eitaa logo
شهید‌محمود رضا بیضایی
952 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
24 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
" فرشته ای برای نجات" --سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟ --سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟ --بله. --باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل. با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟ پرستار که انگار حالمو فهمیده بود. --آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا. --خیر من خوبم فقط مطمئنید؟ --بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد. به طرف صندلی رفتم و نشستم. تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده‌.... با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم. یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود. --آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟ --بله بله، اتفاقی افتاده؟ --نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست. --اهان میشه بگین کجاس؟ --انتهای همین سالن تخت آخر. ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن. پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم. با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت. موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود‌ درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود. تازه یاد نمازم افتادم. از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم. روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد. --سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟ --سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره. یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم. --بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید. بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود.... بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم. بین نمازام واسه آرمان دعا کردم. از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته.... بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم. توی راه گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان‌. --سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟ --اره مامان خداروشکر بهتره یکم‌. شما خوبی بابا کجاس؟ --خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟ --راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم. --باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور. راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر. --باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی. --طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی! --چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم.... گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم. --سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟ --بزارید ببینم! بله مشکلی نیست. پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود. نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم. یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم. تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد.... همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد. --به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا. با این حرفم خندید و سلام کرد. --سلام داداش حامد. همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد --من تو بیمارستان چیکار میکنم؟ --عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟ یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد. --اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد! بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه‌! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم.... همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟ --آرمان مشکل مامانت چیه؟ --مامانم آسم داره‌، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته. امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه.......... "حلما" 🚫کپی ممنوع ❥↬•@Shbeyzaei_313
"در حوالی پایین شهر" از اینکه موبایلمو بدون اجازم برداشته بود خیلی بهم برخورد. پرستار اومد تو اتاق و سرممو از دستم درآورد. --چرا درش میارید؟ خندید --زیادی بهت خوش گذشته. دکتر گفته میتونی بری منم اومدم کمکت لباساتو بپوشی. با کمک پرستار لباسامو پوشیدم و خواستم از تخت بیام پایین که گفت --صبر کن تا عصاتو بیارم. با کمک عصا و پرستار از اتاق رفتم بیرون. ساسان اومد جلو. پرستار یه نگاه به من کرد --خب عزیزم دیگه شوهرت هست کمکت کنه من باید برم. اینو گفت و دستمو ول کرد و رفت. پام سر خورد و نزدیک بود بیفتم رو زمین. --میخواید کمکتون کنم؟ از دست ساسان خیلی عصبانی بودم و رُک گفتم --مثلاً چجوری میخواید به من کمک کنیــد؟ حق به جانب گفت --چند لحظه بشینید رو این صندلی تا بیام. رفت و با ویلچر برگشت. با سر بهش اشاره کرد --بفرمایید. --الان من باید بشینم تو این؟ --بله. لبمو کج کردم --عمـــراً. --ببخشیدا ولی انگار یادتون رفته چند ماه پیش نشستید تو همین عمـــراً. از رُک بودنش لجم گرفت و بدون هیچ حرفی نشستم. عصامو گذاشتم رو پاهام. چرخ جلوییش قفل بود و همین که خواست ویلچر رو به جلو هول بده افتادم رو زمین. چند نفر اونجا بودن و شروع کردن خندیدن. خودمم خیلی خندم گرفته بود اما بیشتر خجالت کشیده بودم. عصامو برداشتم و شروع کردم به سختی باهاش راه رفتن. هرچقدر ساسان میگفت صبر کنید محل ندادم تا رسیدم تو حیاط. صداش پشت سرم اومد --چرا ناراحت میشید بخدا تقصیر من نبود. برگشتم و با تشر گفتم --خعلـیــی ببخشیدا! اما اگه شما جای من بودید الان میرقصیدید؟ خندش گرفت بود و به زور داشت خودشو کنترل میکرد. از حالت حرف زدنم خندم گرفت و زدم زیر خنده. با خنده ی من ساسانم خندید. یه لحظه نگاهم رو لبخندش خیره موند. با اینکه همیشه خیلی جدی بود ولی لبخند خیلی بهش میومد. --بخدا نمیخواستم اینجوری بشه...... دم کوچه زد رو ترمز --بفرمایید. از ماشین پیاده شدم. من با عصا میرفتم ساسانم پشت سرم به ظاهر هوامو داشت. در زدم. باشنیدن صدای تیمور ناخودآگاه ترسیدم --کیـــعـــ؟ --منم. در رو باز کرد و لبخند زد --سلام دخترم بیا تو. ساسان گفت --میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ تیمور همینجور که مواظب بود من نخورم رو زمین گفت --شوما دو لحظه بیگیر. ادامه ی حرفاشون رو نفهمیدم و رفتم تو حیاط. سیمین با دیدن پام زد رو دستش --یا امام حسیــــن(ع)! --چیزی نشده که سیمین جون نترس. اومد نزدیک و صورتمو بوسید. --الهی بمیرم هرچی بلا ملا ریخته تو دنیا سرتو میاد. همون موقع تیمور اومد --چرا این دخترو سرپا وایسوندی؟ سیمین هول شد و کمکم کرد و رفتیم تو اتاق. دخترا با ذوق اومدن پیشم و با دیدن گچ پام یکیشون با تعجب گفت --عه خالـــه! این چیه رو پات --گچه درسا جون. شیطونی کردم افتادم تو جوب پام شیکست.... --رهـــا! --جونم سیمین؟ --بیا اینجا. با عصا رفتم تو اتاق --بیا اینجا بشین. نشستم و یه سینی گذاشت جلوم. --بخور جون بگیری. با دیدن چندتا سیخ جگر کباب شده با تعجب گفتم --اینا از کجا اومده؟ --تیمور خریده واست. --واسه مـــــــن؟ --آره دیگه بجای اینکه حرف بزنی بخور. با خوردن لقمه ی اول چهره ی تک تک بچه ها جلو صورتم نقش بست. یه لقمه گرفتم و دادم دست سیمین. به کمک عصام بلند شدم و سینی رو برداشتم --میبرم اتاق با بچه ها میخورم. --لازم نکرده. --چرا؟ همینجور که داشت اقمشو با ولع میخورد گفت --تیمور گفت فقط مال توعه. --خب منم میبرم با بچه ها میخورم. رفتم دم اتاق پسرا و صداشون زدم بیان اتاق دخترا. جگرا رو لقمه کردم و نفری یدونه بهشون دادم. با اینکه هیچی واسه خودم نموند اما با دیدن اینکه بچه ها با ولع لقمه هاشون رو میخوردن خیلی خوشحال شدم! یدفعه در باز شد و تیمور اومد تو. یه نگاه به پسرا انداخت و با تشر از اتاق بیرونشون کرد. --مگه نگفته بودم خودت تنهایی بخور؟ --با بچه ها خوردم اشکالش چیه؟ غرید --حیف اینهمه پول که خرج تو میکنه! یه درسی بهت بدم که یادت بیفته کی بودی و انقدر واسه من زبون درازی نکنی. رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. رفتار تیمور واسم قابل هضم نبود و خیلی کنجکاو بودم منظورش از پولی که خرج من میشه رو بدونم.... شب خیلی زود خوابیدم و صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. با صدای خوابالویی جواب داد --الو؟ --سلام رها خانم. --سلام شما؟ --ایزدی هستم. --ایـــزدی؟ ایزدی کدوم خریه؟ یدفعه یادم افتاد فامیل ساسان ایزدیه......