🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_و_چهار
.
.
.
از بس فکر کردم سردرد گرفتم
کاش دیگه منو قاطی مشکلاتشون نکنن که اصلا حوصلشونو ندارم
برم قرصی چیزی بخورم تا شب حالم بهتر شه
_مامان سرم درد میکنه
استامینوفنی، چیزی داریم بخورم؟
مامان_ چی شده؟
مریض شدی؟
_نه مامان چیزیم نیست
مامان_تو یخچال قرص هست بردار
بعد بیا کمک من
تا شب چیزی نمونده کلی کار دارم
باید خونه از تمیزی برق بزنه
واااای نه
تا شب باید مثل کوزت کار کنم
مامان وسواس هم داره همه چی رو تمیزها
باز دستمال میکشه
_مامان خونه تمیزه که
2 روز پیش با هم مرتبش کردیم
مامان_تنبلی نکن دختر
اینا هر مهمون عادی نیستن که
باید همه چی عالی باشه
وای خدا
حالا انگار من میخوام بله بگم
یه آشنایی سادس که زود هم تموم میشه
مامان_ چرا وایستادی؟؟
شروع کن دختر
برو اون جارو برقی بیار
_واقعا بیارم؟
مامان_ مگه شوخی دارم من دختر؟
بدو که کلی کار داریم...
دیگه نای وایستادن ندارم
خیلی خسته شدم
مامان ول کن نبود
کلی ازم کار کشید
ساعت 5-6 بود که بیخیال من شد و فرستادم کم کم حاضر شم
سریع یه حموم رفتم و امدم
اصلا حوصله نداشتم به خودم برسم و تو چشم باشم
از طرفی ساده هم باشم بیشتر خوششون میاد
موندم چیکار کنم من که مورد پسند واقع نشم
هر چند مورد پسند واقع شدم که انقدر اصرار داشتن بیان جلو
یه آرایش خیلی ملایم بکنم
فکر کنم خوب باشه
حاضر شدنم زیاد طول نکشید چون کار خاصی نکردم
اولین باره خواستگار پاش به خونمون باز میشه
همه رو ندیده رد میکردم
برای همین تجربه ندارم
یعنی من باید تو اتاق بشینم تا صدا کنن؟
یا از اول تو حال باشم؟
اخ اخ چایی هم باید تعارف کنم...
یاد دفعه قبل افتادم که آبمیوه رو ریختم رو علی
چایی رو بریزم رو داماد
میره پشت سرشم نگاه نمیکنه
چایی داغ هم هست پدرش درمیاد
ولی بعد رفتنشون مامان منو میکشه
لباسی که با حسین خریده بودم رو پوشیدم چون خیلی بلند بود از زیرش جوراب شلواری کلفت پام کردم
شال همرنگ سارافنمم یه جوری که موهام معلوم نباشه سرکردم
حسین_خواهری اجازه هست
حلما_بیا تو داداش
حسین_به به چه کرده خواهرمان
خوبه حالا راضی نبودی انقدر به خودت رسیدی
حلما_من که کار خاصی نکردم
تازه موهامم نزاشتم بیرون
حسین_بخاطر همین قشنگتر شدی
خانوم تر شدی
حلما_همه اینایی که گفتی رو بودم
حسین_بچه پرو
بیا پایین الان میان
حلما_من چایی نمیارما
حسین_بخوای بیاری هم نمیزاریم
یادته با علی بنده خدا چیکار کردی
حلما_عه خب اون سینیش مشکل داشت
مامان صدامون کرد دیگه ادامه ندادیم حرفامونو
رفتیم پایین
بابا_حلما جان بداخلاقی نکنی باهاشون یه وقت
مامانم پشت حرف بابا رو گرفت باز کلی نصیحت و این که چجوری باید رفتار کنم ...
حلما_چشم
یه جوری میگن انگار تا حالا چند نفرو زخمی کردم
اه اه بدم میاد هی میگن چیکار کن چیکار نکنه
حالا که اینجوری شد یکاری میکنم پسره بره پشت سرشم نگاه نکنه
زنگ درو که زدن مامان به من گفت برو تو آشپزخونه بعد بیا
من که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد
گفتم مامان من که قرار نیست چای بیارم
به نظرمنم این یه مهمونی سادست
جایی نمیرم
بابا گفت اشکالی نداره خلاصه مامان بیخیال شد
رفتن به استقبال مهمونا منم همینجور مثل خنگا وسط پذیرایی ایستاده بودم
.
.
.
ادامه دارد
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