 👇👇👇 💢عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. 💢وقتی وارد کوچه شد برای يک لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. 💢پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. 💢چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. 💢دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. 💢ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. 💢پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت. 💢قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که... 💢جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و.. 💢ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. انشاءالله بتونی با اين دختر ازدواج کنی، ديگه چی ميخوای؟ 💢جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلی عصبانی ميشه. ،فردا ساعت ۱۹
شهید‌محمود رضا بیضایی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و پنجم پیوند الهی🌺 👇👇👇 💢عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار
بیست و ششم ادامه ی پیوند الهی 🌺 👇👇👇 💢ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه. 💢جوان هم گفت: نميدونم چی بگم ، هر چی شـما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. 💢شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. 💢اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند. 💢حاجی حرف های ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هايش رفت تو هم! 💢ابراهيم پرسيد: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدی کرده؟ 💢حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! 💢فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و.. 💢يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. 💢لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستی شيطانی را به يک پيوند الهی تبديل کرده. 💢اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا می دانند. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
شهید‌محمود رضا بیضایی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و ششم ادامه ی پیوند الهی 🌺 👇👇👇 💢ابراهيم جواب داد: پدرت با من، ح
بیست و هفتم ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢ابراهيم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمينی(ره) داشت. هر چه بزرگ تر می شد اين علاقه نيز بيشتر می شد. تا اينکه در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. 💢در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيری ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه ای مذهبی در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر می گشتيم. 💢از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. 💢ابراهيم شروع کرد برای ما از امام خمينی(ره) تعريف کردن بعد هم با صدای بلند فرياد زد: درود بر خمينی 💢ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهی کردند. 💢تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم و حركت كرديم. 💢دقايقی بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. 💢ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. 💢دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. 💢ابراهيم درگوشه ميدان جلوی سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خمينی و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد. 💢صحنه جالبی ايجاد شده بود. دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. 💢بعد با هم سوار تاکسی شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. 💢دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوی ماشين ها را می گيرند مسافران را تک تک بررسی می کنند. 💢چندين ماشين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. 💢چهره مأموری که داخل ماشين ها را نگاه می کرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. ،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
شهید‌محمود رضا بیضایی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و هفتم ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢ابراهيم از دوران کودکی عشق و ارادت خ
بیست و هشتم ادامه ی ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢قبل از اينکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. 💢مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش.. 💢مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. 💢ابراهيم رفت داخل کوچه، آنها هم به دنبالش بودند. 💢حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم. 💢ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبری نداشتم. تا شب هم هيچ خبری از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبری نداشتند. خيلی نگران بودم. 💢ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائی از توی کوچه شنيدم. دويدم دم در، با تعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و لبخند هميشگی پشت در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. 💢خيلی خوشحال بودم. نمی دانستم خوشحالی ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟ 💢نفس عميقی کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبينی که سالم و سر حال در خدمتيم. 💢گفتم: شام خوردي؟ 💢گفت: نه، مهم نيست. 💢سريع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برايش آوردم. 💢رفتيم داخل ميدان غياثی (شهيد سعيدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 💢آن شب خيلی صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و.. بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی. 💢شب بود که با ابراهيم و سه نفر از رفقا رفتيم مسجد لرزاده. ،فردا ساعت ۲۰ @mahmoodreza_beizayi الشهدا
شهید‌محمود رضا بیضایی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و هشتم ادامه ی ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢قبل از اينکه به تاکسی ما بر
