eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
968 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" --پاهاتون درد میکنه؟ لبخند زد --نه عزیزم فکر کنم امروز زیادی به قول شماها ورجه وورجه کردم. --واسه چی؟ --واسه دیدن شما دختر گلم. خندیدم --دیدن من ورجه وورجه داشت؟ --نه خب بالاخره باید میرفتم لباس و.... انگار یه چیزی یادش اومده باشه حرفشو خورد و دستپاچه گفت --یکم کار داشتم دیگه دختر. ترجیح دادم سکوت کنم. بلند شد و شروع کرد به باز کردن کمپوتا و به خورد من داد. نفس عمیق کشیدم --بسه دیگه زیبا جون دارم خفه میشم. --نترس خفه نمیشی. چند دقیقه بعد شام آوردن. زیبا لبخند شیطانی زد --حالا شامم بخوری دیگه چی میگی! --خواهش میکنم. لبخند زد --باشه عزیزم هرجور میلته. میخوای بخوابی؟ --بله. کمک کرد خوابیدم و خودشم مشغول کتاب خوندن شد. خانم مهربونی بود و منو یاد سیمین می انداخت تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده. نه فقط اون دلم واسه تک تک بچه ها تنگ شده بود. چند ماه قبل حتیٰ فکرشم نمیکردم یه روزی دلتنگ آدمایی بشم که اعضای خانوادم رو تشکیل میدادن. غرق در فکر چشمام گرم شد و خیلی زود خوابم برد.... --رها خانم! رها جان دخترم! چشمامو باز کردم. --بیدار شد عزیزم باید بریم خونه به سلامتی مرخص شدی! --خونه؟ کدوم خونه؟ از اینکه بخوان ببرنم خونه ی تیمور از ترس گریم گرفت. --نه من اون خونه نمیرم! من از تیمور میترسم! زیبا با تعجب گفت --چرا چرت و پرت میگی دختر؟ خواب دیدی خیر باشه تیمور دیگه کیه؟ میخوایم بریم خونه ای که آقا ساسان گرفته برات. گوشه ی لبشو برد بالا --بجای اینکه گریه کنی موهاتو جمع کن که عین جنگل آمازون پیچ در پیچه. میون گریه خندم گرفت و زیبا هم خندید --آقا ساسان پشت در منتظره حالا تو هی بخند. موهامو بالا بست و کمک کرد یه شومیز تقریبا بلند به رنگ گلبهی روشن پوشیدم. یه شال سفیدم مرتب انداخت رو سرم. چادرشو پوشید و رفت دم در ساسان صدا زد. ساسان یاﷲ گفت و اومد تو. با دیدن من با تعجب به لباسم زل زد. چون هنوز خودمو تو آینه ندیده بودم فکر کردم رنگ لباس بهم نمیاد. زیبا عصاهامو آورد و ساسان نگاهشو از لباسم گرفت. اینبار باید با دوتا عصا راه میرفتم. به سختی عصاهارو به دست گرفتم و شروع کردم راه رفتن. تازه یادم افتاد به ساسان سلام نکردم. ساسان و زیبا پشت سرم میومدن. ساسان با صدای آرومی که من نشنوم اما شنیدم به زیبا گفت --خانم شکوری لباس تیره تر نداشتین؟ --وا واسه کی؟ --واسه رها خانم. --چرا داشتم. اما مگه زن هفتاد سالس؟ --نه خب ولی زیادی روشنه! زیبا رُک گفت --خیلیم قشنگه! نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم و ترجیح دادم به راهم ادامه بدم..... من نشستم صندلی عقب و زیبا نشست صندلی جلو. تا رسیدن به خونه هیچکس حرفی نزد و سکوت مطلق بود. دم در یه خونه ماشینو پارک کرد و زیبا پیاده شد تا کمک من کنه. ساسان زود تر در رو باز کرد تا ما بریم. ظاهر بیرونی ساختمون آپارتمانی بود. دم آسانسور میخواستم سوار بشم که یدفعه عصام سر خورد و برگشتم عقب. دوتا دست مانع افتادنم شد و برگشتم دیدم ساسانه. از خجالت گونه هام قرمز شده بود. زیبا با تعجب گفت --رها حواستو جمع کن! سکوت کردم و خیلی با احتیاط سوار شدم..... دم در یه واحد ساسان ایستاد و در رو با کلید باز کرد. کلیدو گرفت سمت زیبا. --بفرمایید. --دستت دردنکنه. برگشتم و آروم گفتم --خیلی ممنون آقا ساسان لطف کردین. --خواهش میکنم. رفتیم تو خونه و زیبا در رو بست و منو نشوند رو مبل و خودش رفت تو اتاق. به اطراف نگاه کردم. یه فرش وسط هال پهن بود و پارکتای کف خونه از دور فرش پیدا بود. یه دست مبل هفت نفره ی راحتی به رنگ صورتی با پرده ها با هم سِت بود. یه تلوزیون صفحه تخت بزرگ با میز سفید گوشه ی خونه بود. از چیدمان خونه خیلی خوشم اومده بود. یدفعه با صدای زیبا از جا پریدم --رهـــــا! --ب.. بله؟ خندید --چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی دختر؟ --حواسم پرت شد. --خدابیامرز مادرم وقتی میدید حواسمون پرت میشه میگفت عاشقی! اما خب این حرف رو جوونای امروزی که امروز عاشق میشن فردا فارق زیاد اثر نداره. یه نایلون بزرگ آورد و پامو پیچید توش. --چیکار میکنی زیبا جون؟ --میخوام ببرمت حمام. --مگه دکتر نگفت... دستشو آورد بالا --دکتر واسه خودش گفت. الان قشنگ میبرمت حمام تمیز میشی. سرمو تکون داد. --ببخشید شما به زحمت میفتی! --خب من اومدم اینجا که به زحمت بیفتم دیگه. با زنگ موبایلش رفت و از تو کیف درش آورد. --الو سلام. عه مهتاب تویی خواهر. منم خوبم. تو خوبی؟ علی اقا چطوره حالش خوبه؟ خب خداروشکر..! راستی آرمان کجاس....