#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_سوم
.
.
.
بعد حرف بزرگترآ
زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون رو بزنن
همه چی خیلی سری پیش میره
انگار از قبل همه حرفا زده شده باشه
مامان و خانوم موسوی هی قربون صدقه هم میرفتن
بابا و آقای موسوی هم مشغول شوخی و خنده بودن
علی تهه سالن روی مبل تکی نشسته همش داره با دستاش بازی میکنه
فقط چند بار نگاهامون بهم خورد سری روشو برگردوند
خیلی عجیبه ندیده بودمش اینجوری
باخودم میگم شاید از من خوشش نمیاد
یا شاید از این وصلت ناراحته
اخه مگه میشه حسین رو همه جوره قبول داره
سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم
نمیدونم فکر کردن به کسی که دلت براش لرزیده گناهه یانه
به هر حال زیادی که بهش نگاه میکنم یا فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم
.
.
.
عروس و دومادمون حرفاشون تموم شد با لبخند اومدن سمت ما
.
.
مامان انگشتری که از قبل خریده بود رو رفت دست زینب کرد😳😳
چه سری اینا کی رفتن انگشتر خریدن 😐
مامان_ان شاالله خوشبخت بشین دخترم
این نشون رو به سلیقه خودم گرفتم امیدوارم خوشت بیاد
زینب_ممنون خاله جون بله خیلی خوشگله☺️☺️
قرار عقد رو برای هفته دیگه گذاشتن
قرار شد تو این یه هفته هم خریداشون رو بکنن
خیلی خوش حالم برای داداشم و دوستم
😍😍😍
بیشتر خوش حالیم برای اینه که دلشون باهم بود
عشق رو میشه حس کرد از نگاهشون
همه چی انقدر سری پیش رفت که باورم نمیشه
همیشه فکر میکردم باید چندین بار بریم و بیایم و چند ماه طول بکشه😐😐
حالا سر یه جلسه همه چیز جور شد
و قرار عقد هم گذاشته شد
سرمهریه هم بابا نظرش بود به تعداد سال تولد زینب باشه
اقای موسوی گفت ما قبول نمیکنیم😐
خیلی زیاده
کلا تو مجلس ما همه چی برعکسه😂😂
بعد خانوم موسوی گفت 128
پرسیدم چرااحالا این عدد
گفتن حروف ابجد اسم امام حسینه
اسمه اقا دامادم که هست☺️
و اینگونه شد که تصویب شد
جالب بود خیلی 😅😅
...
موقه رفتن سعی کردم اصلا علی رو نگاه نکنم
زینب رو کلی بغل کردم بعد کلی پچ پچای درگوشی از هم جدا شدیم
خانوم موسوی هم خیلی خاص بغلم کرد اروم گفت ایشالا روزی برای تو بیایم خواستگاری
از خجالت سرخ شدم
به یه لبخند اکتفا کردم
.
.
.
توراهه برگشت تو ماشین همه مشغول صحبت بودن
من سرمو تکیه داده بودم به شیشه آروم فقط شنونده بودم
حرف زینب و مامانش یکم خوش حالم میکرد
اما نمیدونم این وسط یه چیزی جور نیست
که دلمو خیلی میلرزونه...
ازاین به بعد خیلی بیشتر از قبل میبینیم همو نباید اینجوری باشم
نباید تمام فکرم متمرکز باشه بهش
من اگه دلم براش لرزیده
بخاطره خدایی بودنشه
بخاطر پاک بودنشه
باخودم میگم حتما یه حکمتی بوده که یهو باید مهرش بیوفته به دل من
خواست خدا اینطور بوده
وگرنه من که اصلا بهش فکر نمیکردم...
یاد این جمله آرامش بخش میوفتم
خداوندا مـــرا آن ده ڪه آن بــــہ
دلم قرص تر از قبل میشه
و سعی میکنم به خودم بیام
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