eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
970 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
•﴿بسم ࢪب الشھداء والصدیقین﴾• چند ماهی از شهادت آقا رسول و آقا محمودرضا می گذشت.🍃 من در حد اسم دو شهید آشنایی داشتم، غافل از اینکه محمد، سخت به تکاپو افتاده برای شناختن این دو شهید و بعدها متوجه شدم سخت دلبسته‌ی هر دو شده. یه روز یادمه شروع کرد به توضیح دادن راجع به آقا محمودرضا بیضایی:"اسمش محمودرضاست اما اسم نظامیش حسین نصرتیه. اهل تبریز؛ یه دختر داره مثل فرشته ها، اسمش کوثره. می دونستی بعد از چند ماه اولین کسی که روز پتاسوعا چراغ های حرم عمه ی سادات (س) رو روشن کرده، آقا محمودرضا بوده؟" چنان با هیجان و با حوصله از شهید بیضایی می گفت که اگر خبر نداشتم، فڪر می ڪردم حتما باهاش آشنا بوده! آخرش گفت:"ببین!من سایت برادر شهید بیضایی رو دارم، می تونی ازش اطلاعات بگیری!" من مات مونده بودم! اطلاعات بگیرم برای چی؟!! گفت: "چی میشه صفحه ی اینستای خودتو بزنی به نامش؟ من آقا رسول رو معرفی می کنم توی اینستا، تو هم آقا محمودرضا" و شروع کرد از غربت این دو شهید گفتن... راست می گفت. با این که ماه ها از شهادت این دو عزیز می گذشت،اما کمتر کسی ازشون اطلاعات داشت. 1⃣| ●| @shahid_dehghan
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ "فرشته ای برای نجات" در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی میکنیم،اتفاقات خوب و بد زیادی ،ممکن است برایمان بیفتد! این اتفاقات گاهی مسیر زندگیمان را عوض میکنند.و این تغییر مسیر،یک شروع است،شروعی دوباره برای زندگی♡ همینطور که داشتیم با بچه ها از باغ خارج میشدیم،دنبال موبایلم میگشتم که یادم افتاد،توی باغ جاگذاشتم. --ساسان!ساسان!؟ همینطور که داشت تلو تلو میخورد ،به طرفم برگشت و با چشمای نیمه باز و خمارش بهم زل زد.؟ _راستش من موبایلم رو جا گذاشتم،شما برید من خودم میام. یه پوزخند زد و با سر تایید کرد. راه رفته رو برگشتم ودر ویلا رو باز کردم،بوی گند سیگار و مشروب ،بدجوری حالمو بد کرد!همینطور که بایه دست دماغمو گرفته بودم به طرف مبلی که موبایلم روش بود رفتم و موبایل رو برداشتم. از ویلا بیرون اومدم و همینطور که داشتم از باغ خارج میشدم،به این فکر میکردم که،خاله سوری بد بخت باید فردا با اون کمر دردش اینحارو تمیز کنه،و چقدرم فوش نثار ماها میکنه‌....! سوار ماشین شدم و به طرف شهر حرکت کردم. چون باغ خیلی دور تر از محوطه شهر بود،انگار که جاده رو بسته بودن و فقط ماشین من حق ورود به اون خیابون رو داشت،تاریک تاریک! راستش اولش یه نمه ترسیدم ولی بعدش ترسم تبدیل به عادت شد. کم کم تیر برق های کنار جاده شروع شد،و این یعنی وارد شهر شده بودم. یدفعه حالم بد شد و مجبور شدم توقف کنم. از شانس من کنار یه بستنی فروشی ایستاده بودم. با همون حال نامیزون از ماشین پیاده شدمو به طرف مغازه رفتم ،نمیدونم چرا معازه دار که یه پسر هم سن و سال خودم بودم یه طور مشکوکی بهم نگا میکرد. یه آب معدنی گرفتم و تلو تلو خوران خودمو به ماشین رسوندم،یکم از آب رو خوردم و بقیشو همونطور که وایساده بودم ریختم رو صورتم،خیسی صورتم رو باد ملایمی که در حال وزیدن بود از بین برد ولی انگار تو بدنم تنور روشن بود. حس میکردم پاهام تحمل وزنمونداره. همونطور که به ماشین تکیه داده بودم نشستم. باد موهامو