بیست و نهم ادامه ی ایام انقلاب 🌺 👇👇👇 💢حاج آقا چاووشی خيلی نترس بود. حرف هایی روی منبر ميزد که خيلی ها جرأت گفتنش را نداشتند. 💢حديث امام موسی کاظم(ع) که می فرمايد: مردی از قم مردم را به حق فرا می خواند. گروهی استوار چون پاره های آهن پيرامون او جمع می شوند. 💢خيلی برای مردم عجيب بود. صحبت های انقلابی ايشان همينطور ادامه داشت. 💢ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايی شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهای ساواک با چوب و چماق ريختند جلوی درب مسجد و همه را می زنند. 💢جمعيت برای خروج از مسجد هجوم آورد. 💢مأمورها، هر کسی را که رد می شد با ضربات محکم باتوم می زدند. آنها حتی به زن و بچه ها رحم نمی کردند. 💢ابراهيم خيلی عصبانی شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفری ابراهيم را می زدند. 💢توی اين فاصله راه باز شد. خيلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. 💢ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. 💢بعدها فهميديم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. 💢ضرباتی که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدی برای او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتی گرفتن او تأثير بسياري داشت. 💢با شروع حوادث سال57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها.. 💢او خيلی شجاعانه کار خود را انجام می داد. 💢اواسط شهريور ماه بسياری از بچه ها را با خودش به تپه های قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. 💢بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائی روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
سی اُم ۱۷شهریور🌺 👇👇👇 💢صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتيم اطراف ميدان ژاله (شهدا). 💢جلسه تمام شد. سر و صدای زيادی از بيرون می آمد. 💢نيمه های شب حكومت نظامی اعلام شده بود. بسياری از مردم هيچ خبری نداشتند. 💢سربازان و مأموران زيادی در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادی هم به سمت ميدان در حركت بود. 💢مأمورها با بلندگو اعلام می كردند كه متفرق شويد. 💢ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟! 💢آمدم بيرون. تا چشم کار می کرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان می آمد. 💢شعارها از درود بر خمينی به سمت شاه رفته بود. فرياد مرگ بر شاه طنين انداز شده بود. 💢جمعيت به سمت ميدان هجوم می آورد. بعضی ها می گفتند: ساواکی ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند. ،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
سی و دوم ادامه ی ۱۷شهریور 🌺 👇👇👇 💢ابراهيم خيلی سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبی از خودش نشان داد. 💢بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. 💢در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شديدتر شد. من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوری بود برگشتم به خانه. 💢عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبری از او نداشت. خيلی ناراحت بوديم. 💢آخر شب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مأمورها فرار کند. 💢روز بعد رفتيم بهشت زهرا (س) در مراسم تشييع و تدفين شهدا کمک کرديم. 💢بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکی از بچه ها جلسه داشتيم. 💢برای هماهنگی در برنامه ها مدتی محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتی منزل مهدی و.. 💢در اين جلسات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادی و مسائل سياسی روز بحث می شد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به ايران باز می گردند. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
سی و سوم بازگشت امام خمینی رحمت الله علیه 🌺 👇👇👇 💢اوايل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده، مسئوليت يکی از تيم های حفاظت حضرت امام(ره) به ما سپرده شد. 💢گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهای خيابان آزادی منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد. 💢صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نمی کنم. ابراهيم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام می چرخيد. 💢بلافاصله پس از عبور اتومبيل امام، بچه ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهرا(س) رفتيم. 💢امنيت درب اصلی بهشت زهرا(س) از سمت جاده قم به ما سپرده شد. 💢ابراهیم در کنار در ايستاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا(س) بود آنجا که حضرت امام مشغول سخنران بودند. 💢ابراهيم می گفت: صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه امام بگويد همان اجرا می شود. ،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
سی و چهارم ادامه ی بازگشت امام خمینی رحمت الله علیه 🌺 👇👇👇 💢از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشت. در ايام دهه فجر چند روزی بود كه هيچكس از ابراهيم خبری نداشت. 💢تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم. بلافاصله پرسيدم: كجائی ابرام جون!؟ مادرت خيلی نگرانه. 💢مكثی كرد و گفت: توی اين چند روز، من و دوستم تلاش می كرديم تا مشخصات شهدائی كه گمنام بودند را پيدا كنيم. چون كسی نبود به وضعيت شهدا، تو پزشكی قانونی رسيدگی كنه. 🌺🌺🌺 💢شب بيست و دوم بهمن بود. ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام كردند. 💢آن شب، بعد از تصرف کلانتری 14 با بچه ها مشغول گشت زنی در محل بوديم. 💢صبح روز بعد، خبر پيروزی انقلاب از راديو سراسری پخش شد. 💢ابراهيم چند روزی به همراه امير به مدرسه رفاه می رفت. او مدتی جزء محافظين حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظين زندان بود. در اين مدت با بچه های کميته در مأموريت هايشان همکاری داشت، ولی رسماً وارد کميته نشد. بعد،فردا ساعت ۲۰ الشهدا @mahmoodreza_beizayi
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " . لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 . . زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " . وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. . گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 . به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 .