رمان زیبا وهیجانی🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت73
_سلاااام بپر بالا که دیره
+سلام زینب خانم چه عجب یادی از ما کردی
_اختیار دارین 😌
چطور عليرضارو راضی کردی که بیای؟!
+نگفتم بهش😂🙄
_واویلا من بدون اجازه ی شوهرت تورو جایی نمیبرم 😜
+رفت سپاه کار داشت منم با خودم گفتم تو خودت بهش زنگ بزنی
_باشه🤦♀
_الو سلام پسردایی
+سلام آبجی چطورین همه خوبن؟
_خوبن خداروشکر دایی جان چطورن؟
+خوبن سلام دارن
_سلامت باشن، راستش زنگ زدم بگم من اومدم دنبال آسیه با هم بریم یه دوری بزنیم 😁
+آبجی من به آسیه هم گفتم خطرناکه بری
_داداش، شما آقایون زیادی شلوغش میکنید، من خانمم و میدونم که کاری نمیشه، اینکه شما نزاری هیچ کاری نکنه باعث میشه بچه هاتون تنبل بشنااا😂😜
+باشه فقط حتما مراقبش باشین
_چشم، از این به بعدم تا یک ماه قبل عملش هر روز برین پیاده روی براش خوبه
+واااقعا🤨
_اره من نمیگم که دکترا میگن
+باشه برین عیبی نداره
_ممنون خداحافظ🌸
خب باهاش حرف زدم راضی شد تازه هر روزم تشریف میبرین پیاده روی
+خداخیرت بده😂😍
بعد از یک ساعت رانندگی رسیدیم کافی شاپِ سناتور
جایی قشنگی بود تا حالا زیاد اومدم اینجا
رفتیم داخل
_سلام
+سلام خیلی خوش اومدین
_ممنون، یک میز رزرو کردم
+به نام؟
_حسینی
+بله بله خیلی خوش اومدین بفرمایید این سمت
با آسیه رفتیم و نشستیم گارسون اومد
_منو رو نگاه کردین؟
+بله
_چی بیارم براتون؟
+فعلا هیچی. منتظر کسی هستیم ایشون بیان سفارش میدیم
_بله، بااجازه
بعد از 15 دقیقه فاطمه هم اومد
_سلام بچه ها😍✋🏻
+سلام
در حال احوال پرسی بودیم که گارسون رو صدا زدم بیاد
+لطفا سه تا نسکافه و کیک شکلاتی بیارین
_چشم
+خب چخبرا؟؟
فاطمه:سلامتی
+بچه ها یه چیزی بگم🙄😅
_بگو چرا اجازه میگیری ترشیده جان😐
+شما دوتا از وقتی عروسی کردین همش به من میگین ترشیده، خوبه خودتونم به زور اومدن گرفتن😂😂
_ترشیده جانم ماکه بالاخره یکی اومد گرفتمون تورو که هیچی نمیاد بگیره
+شاید اومده😌
_جان ما؟ جدی میگی؟
+بلههه😄برام خاستگار اومده 😁
_مبارکه ایول 😍👏🏻
کی هست این خنگول که اومده توی ترشیده رو گرفته
+خودتون حدس بزنین
به عم دیگه یه نگاه کردن و آسیه گفت
_آشناست؟ ما میشناسیم؟
+آره آشنای آشنا 🤗
_فهمیدم
یعنی تو کسایی که ما میشناسیم منو فاطمه قبلا به یکی شک داشتیم که بنظرم همونه
فاطمه:آره ما از رفتاراش فهمیدیم😁
_کی هست اینشون که شما میگین؟
+آقا محسن
فاطمه:درسته؟
_بله درسته آقا محسن اومده خاستگاریم یعنی فردا شب قراره بیاد
+واااااای مبارکههه😍😍😍
عروس چقدر قشنگه ایشالا مبارکش باد 😂
_منکه هنوز جواب ندادم بهشون 😌😅
+ناز نکن ماکه میدونیم جوابت چیه 😂
_فرداشب خاستگاریه مامان گفت بگم شماهم بیاین که من تنها نباشم
+نه پس میخواستی نگی🤨😂
_منم میخواستم به مامان بگم شما پرو تر از این حرفایین 😝
فاطمه بابا قرار بود با محمدحسین حرف بزنه به تو چیزی نگفت؟
+نه وقتی داشتم میومدم داشت با بابا جون حرف میزد
_وای 😱، نگا الان زنگ بزن بهش بگو بابا چی گفت
+باشه وایستا الان میزنم
_سلام اقا
+سلام جانم
_میگم که اون موقع باباجون چی میگفت؟
+زینب بهت گفته مگه نه😂
_از کجا فهمیدی 😁😅
+دیگه دیگه، بابا زنگ زد گفت فرداشب محسن میاد خاستگاری و گفت میوه و چیزمیز بخرم واسه فرداشب چون بابا داره به مادرجون تو کارای خونه کمک میکنه
_اوهوم باشه برو به کارات برس، محمدحسین
+جان دلم
_میوه های خوب بگیری هاا
+به روی چفت چشمام
_آقا
+جان
_نظرت راجب آقا محسن چیه؟
+بنظرم پسر خوبیه، ما بیشتر اوقات باهمیم و اینطوری که میدونم پسر خوبیه
_قبلا بهت راجب این موضوع چیزی نگفته بود؟
+نه! حدس میزنم نمیتونسته بیاد به من بگه
_اوهوم، خب اگه کاری با من نداری برم؟
+نه قربونت برو عزیزم
فاطمه:خب بله درست حدس زده بودی بابا جون بهش گفته بره خرید کنه واسه فرداشب تازشم گفت که از نظرش محسن پسر خوبیه و خیلی ام خوشحال بود
+خداروشکر، میترسیدم محمدحسین راضی نباشه
_نه خداروشکر راضی راضی بود
بعد از چند ساعت رفتیم به سمت بازار برای خرید لوازم فردا شب من😍🙄
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال آزاد‼️