به این طرف و اونطرف میبرد. باهمون چشمای نیمه بازم به آسمون خیره شدم،سیاه سیاه،اونقدری که دل سیاهم از نگاه با آسمون سیاه تر شد. تو فکرم برگشتم به عقب،به روزایی که من یه پسر ۱۹-۱۸ساله بودم. عاشق درس،اونقدری عاشق درس خوندن بودم که برعکس بقیه دلم میخواست زودتر کنکور بدم. از پدر و مادرم تا همسایه ده متر اونور تر خونمون همه و همه ازم راضی بودن، به قول معروف آسه میرفتم و آسه میومدم. یه خونواده معمولی داشتم،پدرم کارخونه دار و مادرم معلم بود. ولی به قول خودش به اجبار پدرش این شغل رو انتخاب کرده بود و آخر سر هم دووم نیاورد. استعفا داد............. "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
💕بسم الله الرحمن الرحیم💕 "در حوالی پایین شهر" پیری میگفت: در زندگی تنها به یک عشق تکیه نکن! عشق نه محدود است و نه معدود..؟ آن روز در جواب حرفش فقط سر تکان دادم اما.......... چشمم به عقربه های ساعت بود و خدا خدا میکردم ساعت ۹ بشه. تا قبل از ساعت۹باید بچه هارو میبردم خونه. اگه پنج دقیقه اینور و اونور میشد روزگارم سیاه بود. کم کم باید میرفتیم خونه. یکی یکی بچه هارو صدا زدم و با یه دستم پسرا و با دست دیگم دست دخترارو گرفتم. --بریم بچه ها. یه لحظه حواسم از دنیا پرت شد و افتاد رو زمین. از رو زمین بغلش کردم --گریه نکن عزیزم ببخشید تقصیر من بود. --کی گفته تقصیر توعه؟ به پشت سرم نگاه کردم. و حسام دنیارو ازم گرفت و آرومش کرد. دنیا فقط چهارسالش بود و همیشه یا زخمی یا تو خیابونا گم میشد. --خوبی؟ --آره خوبم تو خوبی؟ با هم دیگه دست بچه هارو گرفتیم و رفتیم طرف خونه. در خونه بسته بود و حسام از دیوار رفت بالا و در رو باز کرد. بچه ها دویدن تو خونه و من و حسام موندیم تو حیاط. تیمور، طلبکار از اتاقش اومد بیرون. --چه عجــب! میخواسید الانم نیاید یه بارَکی صبح میومدم کلانتری. بدون توجه به حرفش پولارو گرفتم سمتش. --۷۰۰تومنه. --همیـــن؟ با تشر گفتم --چیه نکنه انتظار داری برم خزانه دولت واست بار بزنم؟ دستشو آورد بالا تا بزنه تو صورتم. حسام مانعش شد --عه آق تیمور! ضعیفه که زدن نداره! --بش بگو گم شه تو اتاق. رفتم تو اتاق و ایستادم پشت پنجره تو حیاطو نگاه کردم. حسام پولارو از جیبش درآورد و داد بهش. --رها...رها... --جونم سیمین؟ اومد تو اتاق و مضطرب گفت. --رها بیا بریم کمکم غذام سوخته. --باشه بریم. تو اتاق به ظاهر آشپزخونه داشتیم غذا درست میکردیم که تیمور با لگد در رو باز کرد. --سر من شیره میمالی آرهـــــه؟ سیمین با تعجب برگشت سمتش --کی سرتو شیره مالیده آخه؟ با انگشتش به من اشاره کرد --این دختره ی چشم سفید. بقیش کو؟ --بقیه ی چی؟ --سیصد کمه. کفگیرو کوبوندم تو ماهیتابه. --به درکـــــــ که کـــمه. با انگشتش تهدیدوار گفت --خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم! سیصد تومنش کمه یا میری عینی انسون پولارو میاری یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! سیمین با بغص گفت --آخه تیمور خان به این دختره میخوره دزد باشه؟چرا انقدر اذیتش میکنی؟ ۱۰۰تومنی که واسه خودم نگه داشته بودمو از جیبم درآوردم و پرت کردم جلوش. --من فقط همینو واسه خودم برداشتم. از آشپزخونه رفتم بیرون و در رو محکم کوبوندم به هم. حسام تو حیاط بود کنجکاو پرسید --چته رها؟ --هیچی بابا مردک نفهم گیر داده به من. --چرا سربه سرش میزاری؟ --حسام تو دیگه اینو نگو! برگشتم و رفتم تو اتاق. صدای غرولند سیمین میومد --میون این بچه ها این یکی که کمک دست منه تو نزار.... بعد از شام ظرفارو بردم تو حیاط و گذاشتم کنار حوض تا بشورم. اواخر اسفند بود و هوا هنوز سرد بود. حسام نشست کنارم و آستیناشو بالا زد --بزار کمکت کنم. حرفی نزدم. --رها؟ بازم جوابشو ندادم با تأکید گفت --رها مگه باتو نیستم؟ سرمو بلند کردم --چیه چته؟ -- لامصب چرا با من لج میکنی؟ با بغض گفتم --حسام ولم کن! خسته شدم! ناراحت گفت --چی بهت گفته؟ یه قطره اشک از چشمم پایین اومد --چیزی نگفته. --چرا گریه میکنی؟ --واس دل خودم. چند ثانیه سکوت کرد و یه دفعه صورتم خیس شد. با تعجب برگشتم طرفش. خندید و از لب حوض بلند شد. مشتمو پر از آب کردم بپاشم تو صورتش یه دفعه حسام جاخالی داد و آبا ریخت رو سر تیمور. برق از سرش پریده بود و چند ثانیه بیصدا به من خیره شده بود. عصبانی فریاد زد --این چه غلطی بود کردی؟ حسام دوید و ایستاد جلو من --آق تیمور ببخشید نمیخواست به شوما آب بپاشه. -- انقدر به این دختره رو میدی واست بد میشه ها! گمشو کنار تا حالیش کنم. حسام تأکیدوار گفت --آق تیمور خواهش کردیما! برزخی نگاه کرد و رفت تو اتاقش. حسام برگشت طرف من و پقی زدیم زیر خنده... با صدای خاله گفتنای دنیا چشمامو باز کردم. با صدای بچگونش گفت --عه خاله پاسو.(پاشو). نشستم و بهش لبخند زدم. بچه هارو آماده کردم و بعد از اینکه صبححانشون رو خوردن رفتیم تو حیاط. پسرا پیش حسام بودن و دخترا پیش من. --سلام. --سلام بدو تا تیمور سروکلش پیدا نشده.... جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم کنار خیابون. علاوه بر آلودگی هوا خیلی سرد بود. از کارم احساس حقارت بهم دست میداد اما چاره نداشتم. از اینکه بشینم و التماس کنم... یه خانم اومد رد بشه --خانم تورخدا کمکم کن! مریضم! بد بختم! بیچارم! یه تراول ۵۰هزارتومنی درآورد و داد دستم و رفت...... "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
ان‌شاءالله از امروز رمان برای خدا زندگی کن را دنبال کنید سپاسگزارم
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ 📗کتاب: ❤️ ✍🏻 نویسنده: داداش رضا🙂🤞🏻 📝 ✋🏻سلام خوبی؟ به درس اول خوش اومدی... 📝 توصیه میکنم دفتر خودکار ردیف کن... 👈🏻 چون قراره بشم گلوی خدا وباهات حرف زنم...😍 مطمئنم وقتی این چهل درس تموم شد کل شخصیتت عوض میشه... میخوام تموم تجربیات بندگی خودموبهت بگم.😉 بذارید از آرامش شروع کنم . ببین ؟ ▪️واقعا هیچی ارزش اینو نداره که از آرامش دور باشی. هیچی...😊 بچه هامهمترین چیزی که آدما تو زندگی مهمه داشته باشن چیه ؟ من خیلی فکر کردم... 🤔 تهش رسیدم به این کلمه : ✨ ✨ بچه ها...آرامشتونو مفت ندید بره ...✅ اگه کاری رو میکنی که آرامشتو میگیره نکن...😊🙅🏻‍♂ اگه میدونی یه کاری بکنی آرامش به سمتت میاد پس انجامش بده...😉✔️ 🔸 اگه متونید یه دوره بردارید بیاید زیارت امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها 🕌 یه چیزایی هست که تا نیای بهت نمیدن...😉 🏠 اینکه از تو خونه صدا میزنی هم خوبه ها... 👈🏻 ولی بعضی چیزا هست که باید بیای تو حرم تا برات امضا کنن و روزیت کنن ...🙂 دلی بیا و خودتو برسون...💕 حتما جمکران برو و با امام زمانم عهد ببند...👌🏻🌹 👆🏻من این کارهارو کردم که الان اینهمه رابطم با خدا توپ شده.😃🤲🏻 خودسازی_تا_ترک_گناه